1- چرا من انگار قهرم با این اتاق؟
چرا مدتیست نمی نویسم؟
یک ترسی انگار هست.
یک کمی احساس می کنم خودم را سانسور می کنم.
حتماً همین است که دیگر مدتیست نمی آیم... چیزهای سانسور بایدم ، زیاد شده اند!
حتماً همین است!
از اینکه ترسو باشم در خودم بودن ، خوشم نمی آید!
2- من از معمولی شدن زن و شوهر برای هم می ترسم!
حتی بیشتر از متنفر شدنشان از هم!
من دوست ندارم همسری بدون همسرش برود مسافرت! مگر اینکه بسیار عاشقانه با هم خداحافظی کرده باشند و این تصمیمشان باشد برای حفظ لذت های دوران مجردی در زندگی فردی جفت متأهل!
جز این؛ خوشم نمی آید!
3- روزهایی و شب هایی که برای فردا برنامه ای دارم، خوبم.
حالم بد نمی شود. احتمال مضطرب شدنم بسیار کم است.
توی روزهایم و شب هایم یک لحظه هایی پیش می آید که یکباره حالم بد می شود! کشف کرده ام که در آن لحظه ها ، آن لحظه را ناتمام و تا همیشه می بینم!
مثلاً نشسته ایم روی سقف یک رستوران منتظریم برایمان پیتزا بیاورند، همسرم خیلی خوشحال است که بعد از مدتی تنها با هم بیرونیم و یک شب را وقت داریم خوش باشیم و من یکهو احساس می کنم این لحظه آنقدر که او احساس می کند و فوق العاده نیست و من حالا چکار کنم و تازه بعدش باید برویم بیرون و قدم بزنیم و من حتماً باید احساس خوبی داشته باشم و ای وای ندارم و حالا چکار کنم و کاشکی این لحظه تمام می شد و ... یکباره اضطراب و یأس تمام وجودم را می گیرد و همزمان غرق سرزنش خودم می شوم که "چرا نمی توانی برای همسرت خوشی بیافرینی و هی حالم بدتر می شود و همسر می فهمد و ...
نمی دانم!
هرچه هست از حضور گاه به گاهش در لحظه هایم ،خوشم نمی آید!
پ.ن: حذف شد!
با بند دوم بشدت موافقم و در مورد پ.ن هم گمان کنم کاملن حق داشته باشی...
اینطوری که می گویی احساس می کنم طبیعی ام! و این حالم را بهتر می کند.
خوشحالم که بند 3 را درک نمی کنی! واقعاً خوشحالم برایت نوا جانم.
از این لحظه هایی که مثل یه خفره ی سیاه عمیق هستن...جدیدا زیاد باهاشون چش تو چش میشم.
خیلی سیاه آذر...
خیلی عمیق...
احسان کمکم کرده، خیلی کمتر شده اند آذر!
سلام سپیده جانم
1- تاثیر معاشرت با دوستی مثل من است که نمینویسی
2- من هم همین ترس را دارم. همیشه هم همهی تلاشم این است که به نوبهی خودم این حس را ایجاد نکنم در دونفرهگیمان. آخ! من خدافظی عاشقانه هم دوست ندارم. بعدش زهرمار و تحمل است. خدایا من این یکی را تحمل نمیکنم.
3- کناره گرفتن از این حسی که میگویی را خوب میشناسم. بند بند وجودم این را میفهمد. اما حالا دیگر این را ندارم یا خیلی کم دچارش میشوم. سپیدهجانم مثل ورزش کردن نگاهش کن. با تمرین و ممارست هر حس بدی قابل برطرف شدن است. من این را تجربه کردم و دوست دارم سپیدهی عزیزم هم به این مکاشفه در درونش برسد. و می دانم که میتواند :-*
1- شاید!
2-باز هم تلاش می کنیم.
3-می دانم چه می گویی. راهش هم همین است.ورزش هم تعبیر بسیار خوبیست. اما ناهید ته دلم هنوز به این چیزها گاهی مثل شهود نگاه می کند! ناراحت می شود. دلش می خواهد عشق خودش برای خودش کافی باشد. می فهمی؟
و پانوشت را هم که... تو هم بیا مثل خودم نادیده بگیر...
و اینجا برای دغدغهی عاشقانهی دونفرهگیها
http://sormehr.blogspot.com/2013/10/713.html
ممنوم ناهید.
مثل همیشه جای قشنگیست.
اما چرا این جاهای خوب که می روم هیچ وقت رد پایی از تو نیست؟
من آدم ِ وبلاگ خواندن در سکوتم متاسفانه
ناهید
متأسفانه!
یادمه که مدت ها و حتی سالها ازشون میترسیدم...تا دوباره سر و کله ی حفره های سیاه و عمیق پیدا میشد سعی میکردم به روی خودم نیارم...بخوابم بعضی وقتها هم گریه کنم...جدیدن ها زل میزنم تو چششون که: ها؟مثلا چه غلطی میخوایین بکنین الان.؟...اونا هم هیچی نمیگن فقط نگاه نگاه میکنن که یعنی آخی طفلکی آذر...حسن این روش اینه که حداقل پرروییت رو داری..شاید بترسن...شاید حوصله اشون سربره
تا زمانی ترسناکن که واقعی می بینمش. مثلاً مثل یه "شهود" براش ارزش قائل می شم! هی به چراییش فکر میکنم. وقتایی حالم خوب می شه که بهش مثه یه بیماری نگاه می کنم ...
حرفهای ناگفته در ذهن ما به تدریج به حفره های سیاه آزار دهنده تبدیل می شوند. حرفها را باید گفت ولی در فرم مناسب. مدتها است به این نتیجه رسیده ام که فرم مهمتر از محتوا است. این البته خلاف نگرش رایج در کشور ما است. ولی اگر نگاهی به هنر، روابط اجتماعی و حتی روابط خانوادگی بیندازیم، می بینیم که فرم از محتوا مهمتر است. مدتها است که دیگر به نیات آدمها نمی اندیشم و آنها را قضاوت نمی کنم. فقط به گفتار و به کردار آنها می اندیشم و پندار را به خودشان وا می گذارم.
با مهمتر از محتوا بودنِ فرم، از این جهت موافقم که حتی خود آدم ها هم به چیستیِ محتوا-پندار-شان واقف نیستند!
محتوا را که اصل بگیری همه چیز پیچیده می شود! عشق... مرگ... زندگی...
و هیچ راه فراری هم ندارد مگر اینکه انقدر انسانِ زاینده ای باشی که بتوانی بالاخره از راهی محتوای زندگیت ، عشقت و مرگت را در فرمی خاصِ خودت بگنجانی!
که باز هم می شود فرم آخرش.
ممنونم که به حرف هایم فکر کرده و پاسخ می دهید...
منم فک کنم عادی شدن آدما واسه هم ینی مرگ...
عمیقا فراری ام ازش :(
بله بی تا...
یک جور مرگ است...
خوش آمدی به اتاقم.
بعضی وقتها
خیلی چیزهارا باید جدی نگرفت
حتی به شوخی هم نه
نادیده باید گرفت
همین باید که میگویی درست است!