اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود


خب.

امروز تجربه ى امیدوارى براى پیدا کردن یه شغل زیباى آرتیستیک در مونترال رو تیک زدم.

تمام روز حالم خوش بود... که مى شه! 

و خودم رو دیدم که یه معمار داخلى جونیورم با پالتوى قرمز و شال و کلاه سبز سیر ... تو مونترال سفید... اونم کجاش! اولد تاون!

به به...

خدا پدر و مادرتو بیامرزه لوسیانو که یه همچین روز سفیدى برامون ساختى...

به ماه و سال سفید برسونیش که دیگه چه جورى از شرمندگیت در بیایم ...



کار


یک لحظه هم را در آغوش می گیریم و عمیقاً شادیم و سرخوش از حال امروزمان؛

چند ساعت بعد ممکن است یادمان بیاید که تا چند ماه دیگر پولمان تمام می شود و ... 

من

به ویژه من چه حال متغیری دارم این روزها.

هیچوقت اینقدر دلم کار نخواسته که امروز.

کار می خواهم

کار می خواهم

کار می خواهم

.


آزادگى


توى جامعه اى که همه هم را مى شناسند، انسان ها از آزادى کمترى برخوردارند پس رنج بیشتر مى برند.

از چه؟

مى گویم برایتان.

تو مرا مى شناسى. تمام حرکات من را مى بینى و قضاوت مى کنى. مى کوشم قضاوت تو را مثبت کنم به شیوه اى. کدام شیوه؟ یافتن آنچه مطلوب توست و آن شکلى شدن. روشنفکر مى شوم کمى بعد. وقت هایى که مورد تایید تو نیستم تظاهر مى کنم برایم اهمیت ندارد؛ ولى دارد!کم کم از مطلوب تو بودن لذت مى برم. کم کم مى خواهم بى نقص مطلوب تو باشم... سن بالا مى رود و این "تو" ها یک عالمه اید! من پر شده ام از مطلوب هاى دیگران و انقدر به این مطلوب بودن معتاد مى شوم که وقت نمى کنم مطلوب خودم را اختراع کنم... کپى مى کنم همان مال شماها را... یک روز بالاخره وقتى زورم نمى رسد آن کنم که شما خیلى تحسینم کنید؛ خسته مى شوم. اما دیگر یادم رفته کجا خودم را گم کردم. یادم هم بیاید... کلاف آنقدر پیچیده بین این همه توها که باز کردنش سخت ممکن مى نماید.

آدم ها وقتى کسى دورشان نیست که بشناسدشان، خودشان ترند...

من باور دارم که آدم هاى شهرهاى بزرگ ؛ شادترند. شناخته شدن از همان زمان کودکى، فرصت نمى دهد آدم خودش خودش را تعریف کند. این آدم را بعدها که تمجیدهاو جامعه کافى نبود برایش، رنج مى دهد... 

خلاصه که تنهایى سخت است اما؛ توخالى بودن سخت تر... 



ذره ذره


مادرم گفت: إ! اینجورى هم مى شد پس!


مادر تمام زندگیش را با زحمت دستان خودش به دست آورد... ذره  ذره را... سر عقدش هدیه گرفت،فردایش دادهمه را کاشى خریدند براى خانه ى نیمه راه مانده... 

باغ چاى اجازه کرد براى تابستان؛ هر چه در آمد را داد خانه را موکت کرد... با چه شجاعتى! سبز!

نوغان نگه داشت؛ همه را داد یک سوییت زیرخانه ساختند که اجاره بدهند به دانشجو...

دانشگاه رفت به زحمت پول کارگرى، اولین حقوق هاى طرحش را داد پیکان آبى آسمانى خرید پدرم...

یک کم یک کم جمع شد، سبزى خردکن خرید مثلا... مخلوط کن... آرام پز... پرده تور عوض کرد... مبل خرید... به کرج مهاجرت کرد... استخدام دولت شد ... خانه خرید در کرج با هزااار جور قسط... حلقه خرید براى خودش... سرویس طلاى اینالیایى... ذره ذره... گمانم به پنجاه رسید تا شرایط مطلوبى ساخت براى خودش

یک روز ، گمانم ابتدایى یا زاهنمایى بودم، رفتیم ماشین لباسشویى بخرد. آمد خانه و همینطور که پیزداغ را خیره هم مى زد، گفت: یک آقاى میانسالى آمد توى مغازه -همینطور که من داشتم با فروشنده چانه مى زدم که هم تخفیف بدهد هم قسطى ! آمد گفت آقا، جهاز دخترک را مى خواهم. این یخچال، آن ماشین لباسشویى، این گاز، آن مخلوط کن و این و آن وآن یکى را فاکتور کنید هفته بعد هم بفرستید به آدرس...

و با خود و با من  و با پیازداغ گفت: فکر کردم که پس اینجورى هم مى شد! 


حالا من امروز بعد از یک دوره که مادرم جهاز مرا هم ذره ذره خرید، نشستم پاى اینترنت و تمام جهاز جدیدم را از مبل گرفته تا رنده، توى ایکیا سفارش دادم و ... قرار است بیاید به آدرس...

دلم نمى آید براى مادر تعزیف کنم...

مى ترسم از حسرتش...

بله مادرم؛ اینجورى هم مى شود...




کافه



کافه فرهنگ زیباییست در مونترال.

کافه یعنى هر کس براى خودش زندگى کند.

کافه یعنى بیا اینجا تنهایى براى خدت شروع کن، شروع که کردى بقیه اش را مى توان در سبکى هستى ادامه داد...

اى همه ى زمان باقیمانده ى عمر من، آغازهاى فراوان از کافه هاى جهان بر تو باد...




کتاب؛کتاب مى زاید...



یک سوالى هست که مى پرسد: چه بخوانم؟

پاسخ این است:

آخرین کتابى که خواندى را دوباره بخوان، بعدى پیدا مى شود.

 

جناب پروست در همین لحظه امر فرمودند : افلاطون بخوان!




کار



هیچوقت این اندازه ایمیلم رو چک نمی کردم که این روزها می کنم.
دنبال کارم و بیش از پنجاه جا رزومه فرستادم. 
قشنگ ترین جواب هایی که تا این لحظه پیدا شده "متاسفیم" با ادبیات قشنگه. 

حق هم دارن البته. کی به غریبه ای که حتی زبانشونو درست صحبت نمی کنه می گه بیا برامون معماری کن؟ من خودم که کمه احتمالش... باید بگردم دنبال یه راهی که جذاب باشم براشون. تو این مرحله فقط کاور لترِ که این فرصتو می ده.

طبق برنامه ریزی هامون که فقط برای پنج شیش ماه پول داشتیم که بدون کار بتونیم اینجا زندگی کنیم؛ من الان که دوماه از اومدنم گذشته دیگه باید یه کاری رو شروع کرده باشم. ولی نکردم هنوز. همسر هیچی نمی گه اما می دونم که اونم این توقعو داره. یه جوری شده وقتی ساعت برگشتنش به خونه می شه لپ تاپ و تبلتو باز می کنم دفرتر و مدادو می ریزم دورم که ینی بله من دنبال کارم از صب که تو رفتی. 

قدیما فقط واسه رییسم می کردم اینکارو.

نه که نباشم دنبالش ولی خودم می دونم که بیش از این می توستم باشم و نیستم.

خلاصه اینکه کار و پول  درخواست این روزام از طبیعته...


پ.ن:آممیننن



حال گنجشکى



سلام.

مونترالم.

کنار همسر.

بگذارید ببینم... بعله... دو ماه و دو روز است...