دیشب پایانِ فیلم ، آنجا که مرد اول ماجرا دچارِ مرگ شد، دیدم؛ خودِ مرگ چیز وحشناکی نیست،
این که آدم ها پس از مرگِ ما بیرحمانه به زندگیشان ادامه می دهند وحشناک است!
مثل تصادف امروز صبح توی نیایش سرِ کردستان! خودِ تصادف خب تصادف است؛ پیش می آید! ماشین هم بالاخره درست می شود! اما این مردم ... سیل ماشین ها که رقابت می کنند زودتر از کنارت عبور کنند.
وحشتِ ماجرا اینجاست!
نفرِ اول: این به حافظهی ضعیف آدمها برمیگردد؟
نفرِ دوم: نه!... این به سُلبی و سختی و بی انتهایی و تغییرناپذیری حماقتهای بشر برمیگردد...
نفر اول: که اینطور...
نفر دوم: آه.... که اینطور
نفر سوم : هرچه هست، همین خصلتِ بشر، زندگی را قابل تحمل و غیرقابل آن می کند!
مرگ به نظرم بی رحمانه نیست. زندگی هم وحشتناک نیست.
خب مرگ است دیگر. پیش می آید. زندگی هم بالاخره درست می شود.
باشد
قبول
وحشت ماجرا آنجاست که بخاطر مردنمان، زندگی کردن را حق دیگران ندانیم.
اتفاقاً حقشان است!
و این وحشتِ ماجراست...
و ما دو نفر، بدونِ او، بدونِ نفرِ سوم، چیزی کم داشتیم؛ پس در میان خود آوردیم اش و صدایش را به صدای خودمان اضافه کردیم....
شما معمولاً بلدید چکار کنید!