خب ...
جانم برایتان بگوید که جشن تولد سی سالگی زیبا بود! سرشار بود از توجه . سورپرایز واقعی ... کیک های خوشمزه ... مهمان های خوب ... کادوهای دوست داشتنی ... و هر لحظه بوسه و آغوش "عزیزترم از جان"!
و یک دنیا شرمندگی...
23 اسفند نود و سه را می گویم!
و عید ؛
انقدر غر زدم سر کارهای عقب مانده مامان که شروع تفریح را در شمال به تعویق می انداخت که خودم خودم را به عنوان شخصیت منفور خانواده معرفی کردم!
اما بعد کم کم عید شد و ... دیگران بخشیدندم ...
نیمه ی دوم عید را ... می شد بیشتر دوست داشت! اما ... خودش یک پست مفصل است! من هم که سر و کارم زیاد با "تفصیلات" نیست، پس ...
دو تا سپاسگزاری دارم؛
اولی از تو؛
که این همه همراهی ... این همه خوبی! ...
و دومی از شادی؛
که سال قبل همین موقع ها دستم را گرفت و من بلند شدم!
امسال حالِ این روزهای دور و بر تولدم اصلاً قابل قیاس نیست با سال قبل ...
من به یک پذیرش رسیدم!
سلام!
مرسی سپیده جانم. باور دارم که تو خودت دست خودت را گرفتی عزیزم. من یک دوست نادیده ی وبلاگی بودم که تو انتخاب کردی به احساسم و تجربه ام اعتماد کنی. بیشتر از هر کسی به گمانم باید از شجاعت و قاطعیت خودت سپاسگزار باشی. یادم هست فریبا گاهی می گفت بعضی ها می آیند در دوره ثبت نام می کنند اما دیر می آیند یا بعد از جلسه اول دیگر نمی آیند. این ها حتی به تعهدی که به خودشان می دهند پایبند نیستند و همیشه بهمان تبریک می گفت که به تعهدی که به رشد خود داده ایم پایبند مانده ایم.
سلام.
بله البته، به خودم هم یک سپاسگزاری اساسی بدهکارم!
آدم خوش شانسی است کسی که "دوستِ نادیده ی وبلاگی" اش این همه به فکرش است! نیست؟
عذر زیاد بابت تاخیر، دوست جان!
تولدت مبارک... امیدوارم همیشه کنار بهترین های زندگیت، شاد باشی و موفق
نفرمایید. این اتاق ساعت نمی زند دید و بازدید دوستان را!
سپاسگزارم آقای دوست. بله چشم!
خیلی بزرگ و مهمه، که به پذیرش برسی....
حتما یه نقطهی عطف تو زندگیتون خواهد بود
بله همینطوره. برایم آغاز یک آرامش قابل اعتماد بود.