اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

مادرم




دیشب 


مادری که تنها مانده 


خواب را مهمان خانه ام بود.



دیشب


مادری که تنها مانده 


خانه ام را سیر تماشا کرد.



دیشب 


مادری که فکر می کند وقتش است پول هایمان را جمع کنیم؛ خانه بخریم


از قالب ژله های جدیدم تعریف کرد!





جدال عقل و عشق ...





بین عشق و عقل گیر کرده همکار.


یک گیرِ کلاسیک ... 



و من ؟


من فکر می کنم پشیمان می شود!



چه عشق را انتخاب کند؛ 


چه عقل را !







وحشت دارد خب!






دیشب پایانِ فیلم ، آنجا که مرد اول ماجرا دچارِ مرگ شد، دیدم؛ خودِ مرگ چیز وحشناکی نیست،


این که آدم ها پس از مرگِ ما بیرحمانه به زندگیشان ادامه می دهند وحشناک است!


مثل تصادف امروز صبح توی نیایش سرِ کردستان! خودِ تصادف خب تصادف است؛ پیش می آید! ماشین هم بالاخره درست می شود! اما این مردم ... سیل ماشین ها که رقابت می کنند زودتر از کنارت عبور کنند. 


 وحشتِ ماجرا اینجاست!






در کانادا هم هزینه تحصیل بیشتر از تصور ماست...




و ما تصمیم به مهاجرت با جیب خالى را


 "خر" آفریدیم!





توقعات من!





همین الآن که بیدار شدم یک کشف جدید کردم!

این که من اصلاً دلم نمى خواهد آدم خیلى خیلى پولدارى باشم!

و حتى به آدم هاى خیلى خیلى پولدار حسودیم هم نمى شود!

من فقط 

          مى خواهم

                         هر وقت

                         هر جا که دوست دارم             بروم!

                         و

                         هر وقت 

                         هر کار که دوست دارم          بکنم!



همین!!!




فلسفه زندگى...

  


یک زمانى میگفتند "کیمیاگر" ِ پائولو کوئیلو به عنوان یک کتاب درسى در آمریکا تدریس مى شود! مى شود واقعاً؟


نمى دانم دیگر خوانندگان این کتاب چه نظرى دارند اما براى من آن روزهاى نوجوانى کتاب به قطعه اى الماس مى ماند که سرشارم مى کرد از انرژى و انتظارِ نشانه هاى گنج هاى پیش رو... بعدتر ها هى ناامید و مضطربم کرد... تا امروز! این سال هاى نزدیک و نزدیکتر شدن به سى سالگى ؛ آرامش برایم تنها در خودم و انتخاب هایم است... 

اینکه رهایم کنند و بگویند : این تو این هم زندگیت! بیرون از تو هیچ چیز برایت نیست! هرچه مى خواهى خودت بساز ، هرچه هم دارى یا ندارى مسئولش خودت هستى! والسلام!

گفته اند! کسانى گفته اند... آخریش همین استاد خوب زبان! (راستى چرا این استادهاى زبان انقدر خوبند بعضى هایشان؟ میشود مریدشان شد تمام عمر! این زبان انگلیسى چه دارد لعنتى؟!)

گفت : "اگر شما فلج مادرزادید و نتوانسته اید قهرمان دو میدانى شوید؛ فقط خودتان هستید که سرزنش مى شوید!"(انگلیسى اش را همسرجان نوشته وقتى از کلاس برگشت مى گذارمش اینجا!)

بعله گفته اند خیلى هم منطقى گفته اند... اما مشکل اینجاست که "کیمیاگر"ِ لعنتى آخر داستان، آنجا که دزد در عین انکار منطق پیروى از رویا(یا همان نشانه ها) ناخودآگاه جاى گنج را به پسرکِ پیرو رویا، مى گوید؛ جواب دندان شکنى به امثال من و استادِ زبان مى دهد!


لعنتى!


یلدا ...




ما یک چیز خوب در خانواده مان داریم!


بلدیم متفاوت "عمل " کنیم!


مثلاً؟


بلدیم دسته جمعی همه باهم 

حتی با پدر ها

با مادرهای چسبیده به آشپزخانه

با نوه ها و پدربزرگ ها

با همه ... 

یکدفه بلند شویم و به جای کپه کپه حرف های معمولی درباره ی بنزین سوپرهای اخیر یا لوبیا را چه جوری آبپز کنیم که رنگش کدر نشود؛


پانتومیم بازی کنیم!


بعله!


یا مثلاً بلدیم تمامِ‌ یلدا را به پیشنهاد عمو 

حافظ بخوانیم و نقد کنیم!

نه که یک نفربخواند و توضیح دهد ها!‌

نه!

هر کس خودش فال خودش را بخواند و به نقد بگذاردش و حتی آخرش بگوید : "در شأن حافظ نبود این خود نمایی که من می توانم این همه «شمع» ردیف کنم ..."


بعله!


من این بلد بودن های متفاوت "عملی" رو دوست دارم ... زیـــــــــــــــاد ...