اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

خسته ام!





هر روز از صبح تا حوالی عصر


انکار می کنم.


اما آخرش که چه؟


نهایتاً تا قبل از مسواک دوام بیاورد... 


مسواک را که زدم


همان نگاه


همان نگاهِ لعنتیِ آخر توی آینه


مجبورم می کند اعتراف کنم


که


از هر روز نفس کشیدن در هوایی که مجبورم می کند به انکارِ احساسِ نیاز به صمیمیت با حداقل تعدادی از آدم های اطرافم


؛


خسته


،


 ام!

نظرات 11 + ارسال نظر
آشتی دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:06 ب.ظ http://ashtiashti.persianblog.ir

همه مون معترفیم!!!!!!!!!

یلدایی ترین دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ب.ظ http://yaldatarin.blogsky.com

این پست هایی که می گذاری هر روز را می فهمم ...

ما مجبوریم که سرکوب کنیم ...

نمی دانم!
مجبوریم؟

باران سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ق.ظ http://2298. blogfa.com

همیشه آویزان خواسته هایمان هستیم
می ترسیم که شاید،شایدگم شویم
از یک دوستی پاک می ترسیم
از آینه از خواب می ترسیم
چه مرگمان شده؟!

بی اعتماد شده ایم... بی نیاز شده ایم... دچار شده ایم به یک بی توقعی خطرناک...

یلدایی ترین سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ق.ظ http://yaldatarin.blogsky.com

در عین اختیار مجبوریم ... مج بو ریم ...
و اگرنه ...

شاید!

ناهید چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ق.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

نمی‌دانستم بی‌توقعی خطرناک است. فکر می‌کردم درمان روزهای بی‌امان و سخت است :(

در انسان یک بی نیازی کاذب به وجود می آورد که آرام آرام ارتباط با انسان های دیگر را قطع می کند ناهید!
اما تو بخند.

ناهید چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:25 ق.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

برای رفع بی‌نیازی کاذب باید چه کار کرد سپیده جان؟

ناهید جانم راسش را بخواهی نمیدانم!
خودم به این مسئله به شدت دچارم...مثلاً آدمی هایی می آیند و هستند در اطرافم، یا بدی هایی می کنند یا آنقدر که انتظارش را دارم خوب نیستند... آنوقت یک باره می بینم آن آدم ها برایم تمام شدند! جوری با آنها زندگی می کنم که انگار اصلاً وجود ندارند! تازه آنقدر هم به آن ها احترام می گذارم که حتی نفهمند که چنین حسی نسبت به آ نها دارم. و این ها همه ناهید ناخودآگاه است! یعنی اول این کار ها را کرده ام و بعداً کشفشان کرده ام!
نمی دانم ناهید... تو بگو...

ناهید پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:16 ق.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

یعنی به این آدم‌هایی که اشاره کردی و بی‌نیازی به‌شان چرا باید بد باشد؟ اینکه تو انقدر خوب حذف‌شان کردی طوری که خودشان هم نفهمیده‌اند که خیلی به نظرم عالی‌ست.
اما من به آن‌هایی که مهربان من هستند و دوستند و هر وقت هستند در کنارم مایه آرامش بی‌نیازی کاذب دارم. فکر می‌کنم وضع من بحرانی‌تر و ترسناک‌تر باشد. نمی‌دانم باید با این واقعه‌ی وحشتناک چه کرد:(

فکر که می کنم ناهید... من هم به آن مهربان ها هم بی نیازم... ناهید این باعث می شود احساس کنم دوستشان هم ندارم! نکند دارم فریبشان می دهم!

+چرا وبلاگت باز نمیشه؟

شادی پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ب.ظ http://neveshte-jat.blogfa.com/

خیلی چیزها دلم می خواست برای این پستت بنویسم. اما نتوانستم. تو سپیده ای، پس سپیدی ها را هم بخوان. نانوشته ها را.

چشم اما...
کاش می نوشتی شادی...

ناهید شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:18 ب.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

باید یک فکری بکنیم دو نفری !

وبلاگم مشکلی نداره سپیده‌جان! مگر اینکه بلاگفا برای لحظاتی مثل همیشه قاطی کرده باشد.

زود باشیم پس!

ناهید یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

فکر می‌کنم کمی به جواب نزدیک است است این لینک
صبح بارانی‌ت بخیر سپیده جان و سلام

http://summerrain.blogfa.com/post-211.aspx

نمی دانم ناهید... من از دوست داشتن و رفتن می ترسم!

صبح بخیر ناهید جانم...سلام...

[ بدون نام ] یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ق.ظ

هر روز از صبح تا حوالی عصر


انکار می کنم.


اما آخرش که چه؟


نهایتاً تا قبل از مسواک دوام بیاورد...


مسواک را که زدم


همان نگاه


همان نگاهِ لعنتیِ آخر توی آینه


مجبورم می کند اعتراف کنم


که


از هر روز نشان دادن چهره ی شاد کاذب، احساس خوشبختی دروغین که شاید خود هم گاهی آن را باور کرده ام!
؛


خسته


،


ام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد