حس خوب امروزم شبیه عطر ورساچه ی صورتی ست .
خنک و سبک و بازیگوش!
پسر عمه های شیرین آمده بودند دیشبم را بسازند، ساختند به بهترین شکل و هنوز نرفته اند . از شما چه پنهان امیدم هست که برگردم خانه و باشند هنوز ...
لازانیا پختم ... نرم شده بود و لذیذ جایتان خالی!
و فکر کردم به این از دست دادنی ها ... دوست دارم ببرمشان با خودم... آن دورها... همان دورها که خودمان قرار است برویم...
از دست دادنی های دنیا همیشه بیشتر از به دست آوردنی هایش است... بزرگتر یا مساوی!
هیچ کاریش هم نمی شود کرد آقا!
فقط یکی!
یک روزی توی اردوی معماری، جلوی یکی از بناهای زیبای تاریخی ایستاده بودیم، یادم هست که استادم خیره به ظرافت رقص آجرهای روی هم گفت: "سپیده؛ تماشا نکن، ببلع! از دستت می رود این لحظه، تصویرش نکن؛ ببلع!"
و من از آن روز عادت کردم تمام از دست رفتنی هایم را ببلعم!
چاره ای نیست... انسان پیوسته در از دست دادن است ... ببلعید حال روزهای خوشتان را! رفتنی ها را سرآخر رها باید کرد به رفتن ... رفتنی نامش رویش است؛ نرود اگر بیات می شود ... و رسم طبیعت، دور ریختن کهنه هاست و نو شدن... پیوسته نو شدن ...
گمانم از دست دادن به این نظم، آن قدر ها هم ترس نداشته باشد!
هان؟
سلام ـ
مثله شاعر ها می نویسی ـ
خیلی عالیه ـ موفق باشید .
سلام .
اگه تعریف شاعر "هر آنکسی که عمیق می اندیشد و عمیق احساس می کند و زیبا به کلام می آورد اندیشه ها و احساس هایش را"،من شاعرم! :) شما چطور؟
این پیوسته نو شدن ترس دارد. اما که چه! قرار نیست ترسهامان مسیر زندگی ما را شکل بدهند. فکر می کنم باید بزنیم به دل ترس ها. بگذاریم جسارتمان پیش ببردمان.
اساسی موافقم.
قول روزانه نویسی و حکایت هزار وعده خوبان ...
آخ آخ.
عادت نکردم هنوز
چه خوب و زیبا نوشتی.. این شکوفایی در نوشتههات را به وقت شیدایی دوست دارم
خودم هم ... خودم هم ... خووودم هممم...