پدر براى شام که زنگ زد از خواب بیدارم کرد.
یک جورى پشیمان و دلجویانه به خواب بودنم اشاره کرد که دلم گرفت...
شام که نرفتیم پیششان.
و آن "نه" که در هزار بهانه پیچیدیمش باز زخم خودش را زد.
پدر، این سال ها پر از محبت هاى نکرده ى دوران نوجوانى شده. یک جور دلخراشى همش ما را کنارش مى خواهد. نه که دریغ کنیم اما "دریغ نکردن" بهانه ى قشنگى براى به آغوش پدر و مادر رفتن نیست!
همین ها دل آدم را مى گیرد...
پدر،
متأسفم! و غمگین.
اما دیر شده .
سى سالگى ، انقدر مسئولیت و نگرانى با خودش دیده که
دیگر بلد نیست بچگى کند...
خودش را لوس کند!
به ویژه براى پدر و مادرش!
سى سالگى سن بدیست پدر!
چه خوب نوشتی از سی ساله بودن سپیده
سن عجیبیست ناهید! نه؟
حرفای دلم رو تو این پست خوندم و...ای کاش هر کاری زمان خودش انجام بشه...محبت های نکرده پدرم مرهمی نیست بر دردهای من سی ساله،ولی نمیتونم هم بی جواب بذارم محبتهاشون رو...
و اینگونه می شود که زندگی سخت پیچیده است!
راستش سپیده جان، "بهانه"ها، همیشه آزار میدن آدم رو. چیزی رو که آدم فهمید، دیگه سخت میتونه اون رو نفهمه! یا شاید دیگه محال میشه.. قضیه بهانه هم همیشه؛ آدم در نهایت نمیتونه خودش رو گول بزنه.
+ دربارهی سی سالگی، یه کم تو یک کامنت جدا حرف میزنم
و روراستی تلخ و برنده ست! همیشه ...
+رفیقِ عزیز، این رو کاملا قبول دارم که برای بعضیها(نمیگم همه، چون خیلی ها زندگیشون کاملا یکنواخت طی میشه)، بعضی سنها، یک جورهایی نقطه عطف هستن. مثلا برای خودِ من، بیست و پنج سالگی، کاملا با قبل از خودش فرق داشت و بیست سالگی، با بیست سالِ قبل از خودش...
+از همین الان میدونم که برام سی سالگی هم همینطور میشه. چهل و پنج رو هم میدونم... فکر میکنم اینها، بیشتر از اینکه به مسائل بیرونی مربوط باشه، یه چیزهای درونی هست. مثلا به نظرم شما حتی اگه الان متاهل هم نبودی، باز هم سی سالگیت، پر از دغدغه بود؛ فقط شاید شکلش عوض میشد
+ اینم اضافه کنم. همیشه، سوالها مهم تر از خودِ جواب هستن. سی سالگی برای شما الان به این خاطر حساس شده، چون "سوال"های بزرگتری از خودت و جهانت داری میپرسی. سوال یعنی حرکت.
و البته سن ها عددند ... ما پیوسته زندگی می کنیم ... و عطف ها را دوست دارم!
راستی این رو یادم رفت بگم:
پیش بینی من میگه سی سالگی من، از جنبهی اون سوال ها که گفتم، کاملا پست مدرن خواهد بود... پایان باز، برای سوال ها و قصه ها... همین طور، کمترین حد از مطلق انگاری
فکر میکنم برای سپیده هم اینطور باشه... جای نگرانی نیست. میدونم درد داره، اما باید پیش رفت. نباید بذاریم پشتمون به خاک برسه
نه آقا جان ... خاک کجا بود! خیلی سمج تر از این حرف هایم و زندگی را خیلی دوست تر از این حرف ها می دارم...
و پایان ها ...
خودشان همه بازند، تلاش عبث است بستنشان!
سکوت می کنی اما در انتهای سکوت
لبالب از سخنی ... حاضرم قسم بخورم !
قسم چرا دوست من؟
همین است.
«دریغ نکردن» به نظرم بهترین بهانه برای رفتن به آغوش کسانی است که دیگر نمی خواهند خودشان را دریغ کنند. «بچگی کردن» هم هیچ ربطی به سی سالگی و چهل سالگی و پنجاه سالگی ندارد. این ها که می گویی، همه شان بهانه های کوچک خوشبختی اند که پشت در «نبخشیدن ها» در انتظارمان نشسته اند.
ممنونم از تو مثل همیشه که وقت مى گذارى یاریم کنى...
در مسیر بخشیدنم... آرام ... آرام...
تلخ بود سپیده عزیز ...
بله دوستم . بزرگ شدن تلخ است کلاً ... نیست؟
و وبلاگ شما نمی دانم چرا باز نمی شود.
خب زنگ بزن، بی دلیل و بادلیل! بیخودی صحبتت رو طولانی کن! گاهی متفاوت صحبت کن! پیامک هم یادت نره، من تو پیامک خیلی حرفایی رو میتونم به پدر و مادر بگم که عادی نمیتونم!! بعدا هم به روم نمیارم که گفتم! اگه خجالت بکشم هنوز! اونا و یا ما با همین چیزا خیلی انرژی میگیریمممم! البته تو کارتو بلدی!
الآن حس کردم من چقد تو این کار، ارتباط با پدرم موفق بودم! البته پدر من عامل موفقیتم بود
بله
شما در ارتباط با پدرت بسیار موفق تر ازمنی...