اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

"بخشش" یکی از بزرگترین دروغ هاییست که به خودمان می گوییم!




بنویسم که خودم یادم بماند.


آدم ها خودشان را از همه سخت تر می بخشند! 

آدم ها تقریباً خودشان را هرگز نمی بخشند. 

پس آدم ها؛

لطفاً 

در هر موقعیتی از زندگی ، شجاعت به خرج بدهید و برای "بهترینِ ممکنتان" برنامه بریزید! 

فرصت که از دست برود ، با دیدن هر موقعیت مشابهی در زندگی هر کس دیگری "حسرت" خواهید خورد! و خو دتان را نخواهید بخشید!

لطفاً

لطفاً

لطفاً

موقعیت های مختلف زندگیتان را  "کامل" زندگی کنید!

این لطف را در حق خودتان و اطرافیان بیچاره تان بکنید .

لطفاً!




سه گانه





1- همکارِ کوچک در گیر و دار عروسیست.

یادِ خودم می افتم . چقدر تلخ بودم آن روزها ...

روزهایی که هدر شدند به تردید ها و قدر ندانستن ها. 

هه!

نگاهم کن ... 

که چه زیبا به پذیرش رسیده ام! 



2- خب... جانم برایتان بگوید که آزمون آیلتس اونی که باید نشد! دیگر زندگی مثل آن قدیم ها نیست که همه چیز خودش  پیش برود ... مثل روزهای مدرسه ... کم درس می خواندی یا زیاد فرقی آنچنان نمی کرد ؛ شاگرد اول کلاس می ماندی! دیگر زحمت می خواهد... نتیجه گرفتن این روزها زحمت می خواهد. خوب یادم هست زمانی بود که هیچ کاری "نشد" ن  تویش نبود ... خودشان "می شدند" هی ... خوش می گذشت خیلی ...اما حالا ... هی باید شدن بسازی از نشده ها!



3- برادر مادربزرگ از دنیا رفت. زنگ زدم یک چیزی مثل تسلیت بگویم، از آن دور به پدربزرگ گفت :" به سپیده سلام برسان بگو نمی خواهم حرف بزنم!" و من فکر کردم : از مادربزرگی با این صراحت لهجه ، نوه ی دیگری انتظار می رفت آخر؟






همه که همه چیز را دوست ندارند!



آدم ها خیلی هایشان دوست ندارند " دوباره فکر کنند".

چرایش را نمی دانم.

دوباره فکر کردن زیبا نیست؟

نپذیرفتن تعریف های رایج در جامعه و فرهنگ ، کار زیبایی نیست؟

مگر

"انسان" بودن معنیش این نیست؟


نیست واقعاً؟


سپیده؛ عاشق دستانت باش!



نقاشى مى کشم... و فکر مى کنم...

از صورت آدم هایى که دوستشان دارم مشق مى کنم و ... به "نمایش" نقاشى هایم فکر مى کنم...

با اینکه از به نمایش گذاشتن کارهاى هنریم در فضاى مجازى مثل کودکى که نقاشى اش را به عموى  محبوبش نشان مى دهد ، لذت مى برم، اما همیشه یک حسى از آن اعماق این کار را برایم ناخوشایند مى کند. دقیقاً  الآن رسیدم به آنجایى که با تعریف کلمه ى  "خود نمایى" درگیر شده ام! "خودنمایى" و بار منفى اش!  


معادل انگلیسى اش را اگر "show off" بگیریم مى شود " تلاش براى جلب توجه دیگران از طریق نمایش توانایى ها".

خب. حالا ببینم بار منفى اش مى شود کجایش؟ 


"تلاش"ش؟ 

یعنى مثلاً  اگر توانایى هاى آدم به نمایش در بیاید و توجه دیگران را جلب بکند، اما خودِ آدم برایش تلاشى نکند ، نتیجه دیگر "منفى" نیست؟

"جلب توجه دیگران"ش؟

یعنى اگر آدم براى نمایش توانایى هایش تلاش بکند اما توجه دیگران جلب نشود، اشکالى ندارد؟

و یا "نمایش" ش؟ 

یعنى اگر آدم توانایى هایى داشته باشد اما با آن ها تلاش کند توجه دیگران را جلب کند اما نه از طریق نمایششان ، آن وقت تلاشش خوشآیند است؟

و مى ماند "توانایى ها"یش!

معنیش مى شود این که اگر آدمى تلاش بکند توجه دیگران را جلب بکند از طریق نمایش هر چیزى به غیر از "توانایى ها"یش ، کارش بار منفى ندارد!

 

خب... یکى یکى...


حذف "تلاش"! این نگاه من را یاد بعضى تفکرات فرهنگیمان مى اندازد که منجر شده به مثل هایى چون: "مشک آن است که خود ببوید ، نه آنکه عطار بگوید "  که بیایید شجاعانه از نو نگاهش کنیم؛ مُشکى که نیکو ببوید خب مى بوید دیگر ! حال عطار بگوید یا نگوید چه فرقى در اصل ماجرا مى کند؟ یادمان باشد بر اساس تعریف داریم از "توانایى" هاى حقیقى مان حرف مى زنیم، بحث دروغ مطرح نیست! پس فرض اینجا این است که "مشک مى بوید!" . بگذارید عدم موافقتم را با منفى بودن "تلاش" انسان در این زمینه اعلام کنم. به شخصه بسیار دوست مى دارم عطارى با لبخند صادقانه اى در حالى که از خوشبو بودن عطرش -که بى شک در ساختنش زحمت بسیار کشیده- تعریف مى کند ، یاریم کند تا با عطرهاى خوشبو و خوشبوترى در زندگیم آشنا شوم! مگر آنکه ... به توانایى اش "حسودى ام بشود" !!!


"جلب توجه دیگران". یک نگاه عارفانه اى هست که مى گوید "درخت هرچه پر بارتر ، سرش پایین تر"! تصور کنید درخت پربارترِ. سر به زیرترى را که ته یک دره اى جاى دور افتاده اى براى خودش هى دارد پربارتر هم مى شود... دنیا را زیباتر مى کند؟ با دیده نشدنش به کمال مى رسد؟ نمى رسد آقاجان . بپذیریم! دیگران خوبند! آدم ها براى زیبا بودن تماشاچى مى خواهند ! اما بى شک تماشاچى هایى که "حسود نباشند"!!!


"نمایش"! نمایش ندادن یک توانایى و در عین حال جلب توجه با آن مى شود یک جورى مثل منغعت رساندن به زندگى دیگران با آن توانایى! خب پسندیده است دیگر ! اعتراف مى کنم روش بسیار کارآمدترى است. اما چه ایرادى  به "نمایش" وارد است؟ چه ایرادى واقعاً؟ مگر نه این که توانایى هایى هستند که بالقوه منفعت مى توانند داشت اگر شناخته شوند؟ چرا صبر کنیم آدم ها به تنهایى برسانندشان به مرحله ى منفعت و بعد بشناسیمشان؟ واقعاً  چه چیزى ما آدم ها را مجاب مى کند که شناختن توانایى دیگران را از طریق منفعتى که به "ما" رسانده اند، زیبا ببینیم و به"نمایش" ش  بدون اینکه سودى از آن به "ما" برسد؛ بار منفى بدهند؟ "ما" ، "حسود" نیستیم؟


و بحث "توانایى". آدم جز توانایى اش با نمایش چه چیزى مى تواند جلب توجه بکند؟ "ضعف" ش؟ "بیمارى"اش ؟ "بدبختى"اش؟ ... "زیبایى" و "ثروت" را من جزء توانایى ها در نظر مى گیرم ( که البته یادم باشد در موردش یک پست بنویسم!). نمى دانم ... فکرم امشب که به جاى دیگرى نمى رسد! بى خیال! بیایید بپذیریم که اگر "نمایش" و "جلب توجه" و "تلاش براى این دو " را به رسمیت بشناسیم؛ شایسته ترین اُبژه " توانایى" است!  نیست؟ و باز هم از نگاه من اینکه ما در "نمایش"ى که آدم ها از "ضعف"، "بدبختى" و "بیمارى" شان ارائه مى دهند، بار منفى نمى بینیم، علتش این است که ... بعله ... به این ویژگى هایشان  نه تنها " حسودى نمى کنیم" ، چه بسا از تماشایشان  " دچارِ لذتِ   چقدر ما خوشبخت تریم " هم مى شویم! نمى شویم؟ 


نتیجه گیرى!

