این یکی از اولین نوشته های اتاق آبی بلاگفا بود...
نسیم نازنینم خواسته قسمت یادگاری های اتاق آبی قبلی را پر و پیمان تر کنم. دیدمم راست می گوید... مرور کنم روزگار گذشته را شاید جایی چیزی یقینی به همراه آورد...
مکان: ولیعصر، سرِ خدامی...
زمان: یک وقت هایی حوالی مهر 90! آن روزها که من تازه می آمدم سرِ کار...
یک خانم هایی هستند عموماٌ سنشان بالاست. باید خیلی شانس داشته باشی که صبح که سرکار می روی آنها را در مسیر ببینی، اگر بشود که اتفاقی در مورد چیزی نظر دهند و بشنوی که دیگر "هَی وایِ من"...
اولین مشخصه ی این خانم ها این است که خیلی خیلی شیک می پوشند! از رنگ های زیبا استفاده کرده و بسیار آراسته اند... به واقع : خودشان را به شدت دوست می دارند! و این شروع تمام جذابیت و انرژی مثبتِ بی دریغ ساطع شونده از آنهاست...
دوستشان دارم!
دلم میخواست مادربزرگم شکل آنها بود! مادرم که پیر شد شکل آنها شود! خودم بعدها نه، اصلاٌ همین الآن مثل آنها باشم...
اما نمی شود! یکباره نمی شود!
برای اینچنین دلنشین بودن باید بی عقده باشی! دوره های مختلف زندگیت را کامل زندگی کرده باشی؛ کودکی کرده باشی...در نوجوانی خطا کرده باشی، جبران کرده و باز خطا کرده باشی و هر بار بخشیده شده باشی...به جوانی شکفته باشی! به تمامی خویشتن را تجربه کرده باشی؛ تمام ذرات زیبایی وجودت را کشف و "پرِزِنته" کرده باشی، کسی را بیابی تا کاملترت ببیند بر شانه اش هر روز ببینی که بالاتر می روی... تا بشود که در میان سالی زندگی، آزادی و شادیت را با دیگرانی شریک شوی و آنقدر در وجودت احساس داشتن بکنی که بی دریغ باشی...
منطقی باشیم! با تلقین نمی شود!
امروز صبح سوار تاکسی که شدم یکی از اینها داشت به راننده می گفت که هرگز سوار این ون های سبز نخواهد شد؛ به یک دلیل: این نحوه ی خم شدن برای سوار و پیاده شدن انسانها، تحقیر جسم و شخصیت آنهاست.
کسی اینجا مرا حقیر می خواهد؛ من تن به خواسته اش نخواهم داد!
کسی اینجا مرا حقیر می خواهد؛
من اما :
تن به خواسته اش نخواهم داد!
سپید خیلی خوبیا ولی به نظرم ایده آل گرایی...
ناراحت نشی، نمیدونم چرا چنین جسارتی به خودم دادم که لب به انتقاد از تو بگشایم!
منم عاشق اون خانومام؛ زیاد! شمیم میدونه! یکی از رویاهام اینه که بزرگ بشم زودتر اونجوری بشم! این داستان رو شمیم یه بار واسم تعوریف کرده بود! ولی جالب اینه که منبعش رو نگفته بود....
مرسی سپید از این که انقد زود به نظرم بها دادی؛ شک کرده بودم که نظر بدم دوس داشتم بنویسم ولی یه جورایی هم دوس نداشتم انقد صاف و بی دغدغه نوشتنت گرفته بشه؛ فک کردم دیدم تو با این چیزا تمرکزتواز دست نمیدی
همیشه همینقد روراست بنویس خیلی لذت میبرم یه چیزایی یاد میگیرم و گاهی یه جور دیگه فک میکنم
کار شرافتمندانه ای نبود اما دلم خواست، زورم میرسید ! کردم!
مرسی از نظرت گلم.
من ایده آل گرا هستم نسیم
ازش خیلی هم ضربه می خورم... زیاد...
اما ایده آل گرا می مونم!
شاید یه زمانی این خصوصیت اخلاقیم بود، اما الآن :"انتخابمه"!
یاد گرفتم گاهی تسلیم واقعیت بشم
اما ایدآلیست بمونم!
جه ایدهی خوبی داد این خوانندهات. من هم دوست دارم از اول بخوانمت :)
من هم از این خانمهای سر صبح را دوست دارم. و خوش به حال روزهایی که میشود سر صبحی دیدشان زد :)
تا همیشه خوب بمان ناهید... :)
برگرد
یکی هم برای تو می گذارم...
سلام سپیده جون. خیلی خوبه خودمون رو دوست داشته باشیم. حالا شدت و ضعف داره. هر کی دوست داشتن رو در یک چیزی می بینه، یکی دیگه در چیز دیگه. ولی در کل باید خودمون رو دوست داشهت باشیم!
بعله!
باید آشتی!
باید!
من فقط به انتخابتت احترام نمیذارم! افتخار میکنم به انتخابت! راه سخت تر رو انتخاب کردی مطوئنا گاهی اذیت میشی ولی تهش میارزه! شاید فقط آدمای بزرگ بتونن این کارو کنن! ولی مطمئنا اونا تو بهتر شدن دنیا نقش مهمتری رو ایفا میکنن
بعله!
قدرت میخواد!
شایدم آخرش...
اما حداقل امتحانش کردیم!
راستی سپید لینک رو حذف کردما! کار خوبی نبود اولا بدن اجازت ثانیا شاید خیلی عمومی (popular) شدن اینجا جالب نباشه! بذار همین جوی که ایجاد کردی باشه! چنر نفر رو فقط داشته باشی که دلنوشته هاتو با ذوق بخونن خیلی بهتر از اینه که چندین نفر رو داشته باشی که بیان و همینجورکی بخونن!
تازه احساس میکنم زیاد این چند روز میام اینجا! نباید انقد پشت سر هم بیام؛ باید جذابیتشو حفظ کنه! میخوام یه جایی باشه و یه کاری واسه وقتای دلتنگیم، تنهاییم!! ؛ یکی از جاها و یکی از کارا! بیام توش و بهش سر بزنم .... سپید مرسی، یه عالمه هم دوست دارم :)
ولی من هر روز چند بار به وبلاگت سر می زنم...