اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

پناهندگی هنر دارم!



وقت هایی که دلم از دوستانم می گیرد، 

تنها می شوم، 

یک هو شکست های کوچک می خورم در برخوردهای اجتماعی؛

می خواهم بروم خونه و در را ببندم و نقاشی کنم!


گمانم این یعنی من  واقعاً نقاشی را دوست دارم!

کشمکش های رشد آمیز ...





دیروز مجبور به کاری شدم!



به به! 

چه مطلع خطرناکی برای سپیده!

 سپیده با مانع بزرگ "هیچ کس نباید به من بگوید چه کار بکنم یا نکنم"!

و البته مانع بزرگترِ "هیچکس نباید در قیاس با کس دیگری از من چیزی بخواهد"!


قرار شد به بزرگی زنگ بزنم و ابراز محبت کنم. 


بعله.

کار انجام شد و بسی انرژی که از دست بشد...


خیلی فکر کردم اما مسئله همچنان به جاست؛ 

مشکل منم که ابراز محبت هایی که از تهِ تهِ آن لحظه در قلیان نیستند را  تاب نمی آورم؟

 یا احتمالاً خودم را آنقدر متفاوت می بینم که با هیچ کس نباید مقایسه شوم - که مثلاً فلانی کرده این کار را و تو هم بکن-؟

 یا ... 

یا به احساساتم احترام بگذارم و فقط کاری را که "نمی خواهم" را نکنم!

همین!



مشکل این است که به این "نفس" انقدرها نمی توان اعتماد داشت!




"دعوت" تمرین بزرگتریست ...






دوستانی که دعوتشان کرده بودم به تجربه ی دوره ای برای بازنگری زندگی، دیروز قدر دانی ام کردند. شاد شدم برایشان.  صدا و کلماتشان رها بود.

دیروز خیلی دوست تر داشتمشان!

داشتند هی دوست داشتنی تر می شدند برای من ... برای همه ... برای دنیا ...



و من به ناکاملی هایم فکر کردم ! ناکاملی که فکر کردن ندارد دختر! باید رفت توی شکمش و کاملش کرد!

ناکاملی یعنی؛ با یک آدمی یا "گفتگوی نکرده" داری‌، یا " طلب بخشش انجام نداده" و یا "قدردانیِ نکرده" .


زندگی برای خیلی کارها فرصت خیلی کوتاهیست ...

اصلاً چطور است به تناسخ ایمان بیاوریم! هان؟

شیرین تر و آرام تر زندگی نخواهیم کرد؟



کلیشه ی باد و برگ پشت پنجره در کار است.

دوستانی بهتر از آب روان این سو ...

و یک حس سپاسمندی از زندگی ...


همه چیز خوب است.

:)