اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

درام!




دیروز؛ یک جایی از روز بود که یاد بزرگترین درام واقعی ای که در زندگی واقعیم با آن رو به رو شدم،‌افتادم.

یک روز پاییزی بود گمانم مادری کنارم نشست توی اتوبوس تهران-باغستان. چند بسته بزرگ سبزی خرد شده به همراه داشت. بویشان توی ذوقم می زد! دندان های پایینش هم خراب بود. آن هم توی ذوق میزد. از همه بدتر چشمانش!!! هیچ نگاهی تویشان نبود!

یادم نیست چه طور شروع کرد به حرف زدن اما ... 

پرستارِ‌پیرزنی غرغرو بود. داشت بعد از 48 ساعت کار بر می گشت کرج. پسری داشت در کرمانشاه. دیشب خواهرانش زنگ زده بودند که بیمارستانند! پسر برای بار سوم خودکشی کرده بود! پسرش بیست و یک ساله بود گمانم. دکتر روانشناسش گفته بود: "حساس است؛ کاریش نمی شود کرد. دردهای زندگی را نمی تواند تحمل کند." 


آن مادر یک "درام" مطلق بود!


پسرش شاعر یود!

همان روز اسمش را گفته بود، سرچش کردم. معروف نبود اما شاعر بود!

اسمش را یادم رفته.

یکی از شعرهایش را هم برایم در دفتری نوشته بود؛

دفتر را هم گم کرده  ام!





نظرات 5 + ارسال نظر
نسیم چهارشنبه 23 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 01:02 ب.ظ

اومدم باز! دوباره من به وبلاگ تو نیاز پیدا کردم!!!


خوش اومدی ...

ناهید پنج‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 10:56 ب.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

شاعری که گمنام هست رو دوست دارم.. اما اون دسته که به خودکشی میرسن رو اصلن نه! بیچاره این مادر

اتفاقاً خیلی هم گمنام نبود ناهید! یک چیزهای خیلی قشنگی زش تو اینترنت بود!
توی شاعران ناشناسم هنوز دنبالش می گردم ... که شاید ...

مجید مویدی سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:32 ب.ظ http://majidmoayyedi.persianblog.ir

چه درامی!!
میدونید یاد شخصیت اصلی رمان "لرد جیم" نوشته "ژوزف کنراد" افتادم. یکی از شخصیتای زمان، درباره "لرد جیم" تو یه جایی از داستان میگه:"اون، از کاه، کوه می ساخت"...
اینطوریه که "جیم" به خاطر حساسیت زیاد نسبت دردها، خودش آواره جهان میکنه؛ و منم با خوندن این رمان و یه40،50تا رمان دیگه تو دنیا، آوراه جهان کبیر و جهان صغیر شدم...
.
.
لذت بردم از مطالب وبلاگت. البته اگه حوصله تایید این "کامنت غریبه" رو داشته باشی و بخونیش...
خوشحال میشم طرفای منم-اگه دوس داشتی- یه سر بیای و چیزی هم بگی..
سبز و سربلند باشی

یک صبح تلخ بود ... تلخ ... گس ... سرد ... باورنکردنی! از اتوبوس که پیاده شدم ؛ دنیا معلق بود! یک چیزی از من کم شد ،‌با اتوبوس رفت ...
.
.
خوشحالم!
حوصله دارم!
حرفی در خورِ‌ گفتن اگر بود؛‌ چشم!

مجید مویدی چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:47 ب.ظ http://majidmoayyedi.persianblog.ir

حالا که این را گفتید، پس میتوانم به شما این را بگویم_چون خیلی کم پیش می آید کسی ببینم که بتوانم چنین حرفهایی ام را بهش بگویم_.
این که "چیزی از آدم کم بشود". فکر نمیکنم خیلی ها ازین سردربیاورند.
اما من میفهمم اش. با گوشت و ضربان قلب و دمای دست و "ذهن"(تمام جهان ذهنم" تجربه ش کردم...
این که یک دفعه میبینی تمام دنیا، انگار جایی بین زمین و آسمان(حتما منظورم استعاری ست) مانده و تکان هم نمیخورد.
بین خودمان باشد، گاهی فکر میکنم واقعا تا کی و کجا جا دارم که "چیزی ازم کم بشود"...
مثلا خاطرات. من تکه تکه هایی از خودم را در خاطراتم جا گذاشته ام.عین واقعیت.
.
ممنون که آمدید و حرفی هم گفتید؛ یه حرف خوب.
من شما را لینک کردم، بی اجازه البته، اگر مشکلی بود، پاسخگو خواهم بود.مثل همه مسئولین دنیا

ممنونم از ناگفته یتان!!!
بله من هم تکه تکه هایم را اینجا و آنجا دیده ام ... اما مدتیست دارم موضعم را تمرین مى کنم! که چیزى را جا نگذارم!
توضیحش سخت است... راستى که کلام از ضعیف ترین راه هاست ...

خواهش میکنم
اجازه دارید
سپاس

مجید مویدی چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:29 ب.ظ http://majidmoayyedi.persianblog.ir

دوباره سلام
یک چیزی یادم آمد گفتم همین الان تا یادم نرفته بیایم، بگویم، بروم....
از دیروز که این مطلب را خواندم و نظری برایتان نوشته ام، یک چیزی ته ذهنم مانده بود که درست نمیفهمیدم چیست. مثل یک حرف زده نشده.... امروز بالاخره یادم آمد.
فیلمی هست با نام "شب روی زمین" از یک آدم فیلمساز فقید به نام "جیم جارموش". فوق العاده ست.
جایی از فیلم توی یک تاکسی، دو نفر داستان آنچه برایشان اتفاق افتاده را تعریف میکنند. وقتی صحبت اولی تمام میشود آدم با خودش میگوید :خدای من، این یه فاجعه ست!".
اما وقتی نفر دوم "درام" زندگی اش را تعریف میکند، مشکل نفر اولی مثل زمین خوردن یک بچه کوچک حین بازی کوچک به نظر می آید....
یاد درام اون فیلم افتادم.
شاید هم دیده باشیدش.اگر ندیده اید حتما پیدایش کنید ببنید

جیم جارموش را با گوست داگ میشناسم
چشم فیلم را خواهم یافت

آن زن برایم تجسم عینى تراژدى بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد