اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

توده!





در من یک توده ی غم هست؛


هر وقت ناراحت شوم


به آن وصل می شوم.*






* اینگونه است که علت ناراحتی بر میزان آن تأثیر چندانی ندارد؛ وصل که بشوم دیگر شده ام!





هنوز خوشبخت است...




خیلی هم کار سختی نمی تواند باشد؛


فهمیدن اینکه


وقتی لا به لای هزار و یک کار روزانه شرکت

درست یک جایی بعد از دو سه تماس تلفنی این کارفرما و آن یکی

قبل از آخرین ارجاع به شرکت فلان

دلش برای یک چیزی شبیه "صدا کردنت"، تنگ شده باشد؛


"چـــقـــــدر"


خوشبخت است!




پدربزرگ...





آمده ایم .

یعنی
بر گشته ایم.
از رامسر
از سالگردِِ شما...

یک سال شد ...

و نه اینکه فکر کنی مرگ برایم چیز عجیبیست! نیست!
نه اینکه فکر کنم شما تنها پدربزرگ دنیایی که رفته ای...
فقط...
برگشته ایم خانه
و خانه خالیست!

این عجیب نیست؟

خانه ای که شما هرگز نیامده ای
حالا که نیستی
خالیست!

من فقط دلتنگم!

رامسر بودیم
و چقدر خانه هایی که شما دیگر در آنها نخواهی بود
خالی بودند!

فکر کردم بر می گردم به خانه ای که شما را به یاد نداشته باشد و حالا ببین ...

که خانه ای که هرگز در آن نبوده ای

چقــــــــــدر خالی تر است!

برگشته ایم خانه
من دلم تنگ است
اشک امانم نمی دهد
-(یادت هست گفته بودی نامم را بگذارند ژاله؟بیا و ببین...)-

و می خواهم

تو برگردی!