با صراحتِ بی رحمانه رو در روی زندگی؛
اصالتش را زیر سوال نبرده ام!؟
مدرنیته با اصالت هم می جنگد؟
توضیح این که:
نادیده می گیرم زندگی را به خاطر ضعف هایی که در همراهیم به خرج داده!
به خاطر ضعف های خانواده ...
به خاطر رشته تحصیلی ناکارآمد ...
به خاطر پیش نرفتن شرایط بر اساس ایده آل ها...
اما "خوب" ها هم وجود دارند!
"خوب" ها اصیل اند!
و اصالت
آیا
وجود دارد؟
زندگی رسم قشنگی است هنوز ...
رسم ...
زندگی رسم است ؟
رسم است که زندگی گنیم ؟
چقدر خوب بود حرفت سپیده. خیلی حس خوبیه که دوستا می فهمن ما کامل نیستیم و بازم دوستمون باقی می مونن.
:)
بعله
زندگی یه همچین رویی هم داره نازنین.
به لایه ی "وجود"ِ هم که دست پیدا کنیم؛ رفتارها بی اثر می شن!
اصالت وجود دارد دوست من.
اولیش "دوستی"...
نیست؟
.
راستی، "اصالت"، الزما به معنی "سنت" یا "سنتی" نیست که با "مدرنیته" از بین برود.
مثلا مثالی بزنم که خودتان هم بهش علاقه مند و معتقد هستید:
شعر شاملو، اصالت دارد، در عین "نو" بودن. یا شعر نیما یا اخوان یا....
روزها... روزگار... هر آنچه برما مى گذرد ... منظورم اصالتِ این هاست.
دیده اید مادربزرگ ها را؟
وقتى از خاطراتشان مى گویند ، از رنج ها و شکست ها و شادى ها و ... انگار یک رمانِ نوشته شده را مى خوانند. انگار تمام اتفاق هاى افتاده را به رسمیت و اصالت مى شناسند... هرکدام ارزش و جایگاه خود را دارند...
گذشته من از این اصالت محروم است...
مثالتان عالی بود... واقعا همین طور است.
به نظرم به خاطر این باشد که لحظه هاشان را "زندگی" کرده اند؛ با تمام وجود. یعنی با خوبش خوب بوده اند و با بدش، بد.
یک چیز دیگر هم به نظرم میرسد. شاید این اصالت به خاطر این باشد که همیشه این تجربه را با خودشان به دوش کشیده اند... نمیدانم... اما به نظرم می آید قدیمی ها، با خودشان همه خاطاراتشان را حمل میکنند؛بی انکه بخواهند فراموشش کنند.
شاید ماها، جایی از زندگی، قسمتی از خودمان را به اجبار نادیده گرفته ایم که این احساس را داریم
نادیده میگیریم...
بیهوده مى پنداریم ...
انکار مى کنیم...
افسوس مى خوریم...
و خلاصه خرابش می کنیم...
مدت هاست که تلاش من همین است که "لحظه"ها را پذیرا باشم و زندگی شان کنم....
و بهش احترام بگذارم و شجاعانه همه چیزش را بپذیرم...
مثل یک سامورایی که به میدان نبرد می رود؛ تلفیقی از احترام و پذیرش آنچه پیش می آید
به سمت اصالت می روید ...