اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

باز هم خواب دیدم...



دیشب خواب دیدم یک بچه به دنیا آورده ام!


پسر بود!


شبیه من نبود!


شبیه احسان هم نبود!


یک جوری شبیه بچه ی تازه به دنیا آمده ی برادر احسان بود. و من مدام فکر می کردم چرا شبیه خودِ احسان نیست حداقل!

احسان مثل همیشه با لحنِ "ناراحت نباش؛ درست می شود"ش ، گفت : "بزرگ بشه شبیهِ من می شه"!


و من نمی دانستم آیا راضی میشوم با این؟


از صبح هی فکر کرده ام چرا انقدر ناراحت بودم توی خواب...


حالا گمان می کنم می دانم.


من دوست دارم بچه داشته باشم، اما یک جوری که بچه ام شبیهِ هیچکدامِ این آدم ها نباشد... شبیهِ من نباشد! 

شبیهِ یک جورِ خوبی از انسان ها باشد که ... که ... انقدر خوشبخت هستند که با خودشان روراست باشند! 

شبیهِ شادی باشد... شبیهِ معنای واقعیِ زندگی....

حتی دوستم نداشته باشد! 

اما خودش برای خودش دوست داشتنی باشد!

دوست دارم بچه ام چیزی شبیهِ حسود نبودن باشد!

حسرت نخوردن!

امیدوار بودن ...

هنرمند بودن...


شاد بودن...


آزاد بودن!





من 

نه که دلم بچه نخواهد؛


من

فقط دلم 

داشتن همچین بچه ای را

امیدوار نیست!



نظرات 3 + ارسال نظر
آشتی دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ق.ظ http://ashtiashti.persianblog.ir

تو و احسان صاحب یه بچه میشید. یه بچه که شبیه اونیه که تو میخوای. من وقتی مانی تو دلم بود، هی باهاش حرف میزدم و میخواستم شاد بشه. مثل تو میخواستم شکل زندگی باشه. خب، از نظر ظاهر خیلی شبیه من بود. کسانی که بچگی منو دیده اند، از تعجب شاخ در می آوردند که اینقدر پسر شبیه مادر باشه!!!!!!!!
اونی که میخواستم شد. یه بچه شاد. که زود میرقصه، زود شاد میشه و برای هر چیزی خوشحالی و ذوق میکنه. بهش فکر کن و بدون میشه!

ممنونم آشتی جان.

ناهید سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ب.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

سپیده‌ی عزیزم حتمن بچه‌ی تو همینی می‌شود که می‌خواهی. تو که اینهمه با مفهوم زندگی و انسان بودن آشنایی
:-*

باید بشود ناهید... باید بشود...
اما
حالا راه تا بلد شدنِ مادرِ این بچه بودن، زیاد دارم... نگو نداری! خودم می دانم که دارم!

راستی
یادم نرفته ها! تو قرار بود زیاد بنوسی! قرار بود چار فصل بنویسی!

شادی چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ب.ظ http://neveshte-jat.blogfa.com/

همه مان دلمان نمی خواسته یکی مثل خودمان را به دنیا اضافه کنیم، اما یک غریزه لعنتی خارج از کنترلی هست که کار خودش را می کند.

شادی جانم
ممنونم که نظرت رو برام نوشتی.
میدونی... من از "غریزه" واقعاً می ترسم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد