اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

هنر




استاد زبانمان می گفت: 

"Without Art , nothing happens in world!"

به این مظمون که هنر - باشد یا نباشد- اتفاقی در دنیا نمی افتد.

هر چند بحث هایی با این مسئله دارم اما در کل در دسته ی موافق های این جمله قرار گرفتم.

بعد سال ها مبارزه بر سر انتخاب رشته ای هنری ،‌امروزها به این نتیجه رسیده ام که

 اول "علم"، 

 بعد هر چیز دیگر که می تواند هنر هم باشد حالا ... 

اعتراف می کنم که خیلی بی رحمانه حد و مرز هنر را در زندگیم مشخص کرده ام رفته پی کارش.


با این همه،

 معجزه ای دارد هنر هنوز در من؛ 

این خاصیت را دارد که من را بهتر کند!

نه حالم را! 

خودم را!

مثلاً "مسیر"‌قمیشی را گوش کنید.

شما را آدم بهتری نمی کند؟





هر کجا باشیم؛




"خانه" باید گرم باشد!


تو بگو در آخرین جای دنیا برف باریده تا کجا ...

بگو یک جایی از کره ی زمین آدم ها ممکن است از سرما گوششان بیفتد!

بگو اصلاً آخرین پرنده های روی زمین از سرما گریخته اند به مریخ ...

بگو در استواترین کمربند جهان سمینار تابش خورشید  واجب شده ... 

که چه؟

تو که امسال شالگردن نو داری... 

رنگ لاک جدیدم را هم که دوست داشتی...

سوپ شیر داغم هم که این روزها نمی بُرَد!

شله زرد مادرت را هم که آب می ریزیم شیرینیش مناسب می شود.

بوی قورمه سبزی مانده هم صابون بازگذاشته ام گوشه ی هال ،‌کم کم می رود ...

سمینار می خواهیم چکار؟


"خانه" باید بتابد برایمان!



و درخت کریسمس کوچکمان! آبش دادی امروز؟




ده سال ...




ده سال قبل اگر بهم می گفتند که روزی:


خانم مهندس معماری می شوی که با پیشنهاد کار استادت مدیریت آتلیه معماری دفترش را به عهده می گیری و یک روز پاییزی زیبا از خواب که بیدار می شوی حس می کنی بر اثر کم خوابی دیشبت سرت گیج می رود پس زنگ می زنی از رییست دوساعت مرخصی می گیری و می خوابی تا ساعت ده و با صدای ترانه ی شبکه خاطره - که پدر همسرت که در هال خوابیده و مدتی برای درمان مهمانت است؛ مشغول تماشایش است - بیدار می شوی و صدای سماور می آید و آرام آرام شروع به پوشیدن پالتوی کرم با شال کرم و جین آبی روشن و بوت قهوه ای-صورتی می کنی و عطر می زنی و خداحافظی و رانندگی -که تا همین چندی پیش آرزویت بود- و آفتاب و نیایش خالی و دفتر و عطر قهوه و پروژه بازسازی اداری ... 

بی شک از ذوق در پوست نمی گنجیدم.


اما؛

اگر می گفتند ده سال رسیدن به این ها طول می کشد ...




زمان مهربانی طی شد ...




واقعاً چه چیزی ما را "مهربان" و "نامهربان" می کند؟

چه چیز به ما قدرتی می دهد که خودخواهی هایمان را نبینیم و خدمت کنیم به آنی دیگر؟

کجا یاد می گیریم بی دغدغه و رها ببخشیم ... 

از حسادت چشم بپوشیم و شادی دیگران بشود محور تصمیماتمان ...

انسان کجا مرز تمرکز روی نیازهای خودش را پشت سر می گذارد؟

چرا انگار قدیم ها این کار راحت تر بود؟

اصلاً چگونه کسانی را انتخاب می کنیم که می توانیم به آن ها محبت کنیم و کسان دیگری هستند که نمی توانیم ...؟

باید به خودمان اصرار کنیم ؟

باید برای محبت داشتن به کسانی ، تلاش کنیم ؟


واقعاً

  کی ،

 کجا؛

 بهار مردمی ها، دی شد ؟