اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

آنجا که تماشا کم است



حس خوب امروزم شبیه عطر ورساچه ی صورتی ست . 

خنک و سبک و بازیگوش!

پسر عمه  های شیرین آمده بودند دیشبم را بسازند، ساختند به بهترین شکل و هنوز نرفته اند . از شما چه پنهان امیدم هست که برگردم خانه و باشند هنوز ... 

لازانیا پختم ... نرم شده بود و لذیذ جایتان خالی! 

و فکر کردم به این از دست دادنی ها ... دوست دارم ببرمشان با خودم... آن دورها... همان دورها که خودمان قرار است برویم...

از دست دادنی های دنیا همیشه بیشتر از به دست آوردنی هایش است... بزرگتر یا مساوی!

هیچ کاریش هم نمی شود کرد آقا!

فقط یکی!

یک روزی توی اردوی معماری، جلوی یکی از بناهای زیبای تاریخی ایستاده بودیم، یادم هست که استادم خیره به ظرافت رقص آجرهای روی هم گفت: "سپیده؛ تماشا نکن، ببلع! از دستت می رود این لحظه، تصویرش نکن؛ ببلع!"

و من از آن روز عادت کردم تمام از دست رفتنی هایم را ببلعم!


چاره ای نیست... انسان پیوسته در از دست دادن است ... ببلعید حال روزهای خوشتان را! رفتنی ها را سرآخر رها باید کرد به رفتن ... رفتنی نامش رویش است؛ نرود اگر بیات می شود ... و رسم طبیعت، دور ریختن کهنه هاست و نو شدن... پیوسته نو شدن ...


گمانم از دست دادن به این نظم، آن قدر ها هم ترس نداشته باشد!
هان؟




برگشت



همسر را می گویم. 

از خانه ی مادری برگشت ... روشن شده بود هوا که یک حجم سرد مهربان،  با لبخندی که فریاد می زد "آخیییش اومدم خووونه ..."‌لغزید زیر پتو ... و صبحم آغاز شد. اتوبوس سرد بود و تمام تنش را یخ گرفته بود. نرم نرم گرم شدیم و خوابم از تنهایی در آمد.
یک هفته ی سخت و شیرینی بود.

برای خودتان "انتظار"‌بسازید.

بعضی انتظارها شیرینند ... به ترانه های عاشقانه های منتظر، فرصت گوش داده شدن بدهید.

زندگی هم چون همه ی آن دیگر هنرها،‌ در کنتراست ها جلوه می کند.

از تیرگی نترسیم ...

از سکوت نترسیم...

گاهی همسر را رها کنیم پر بکشد به خانه ی مادر و کودکی کند برای مادرش ... پدرش ... برادرش ... 

و منتظر بمانیم ... 

اتوبوس های سرد،‌کارشان را خوب بلندند! 

:)


همسرم سفر است



همسر رفت سفر . خانه ی مادر. رفت که یک هفته-ده‌روزی پسر مادر باشد.چرا تنها؟ چون من اگر می رفتم ؛ می شد شوهر من! مادرش می شد مادرشوهرمن! رفت که مادر و پسری کنند...
حالا کلاً چرا؟ 
چون همسر -همه چیز خوب پیش برود- دو ماه دیگر می رود از ایران... برای تحصیل ... و شاید ماندن . 

من چرا نمی روم؟

وکیل گفته اولش تنها برود بهتر است! من چندماهی بعد بروم. 
موسیقی گوش میکنم و گلابی و موز ناهارم  را عطر می کنم... و برای شروع کار آماده می کنم خودم را. آخر مودم زیاد خوب نیست از صبح. بی شک دوری از احسان یکی از دلایل است. دومی -که باید قویتر هم باشد- سیناست. دیشب آمد که تنها نخوابم. یک کلیپی نشانش دادم گریه افتاد. گریه ی حسابی ... بهش گفتم سینا کمک می خواهی. این بار قبول کرد. گفتم بیا برو پیش مشاورم. گفت مشکلی ندارد جز ماجرای مالی ... که بنا شد بدهم تا بعدها پسم بدهد... 
خوشحالم قاعدتاً.

مودم فقط فعلاً کمی پایین است.

عطر جدید را زدم راستی... همان که دوستترینش دارم. کارفرما خریده . عطر خوب کمک می کند به مود. می کند واقعاً! این طور نگاهم نکنید! می کند!

نسیم می آید شب. مهمانم می شود. خوب است. با نسیم بودن خوب است. می خواهد ازدواج کند و احتمالاً  بیشتر صحبت ها به همین محور است. صحبت درباره ازدواج را دوست دارم و ندارم. فکر کنم قبلاً نوشته ام همینجا که چقدر ادواج سختم بود! چقدر پریشانی کشیدم و اضطراب...
به هر حال امروزم را سپاسگزارم.

بروم قهوه درست کنم.

صبح آمده ...
سلام. :)