همسر را می گویم.
از خانه ی مادری برگشت ... روشن شده بود هوا که یک حجم سرد مهربان، با لبخندی که فریاد می زد "آخیییش اومدم خووونه ..."لغزید زیر پتو ... و صبحم آغاز شد. اتوبوس سرد بود و تمام تنش را یخ گرفته بود. نرم نرم گرم شدیم و خوابم از تنهایی در آمد.
یک هفته ی سخت و شیرینی بود.
برای خودتان "انتظار"بسازید.
بعضی انتظارها شیرینند ... به ترانه های عاشقانه های منتظر، فرصت گوش داده شدن بدهید.
زندگی هم چون همه ی آن دیگر هنرها، در کنتراست ها جلوه می کند.
از تیرگی نترسیم ...
از سکوت نترسیم...
گاهی همسر را رها کنیم پر بکشد به خانه ی مادر و کودکی کند برای مادرش ... پدرش ... برادرش ...
و منتظر بمانیم ...
اتوبوس های سرد،کارشان را خوب بلندند!
:)
و تو نمی دانی که من چقدر خواندن نوشته هایت را دوست دارم ! راستی اجازه هست گاهی بعضی از جمله هایت را برای اینکه فراموش نکنم در صفحه اینستاگرامم بنویسم ؟
چه قدر خوب. :) ممم ... خیلی خوشم می آید که دوست داری خواندنم را ... خیلی هم دوست دارم که بنویسی و عزیزان دیگری هم بخوانندش ... و می دانم که مثل خیلی ها بی اجازه هم می توانستی بکنی و نکردی ... حالا اگر بگویم نامم را توی کامنت ها ریفرنس کنی چی؟ ؛)
این نام اینستای پابلیک من ه : sepideezakeri
چه خوب بود.
خوووب ... گرررم ...
چه فرصت نفسگیر و در آخر خوبی
آخ آخخخخ