اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

Frozen!






پدر براى شام که زنگ زد  از خواب بیدارم کرد.

یک جورى پشیمان و دلجویانه به خواب بودنم اشاره کرد که دلم گرفت...


شام که نرفتیم پیششان.

و آن "نه" که در هزار بهانه پیچیدیمش باز زخم خودش را زد.


پدر، این سال ها پر از محبت هاى نکرده ى دوران نوجوانى شده. یک جور دلخراشى همش ما را کنارش مى خواهد. نه که دریغ کنیم اما "دریغ نکردن" بهانه ى قشنگى براى به آغوش پدر و مادر رفتن نیست! 

همین ها دل آدم را مى گیرد...



پدر، 

متأسفم! و غمگین. 

اما دیر شده .

سى سالگى ، انقدر مسئولیت و نگرانى با خودش دیده که

دیگر بلد نیست بچگى کند...

خودش را لوس کند!

به ویژه براى پدر و مادرش!


سى سالگى سن بدیست پدر!









فلجی های مختلفی در زندگی هست!








چیزهای زیادی هست که می تواند حالِ‌ آدم را بگیرد اول صبح ها.


مثل همین خواب آلود بیدار شدن! 

مثل برنامه های انجام نشده ی دیشب که اول صبحی با تمام قوا به وجدانت حمله می کنند.

مثل مانتوی اتو نشده!

بیسکوییت جاگذاشته شده...

رانندگی بدِ‌ آقای تاکسی!


مثل خیلی چیزهای دیگر که توی فکرند حتی فقط‍؛ 

برادر و سربازیش و روحیه ش و کار آینده ش و مشکلاتش در زندگی توی خانه ی پدر و مادر ...

مادر و کار سنگینش و آرزوهای انبار شده اش و خیلی ، خیلی چیزهای دیگرش!

همسر و اضطراب برنامه های عقب مانده ش و امتحان نداده اش و ...

زندگی و دهه ی چهارمش و ثباتی که باید بهش می رسید برای آرام گرفتن و نرسیده هنوز ...





اما در این میان

 پدرها یک چیز دیگرند؛


گریه های پدر ها یک چیز دیگر است ...


لعنتی آن بغضی که جلوی حرف زدنشان را می گیرد!

لعنتی آن ناامیدی که یکباره سر صبح جلوی چشمشان پرده می زند!

لعنتی "فلج بلز" که با همه ی بی خطری اش این همه در روحیه آدم اثرگذار است!

لعنتی درمان لیزر که بعد از سه هفته هنوز تاثیرش را نمی شود دید!

لعنتی تمام چیزهایی که در یک پدر حس "محتاج فرزند شدن" را ایجاد می کند!

لعنتی تو که بلد نیستی در این لحظه با او تنها در خانه چه باید کرد!

لعنتی "خداحافظی و سریع از خانه بیرون زدن" که همیشه انتخاب اول است!




براستی که برای شروع یک روز با شدیدترین سردرد ممکن، 

پدرها یک چیز دیگرند...


حتی اگر پدر شوهر باشند!






پ.ن: بیشتر از هر زمانی دلم می خواهد در لاتاری برنده شوم! حتی وقتی این همه سردرد دارم.



تو بیا پناه من باش...






تاریک ترینِ شب هایند،

شب های اضطراب.

شب های دست کشیدن...

شب های خستگی ... بی پناهی...




سی سالگی

سنِ سردِ بی پناهیست!





از رحمانیتِ‌ نداشته ...




از مکالمه لذت نمی برم. سال هاست...


البته منظورم مکالمه های معمولی با آدم های معمولی زندگیم است. سوتفاهم نشود؛ نه این که "من" فقط خاصم و مکالمه های "من" باید خاص باشند، نه! "همه" خاص اند و هر کس یک سری آدم معمولی در زندگیش دارد و یک سری آدم خاص! و طبیعتاً یک سری مکالمه معمولی و یک سری مکالمه خاص!‌ که هیچ تعریف مشخصی هم ندارند. "آدم خاص" زندگی من می تواند "آدم معمولی" زندگی هر کس دیگر باشد و برعکس ...

 جانِ‌ کلام اینکه کشف کردم چرا از مکالمه های معمولی لذت نمی برم! با کلاس بودن و خاص بودن خیلی مد است، اما داستان من این نیست؛ من بی رحمم!


دوستی به شوخی گفت قرار بگذاریم دور هم غیبت کنیم تا صبح. یک هو یک جور مور مورم شد آمیخته به نوعی خشم.

من خیلی وقت ها خودم توی ذهن خودم غیبت می کنم! یا با آدم هایی که خیلی خیلی نزدیکند زندگی دیگران را نقد می کنمو از قیاس ها گاهی لذت می برم و گاهی احساس حقارت کرده رنج می کشم. اما آدم های معمولی زندگیم حق ندارند غیبت کنند! به آن ها سخت می گیرم! آن ها باید بیشتر تلاش کنند. باید چیزهای ارزشمندتری برای لذت بردن از زندگی داشته باشند. باید شبیه هم نباشند. شبیه هیچ کس نباشند. من دلم می خواهد آن ها همه تک تک خاص باشند!


مادرم نباید از داشتن دختر خوش قد و بالا لذت ببرد.

نباید از اینکه دخترهای زیادی و مادرهای دختر های زیادی پسرش را عزیز می دارند لذت ببرد.

نباید از مادرشوهرش گله کند.


پدرم نباید از فوق لیسانس داشتن دخترش لذت ببرد.