فکر مى کنم ما آدم ها به شدت  "حسودیم"! و "حسادت" را به عنوان یک حس طبیعى در یکدیگر پذیرفته ایم و حتى گاهى دیده شده رعایتش را هم در برخورد با دیگران مى کنیم! مثل وقت هایى که با خود مى گوییم لباس گران نپوشیم شاید کسى حسودى کند ... یا ... اعتقدمان به پدیده ى "چشم خوردن"! ... 

تنها چیزى که در این دنیا به داشتن آن مطمئنم ، "داشتن یک بار فرصت زندگى" ست . و گمان مى کنم  عمر انسان خیلى کوتاه تر از این حرف هاست که بخواهد براى مراعات حس مخرب "حسادت" دیگران ، از "توانایى هایش" و "لذت تلاش براى نمایششان" چشم بپوشد! بیایید بپذیریم  آنچه نا زیباست "حس حسادت " ماست! تصور کنید جهانى را کع همه ى آدم هایش در حال پرورش و نمایش توانایى هاى خودشان و لذت بردن از تماشاى توانایى هاى دیگرانند...من امشب، اینجا، تهِ  رشته ى افکارم ، در حال مشق کردن یکى از صورت هایى که بسیار دوستش دارم، بارِ منفى  " لفظِ  خودنمایی" را از فرهنگ لغاتم حذف کردم. 

                                                                        که یاد بگیرم از توانایى هایم لذت ببرم! 

                                                                         و از نمایششان نترسم!

                                                                         که 

                                                                         شاید 

                                                                         بتوانم 

                                                                         به توانایى کسى حسودى نکنم! 


هان؟




پیوندمان مبارک!





ازدواجمان  چهار ساله شد!

بزرگ تر شدیم ...

یک چیزهایی ساختیم که خودمان دقیقاً نمی دانیم هنوز چه بنامیمشان .  اما نام ها آن قدر هم اهمیت ندارند،‌دارند؟

:)

تصوری که آن روزهای نوجوانی از سال پنجم زندگی مشترکم داشتم ثبات و امنیت و جاافتادگی خیلی بیشتر از این داشت. اما همچین بدم هم نمی یاد که انقدر روحیه م حداقل جوان تر از تصوریست که برای خودم ساخته بودم.

سبکم امروز . سبک  و شاد... و این خیلی معنی دارد! شما نمی فهمید؛ خیــــــــــلی!


روزهایم برایم شکل قطعه های برلیان شده اند. هر روزم که می رود یک قطعه جلا خورده ی زیبا را پس می دهم به زندگی.

مثل برلیان است یعنی؛ یک جور فوق العاده ای بی نظیر است در عین حال آدم نمی داند باهاش چکار کند! می شود فقط صبح پا شد، انداختش به گردن، تمام روز بازی نورش را تماشا کرد و شب ... شب ... به آرامیِ پذیرش تمام شدن یک لیوان چای، از گردن بازش کرد و رهایش کرد روی میز آرایشی کنار آینه ای در حالی که می دانی دیگر هرگز نمی توانی به گردن بیاندازیش!


توانایی هایم ؛ که روزگاری جوانه جوانه کشفشان می کردم، بدل به شاخه هایی نرم اما مقاوم شده اند که بین قد کشیدن و قطور شدن مردد اند. تا آفتابی ... نوازشی ... چیزی...  مصممشان کند به حرکتی بلکه میوه ای شاید ...


زیبایی ام ... زیبایی ام را هنوز دوست دارم، خیلی ...گرچه دیگر جادویی در کارش نباشد! به نظرم توی این بحث های برتری باطن بر ظاهر و این داستان ها، در حق زیبایی کم لطفی شده است! این دو بی مرز با هم یگانه اند! و تازه به نظرم زیبایی کارش را دارد بدجوری درست انجام می دهد، این باطن است که شیشه خورده دارد و بلد نیست با خودش روراست باشد!


و آینده ام  ...

بیایید به رسمیت نشناسیمش! مگر نه اینکه تا زندگی نکنیمش؛ نیست؟



امروزِ خوبم ... سپاسگزارم که امروز انقدر یاقوت آبی بی نظیری بودی برایم ...

:)