فکر نکنم آشتی... من که در تمام لحظات زندگیم اضطراب را با خود به همراه داشتم ، اگر به صدای دلم گوش می کردم مدام باید همه چیز را ویران می کردم... یا خودِ تو!
سپید سلام
منو یادته همون که برای پایان نامه مزاحمت بودم... تموم شد بد نشد نمرمم خوب شد...یه سوال داشتم شما ورودی چند بودین تو تبریز؟؟؟ میخوام ببینم یه نفرو میشناسین؟!!
ادامه کامنت قبلی:
شاید خیلی سخت باشد. ولی طبیعتا غیر ممکن نیست. شاید اولین قدم این باشد: در عمل (نه با حرف و حتی نه در اندیشه) دنیای خاکستری و آدمهای خاکستری را باور کنیم. معنی آن این می شود که انسان خطا کار را دوست داشته باشیم (خودمان و دیگران را).
این کار را خیلی وقت است کرده ام ... برایم از لذت بردن ها بگو... از قانع بودن ها... از دوری از کامل گرایی ها!
می توان از چیزهای کوچکی لذت برد که باور نکردنی است. یک کتاب خوب، یک دوست خوب یک حرف خوب و یا شاید تکه ای کاغذ.
کمالی وجود ندارد. خوب است که آدم پیشرفت کند ولی بنای دنیا بر ظلم است. قویها همیشه ضعیفها را از بین برده اند. ما انسانها داریم تلاش می کنیم بر خلاف قانون طبیعت عدالت را برقرار کنیم. هنوز بسیاری گرسنه اند، بسیاری بی خانمان، بسیاری درد دارند و یا بی گناه در زندانند. ما می توانیم از اینکه طبقه متوسطیم خوشحال باشیم از اینکه جایی برای زندگی داریم. از اینکه کتابی برای خواندن و وبلاگی برای نوشتن داریم خوشحال باشیم.
بگذارید مثالی عینی برایتان بزنم. ما اینجا یک خانم منشی داشتیم اهل فنلاند،واقعا باسواد ترین منشی که من به عمرم دیدم. مدیران شرکت از او سوالات مدیریتی می کردند. روزی من ناهار می خوردم به من گفت: "ناهارت چه عطر خوبی دارد، تعارفش کردم و او هم با شوق تنها یک قاشق کوچک از دمپخت را برداشت و گفت: چقدر عالی است، باید دستورش را برایم بیاوری.
من پشت گوش انداختم و بعد از چند ماه دوباره به من یادآوری کرد. روز بعد من دستور آن را به هر زحمتی بود ترجمه کردم (بسیاری از لغات آشپزی را به انگلیسی نمی دانستم) و روی تکه ای کاغذ نوشتم و به او دادم. هیچگاه ندیده ام که کسی از یک هدیه حتی چند میلیونی اینقدر خوشحال شود. چنان شوق کودکانه ای داشت که واقعا مبهوت شده بودم.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
قطعا بلی!
فکر نکنم آشتی... من که در تمام لحظات زندگیم اضطراب را با خود به همراه داشتم ، اگر به صدای دلم گوش می کردم مدام باید همه چیز را ویران می کردم... یا خودِ تو!
سپید سلام
منو یادته همون که برای پایان نامه مزاحمت بودم... تموم شد بد نشد نمرمم خوب شد...یه سوال داشتم شما ورودی چند بودین تو تبریز؟؟؟ میخوام ببینم یه نفرو میشناسین؟!!
سلام.خسته نباشی.اسمش رو بگو
باید یکی از همین روزها بهت زنگ بزنم پس:))
نه ناهید... بذار یه روز که خودم بلد بودم از این حرفا بزنم زنگ بزن... :)
ادامه کامنت قبلی:
شاید خیلی سخت باشد. ولی طبیعتا غیر ممکن نیست. شاید اولین قدم این باشد: در عمل (نه با حرف و حتی نه در اندیشه) دنیای خاکستری و آدمهای خاکستری را باور کنیم. معنی آن این می شود که انسان خطا کار را دوست داشته باشیم (خودمان و دیگران را).
این کار را خیلی وقت است کرده ام ... برایم از لذت بردن ها بگو... از قانع بودن ها... از دوری از کامل گرایی ها!
می توان از چیزهای کوچکی لذت برد که باور نکردنی است. یک کتاب خوب، یک دوست خوب یک حرف خوب و یا شاید تکه ای کاغذ.
کمالی وجود ندارد. خوب است که آدم پیشرفت کند ولی بنای دنیا بر ظلم است. قویها همیشه ضعیفها را از بین برده اند. ما انسانها داریم تلاش می کنیم بر خلاف قانون طبیعت عدالت را برقرار کنیم. هنوز بسیاری گرسنه اند، بسیاری بی خانمان، بسیاری درد دارند و یا بی گناه در زندانند. ما می توانیم از اینکه طبقه متوسطیم خوشحال باشیم از اینکه جایی برای زندگی داریم. از اینکه کتابی برای خواندن و وبلاگی برای نوشتن داریم خوشحال باشیم.
بگذارید مثالی عینی برایتان بزنم. ما اینجا یک خانم منشی داشتیم اهل فنلاند،واقعا باسواد ترین منشی که من به عمرم دیدم. مدیران شرکت از او سوالات مدیریتی می کردند. روزی من ناهار می خوردم به من گفت: "ناهارت چه عطر خوبی دارد، تعارفش کردم و او هم با شوق تنها یک قاشق کوچک از دمپخت را برداشت و گفت: چقدر عالی است، باید دستورش را برایم بیاوری.
من پشت گوش انداختم و بعد از چند ماه دوباره به من یادآوری کرد. روز بعد من دستور آن را به هر زحمتی بود ترجمه کردم (بسیاری از لغات آشپزی را به انگلیسی نمی دانستم) و روی تکه ای کاغذ نوشتم و به او دادم. هیچگاه ندیده ام که کسی از یک هدیه حتی چند میلیونی اینقدر خوشحال شود. چنان شوق کودکانه ای داشت که واقعا مبهوت شده بودم.