نباید به تک تک لباس های جدید دخترش این جور با هیجانی مصنوعی واکنش نشان دهد.

پدرم نباید قضاوت های عصبانی و ساده انگارانه درباره سیا ست داشته باشد.


مادرشوهرم نباید از مقایسه ی نوه ی بور زیبایش با بچه ی جدید دیگری در فامیل که اتفاقاً‌ بور نیست و زیبا نیست، لذت ببرد.

نباید این همه از تعریف داشته هاو نداشته های جوانیش لذت ببرد.

نباید می گفت چرا سپیده اضطراب ازدواج دارد،‌پسرم به این خوبی ...


پدر شوهرم نباید با تعریف ماجرای طلاق دختری در فامیل و مقایسه اش با پسران خودش که طلاق نمی گیرند،‌به ما نزدیک شود.

نباید از بچه ی - حتی بی ادبِ - فامیل بد بگوید.

نباید درباره ضعف های خانواده های دیگر دلسوزی کند و می دانید که کلاً تهِ‌دلسوزی کردن با دیگران یک لذتی هست!


بی رحمم!





و در ضمن ای کاش آدم ها بدانند برای خریدن یک هدیه و شاد کردن فردی که از مرز صمیمیت در رابطه با شما عبور نکرده است، قشنگ نیست که در زندگیش بگردید ببینید چه چیزی  ندارد و همان را بخرید! 

اصلاً‌ حس خوبی نمی دهد که برعکس ...





بی رحمم؟




سه گانه






بچه ها یک جورِ عجیبی سرشار از زندگیند!


یک جوری که آدم می ترسد ازشان.


گمانم همین است که "شجاعترهایمان" بچه دار می شوند.


***


همینجور بی دلیل وقتی توی تاکسی نشسته بودم یاد حرف های دایی افتادم.


یک حال عجیب خنده داری شدم که پر بود از تصور گفتن حرف های نگفته و بعدش پیش بینی جواب ها و آخرش ابراز سپاسگزاری از خودم که نگفتم آن ها را!


تصمیم به نامه گرفته شد.


***


از آن خاکستری های بهاریست ...


و من روزِ بالا و پایین شدنم.


هر از چند گاهی سکوت مُسکن خوبیست!






اتفاق هاى بزرگ







عروسى بودیم دیشب. لبخند زدیم و رقصیدیم. جدا بودن عروسى ها یکى از آن ناهنجارى هاییست که آرزو مى کنم هیچوقت با آن کنار نیایم! جشن معمولى و آرامى بود. مثل همه جشن ها مادر عروس را به راحتى مى شد تشخیص داد. مهربانترین و موقرترین و آراسته ترین بانوى میان سال جمع، که مثل آن دیگران سعى نمى کند مدام نگاهش را از تو بدزدد! 

رقص هم کردیم. سرد بود اما!

و من نمى دانم چه هورمونى در من مى ریزد که با دیدن "هر" عروس و "هر" دامادى ، بغض مى کنم! یک هورمون مادرانه ى وقف عام ویژه ى ناشناخته دارم! 

به نظرم ازدواج اتفاق خیلى بزرگیست! جفت شدن تو تا آدم که این همه هر یک به تنهاییى بى نهایتند ، خیلى شگفت انگیز است! اعلام نیازشان به یکدیگر... اطمینان کردنشان به هم... و قدرتشان در پیروزى بر آن همه ابهام که مى دانم و مى دانى.... و آن بله ى شگفت انگیز!

ازدواج بسیار کار بزرگیست!


و برنده شدن در لاتاری  هم یک اتفاق بزرگ بود؛ 

 که هنوز نیفتاده!







گوشی رو بردار که صدات ...




یکی از همین روزهاست که یکی از آن زنگ های قشنگت بزنی .


-الو؟

: جانم؟

- عزیزم لاتاری برنده شدیم!

: ... 




خواب اردیبهشت دیدم.




دنگ شو می خواند:

اگر این فقط یه خوااابه ... 

تا ابد بذار بخوابم! ...

بذار آفتاب شم و تو خواب 

از توی چشم تو بتابم ...



و من یادم می افتد به خواب اردیبهشتی ِ دیروز عصر ...


بهار بود و حیاط دانشگاه بود و من بودم و درس ها و شجاع شده بودم! 

زندگی را بلد بودم!

شاد بودم و جسور...

فقط به ساختن ها فکر می کردم... جوان بودم!

احسان بود ...

جلو آمد ...

با هم شدیم ... 

غروب تیره ای بود،‌اما ما شجاعانه دست هم را گرفته بودیم. 

غروب بود

اما هنوز وقت بود ...

برای "تربیت" رفتن ... برای "دهخدا" رفتن ... برای سیب زمینی خوردن ... 

ما هنوز خیلی وقت داشتیم.

شجاع بودیم! 


خواب دیدم.

"ده سال"م را بهم برگرداندند!


چقـــــــــــــــــدر شجاعانه آماده بودم این ده سال را دوباره زندگی کنم!

نمی دانید

چقـــــدر!!!





:(






رها کردن !


تکنیک از دست دادن فرصت هاست ... 


چیزی که شروع شد رها نباید شود!



رها کردیم، شد یک شکست دیگر ...



:(






هوای پشت عینک سرد است...



امروز صبح

آقای توی تاکسی هی برگشت و ما دو نفر را نگاه کرد.

ما دو نفر دختر بودیم.


و من فکر کردم دارد با خودش فکر می کند؛

چرا دختر های زیبای که عینک مشکی دارند لبخند نمی زنند!