اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

یک روز بالاخره می تواند...





عکس ها را نگاه می کنم و فکر می کنم...


دخترِ تو عکس ها خیلی جاها لبخند زده اما از درون ملتهب است! مضطرب است...


دختر توی عکس از خیلی چیزها می ترسد!


از اینکه چرا خیلی وقت ها اضطراب می گیرد...


از اینکه نکند تا آخر عمر این اضطراب ها هی بیایند و بروند و نه اصلاً یک روزی بفهمد این ها همه داشتند به چیزی اشاره می کردند و او باید یک زمانی جایی یک کاری برایش می کرد که نکرد...


دختر  توی این عکس ها بسیار احساس ترس و ناامنی دارد...


من اما مدام سعی می کنم جور دیگری تصورش کنم؛


سعی می کنم او را دختر احمقی تصور کنم که نمی داند چه آینده ی زیبایی در انتظارش است و هی با ترس و اهمیت دادن به چیزهای کوچک و بیهوده و مجسم کردن اتفاق های بدی که ممکن است هیچگاه نیفتند، روزهایش را خراب می کند...


دختری که می تواند یک روز بالاخره دست از تمام این بدبینی ها بردارد و شاد کنار همسرِ تا همیشه همراهش؛


زندگی


کند!








نظرات 1 + ارسال نظر
بانو سرن چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:52 ق.ظ http://banooseren.blogfa.com/

حتما می تونه. من که بهش ایمان دارم.

باید بتونه! :) ممنونم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد