از میان ترانه های فرهاد -که بسیاری چون چای بهار به وقت عطش بر جان می نشینند - این یکی را خیلی دوست نداشتم با آن تکرارهایش .
تا روزی که ... به هجرت ، به چشم خریدار نگاه کردم!
یادم نمی رود چطور آن روز ناگهان خود را در پیاده راهی در بازگشت از محل کار قدم زنان یافتم خیره به در و دیوار و رهگذران ... بی اختیار زمزمه کنان که؛ای کاش آدمی ...وطنش را ... همچون بنفشه ها ... می شد ... با خود ببرد هر کجا که خواااست ...
ای کاش...
آآآآدمی ...
وطنننش را ...
همچون بنفشه ها ...
می شد با خود ببرد ...
هر کجا ... که خوااااست ...
ای کاااااااااش ...
آآآآآآدمییییی ...
وَ ... طَ ... نش راااااا ....
چه خووب سپیدهجان. این کار فرهاد را من خیلی دوست دارم..
من هم حالا دوستش دارم ... ولی بعضی کارهای دیگرش را دوستتر دارم هنوز...
میشه برد!
من ریشه هامو برمی دارم و می برم! سخته اما این کار رو می کنم! خیلی سخته حتی وقتی تو شرایط آزمایشی باشی!
احساس می کنم دیگه ریشه ای ندارم ... می تونم مثه برگ های گاهی شاد و گاهی غمگین توی هوا برقصم و با باد به هر جایی برم ...
سلام بر سپیده
عرض ادب و احترام.
+ می دونی سپیده جان، آدمی به وطنش بسته ست. واقعا وابستگی داره حالا با درجه های کم و زیاد. و در نتیجه با دردهای کم یا زیاد.
برای کسی چون تو، که زیاد "نگاه" می کنی،.چیز کمی هم نیست.آدمی این حس رو همیشه همراهِ خودش این ور و انور می بردش، مثه همه ی چیزای عمیقه دیگه ی وحودش.
همین است که می گویی... منطق می پذیرد ... اما دل ، باز ... یکهو... یکجایی ... سربرمی آورد که؛ ای کاش ... آدمی ...