اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

سه گانه ...





1- رها کرده ام برادرِ‌بیچاره را! دارد نفس می کشد بدبخت...



2- شده ام تصویرگر و این خیلی شیرین است!



3- و مانده ام با همسری که از خواب ناگزیر است هر لحظه و همواره ؛ چه باید کرد!





و پی نوشت اینکه خیلی خوبم این روزهای پاییزی... 

نه که راضی باشم، نه! اما خوبم ... 


هرزه علف هایند!



پر از نگرانی های ریز و درشتم این روزها ...


هی از مقیاس جابه جا کردن چمدان و آشپزخانه می پرم به تصمیم گیری برای مهاجرت!


نگفته بودی این "نگفتنی ها" چون آن هرزه علف ها*بلدند این همه جا اشغال کنند!


 





* خواب چون درفکند از پایم

خسته می خوابم از آغاز غروب

لیک آن هرزه علف ها که به دست

ریشه کن می کنم از مزرعه روز

می کَنَمشان شب در خواب

هنوز ...


"الف-بامداد"




صمیمیت!



حس فوق العاده ای که تنها تحت شرایطی خاص به وجود می آید؛


- زمانی که کسی کمکتان کند،‌ آن هم نه هر کمکی : "ضعفتان برای کسی رو شود و آن کسی کمکتان کند ضعفتان را بپوشانید."


- زمانی که با کسی در حسی مشترک باشید، آن هم نه هر حسی : " در ضعفی - که البته بهتر است بدجنسی باشد، دوامش بیشتر است-! "


- و زمان های دیگری که وقتی یادم آمد می نویسم اما در هر صورت همه شان یک ربطی به "ضعف" های آدمیزاد دارند،‌وگرنه صمیمیتی که می سازند ماندگار نیست!



بعله!

دلم تنگ نیست این روزها...




 جانم برایتان بگوید؛

نه که چیزی عوض شده باشد در اصل قضایا،‌تنها نگاهم دیگر مدام پی آن نگرانی ها نیست!


حالا کی اش را نمی دانم، اما بر میگردند.

این یک واقعیت است!


فعلاً‌ اما از نبودشان استفاده می کنیم

صب به صب مانتو و شال ست می کنیم

عطر می زنیم

ماتیک می نشانیم بر لب

رختخواب را مرتب می کنیم

آینه را پاک می کنیم

کادوی روز زن گرفته ذوق می کنیم

گل می خریم

کتاب می خوانیم

و از این جور کارها...




سی سالگی ...

  



سی سالگی نازنینم ؛


سلام...


خیلی خیلی ممنونم که با وجود نگرانی هایی که برایت داشتم خیلی آرام و زیبا و تا حدی هم پر جنب و جوش و شاد به سراغم آمدی.

خیلی خوب بود!


چرخ خیاطی سفیدم را خیلی دوست دارم . آی پدم سفیدم را هم ... تازه خودنویس سفید و شال سفید گل گلی ام را هم...  خیلی خیلی خوب بودی تو با این شکلِ‌آمدنت!


چقدر نگران بودم که آغازت را بد حالی کنم... مضطرب باشم ... خراب کنم... 

اما تو آمدی و به شعارِ 


بهای باده ی چون لعل چیست؛ جوهر عقل

بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد ...

نماز در خم آن ابروان محرابی..

 کسی کند که به خون جگر طهارت کرد...


زیبا شدی و نترسیدم و ساده گرفتم و امید به خردادی بستم و ... چققدر تو خوب بودی...


حالا امید از کجا نمی دانم اما ؛‌برگشته...

حالا برایت امیدوارم... 

برایت خوشحالم...

و دوستت دارم

سی سالگیِ‌ کوچکِ زیبای من ...



:)

سلام...

آمده ام لبخند های کوچک و شیرین بزنم برای دوستانی که این ایام نگران و ناامیدشان کردم...

آمده ام بگویم


این روزها


خوبم ... :)







تصمیم سال نو!




چقدر دلم می خواست این روزها انقدر حالم خوب باشد که بنشینم برای سال بعد یک عالمه نقشه و قول و قرار بریزم...


اما خب،


چه می شود کرد؛


نیست!


اما...


حالا شاید  مثلاً تصمیم گرفتم سال بعد همیشه خانه ام تمیز باشد!




پ.ن: البته آنقدرها هم بد نیستم ها... در طول این روزها هی بهتر ... هی بدتر شده ام! حال عجیب و غریبیست... قرار است خرداد امسال به احوال امروز و دیروزهایم بخندم!




  





آرزوی این روزهای من...







دلم یک عالمه حرف های خوب شیطنت آمیز پر انرژی می خواهد!


از آن ها که آدم ها وقتی شادند، و مطمئن اند به دلایل شادیشان، بلند بلند می زنند ...


دلم از آن ها می خواهد!






پ.ن (1): آیا این هایی که می گویند "باید به ندای دل گوش کرد"، تا حالا اضطراب گرفته اند؟



بهترم ؛


حالا،


 روزهای بی خیالی ام را به من برگردانید... 




یقینِ گم شده!




نمی توانی زندگی را ول کنی!


خودش تو را به جایی نمی برد...




خوش به حال آنها که فلسفه ی زندگیشان این نیست!



خوش به حال آنها که به صدای قلبشان گوش می دهند و قلبشان هی چیزهای خوب می گوید...


خوش به حال آنها که می توانند خودشان و زندگیشان را به دست سرنوشت بسپارند...



من از دستِ سرنوشت می ترسم!





امروز حالم خوب نیست!


و خوشحالم که روز تولدی... سالگرد ازدواجی... چیزی نیست...




پ.ن(1): انگار آخرین باری که اینطوری نابود بوده ام ، سالگرد ازدواجمان یعنی 6 مرداد بوده! خوب است ها! حدود 6 ماه فاصله... طول موج می گیند بهش یا فرکانس، یادم نیست... هر چه هست این حس ناخوشایند دیر به دیر تر شده! 


پ.ن(2):کاشکی نماند یک وقت تا ولنتاین... تولدم... عید...


پ.ن(3): یقینم را به من بازگردانید!





 -یک ساعت بعد: "بهترم"! :)


- دو ساعت بعد: "حتی وقتی حالم بد است هم یک جوری دلم برایت تنگ می شود!" ... دیوانه می شوم آخرش!!!



پدربزرگ...





آمده ایم .

یعنی
بر گشته ایم.
از رامسر
از سالگردِِ شما...

یک سال شد ...

و نه اینکه فکر کنی مرگ برایم چیز عجیبیست! نیست!
نه اینکه فکر کنم شما تنها پدربزرگ دنیایی که رفته ای...
فقط...
برگشته ایم خانه
و خانه خالیست!

این عجیب نیست؟

خانه ای که شما هرگز نیامده ای
حالا که نیستی
خالیست!

من فقط دلتنگم!

رامسر بودیم
و چقدر خانه هایی که شما دیگر در آنها نخواهی بود
خالی بودند!

فکر کردم بر می گردم به خانه ای که شما را به یاد نداشته باشد و حالا ببین ...

که خانه ای که هرگز در آن نبوده ای

چقــــــــــدر خالی تر است!

برگشته ایم خانه
من دلم تنگ است
اشک امانم نمی دهد
-(یادت هست گفته بودی نامم را بگذارند ژاله؟بیا و ببین...)-

و می خواهم

تو برگردی!