اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

توقعات من!





همین الآن که بیدار شدم یک کشف جدید کردم!

این که من اصلاً دلم نمى خواهد آدم خیلى خیلى پولدارى باشم!

و حتى به آدم هاى خیلى خیلى پولدار حسودیم هم نمى شود!

من فقط 

          مى خواهم

                         هر وقت

                         هر جا که دوست دارم             بروم!

                         و

                         هر وقت 

                         هر کار که دوست دارم          بکنم!



همین!!!




فلسفه زندگى...

  


یک زمانى میگفتند "کیمیاگر" ِ پائولو کوئیلو به عنوان یک کتاب درسى در آمریکا تدریس مى شود! مى شود واقعاً؟


نمى دانم دیگر خوانندگان این کتاب چه نظرى دارند اما براى من آن روزهاى نوجوانى کتاب به قطعه اى الماس مى ماند که سرشارم مى کرد از انرژى و انتظارِ نشانه هاى گنج هاى پیش رو... بعدتر ها هى ناامید و مضطربم کرد... تا امروز! این سال هاى نزدیک و نزدیکتر شدن به سى سالگى ؛ آرامش برایم تنها در خودم و انتخاب هایم است... 

اینکه رهایم کنند و بگویند : این تو این هم زندگیت! بیرون از تو هیچ چیز برایت نیست! هرچه مى خواهى خودت بساز ، هرچه هم دارى یا ندارى مسئولش خودت هستى! والسلام!

گفته اند! کسانى گفته اند... آخریش همین استاد خوب زبان! (راستى چرا این استادهاى زبان انقدر خوبند بعضى هایشان؟ میشود مریدشان شد تمام عمر! این زبان انگلیسى چه دارد لعنتى؟!)

گفت : "اگر شما فلج مادرزادید و نتوانسته اید قهرمان دو میدانى شوید؛ فقط خودتان هستید که سرزنش مى شوید!"(انگلیسى اش را همسرجان نوشته وقتى از کلاس برگشت مى گذارمش اینجا!)

بعله گفته اند خیلى هم منطقى گفته اند... اما مشکل اینجاست که "کیمیاگر"ِ لعنتى آخر داستان، آنجا که دزد در عین انکار منطق پیروى از رویا(یا همان نشانه ها) ناخودآگاه جاى گنج را به پسرکِ پیرو رویا، مى گوید؛ جواب دندان شکنى به امثال من و استادِ زبان مى دهد!


لعنتى!


یلدا ...




ما یک چیز خوب در خانواده مان داریم!


بلدیم متفاوت "عمل " کنیم!


مثلاً؟


بلدیم دسته جمعی همه باهم 

حتی با پدر ها

با مادرهای چسبیده به آشپزخانه

با نوه ها و پدربزرگ ها

با همه ... 

یکدفه بلند شویم و به جای کپه کپه حرف های معمولی درباره ی بنزین سوپرهای اخیر یا لوبیا را چه جوری آبپز کنیم که رنگش کدر نشود؛


پانتومیم بازی کنیم!


بعله!


یا مثلاً بلدیم تمامِ‌ یلدا را به پیشنهاد عمو 

حافظ بخوانیم و نقد کنیم!

نه که یک نفربخواند و توضیح دهد ها!‌

نه!

هر کس خودش فال خودش را بخواند و به نقد بگذاردش و حتی آخرش بگوید : "در شأن حافظ نبود این خود نمایی که من می توانم این همه «شمع» ردیف کنم ..."


بعله!


من این بلد بودن های متفاوت "عملی" رو دوست دارم ... زیـــــــــــــــاد ...



معصومیت های از دست رفته ...





خیلی خیلی خیلی معصومانه پرسید:

- "شما از کجا میفهمید؟"


چه؟

که باید دروغ بگویید!


پارتی بازی ِ‌ کارِ‌ اداری بود و باید به جای "خاله ی دوستم" می گفت "خاله ی خودم" است معرف!


- "دروغ که می گویم،‌حس می کنم ... حس می کنم ... [به زمزمه] خود فروشی می کنم"!


قلبم تیر کشید اما فکرم 

این همه بلد نبودن ساده ترین ها در روابط اجتماعی اش را تحقیر کرد!



دلم تنگ است.







به نظرتان ...




1- کلاً خوب است آدم وقتی خسته است حرف بزند؟


یا نزند به نفع همه است؟!





2- زن ها و مردها یک فرق بزرگ دیگر هم دارند؛ زن کنار خستگی مردش شروع به زن بودنش می کند و مرد ... با خستگی زنش آرام آرام تمام می شود ... 


همه چیزش...




3- برادرم را به من برگردانید!






پ.ن: آری اگر بسیار اگر کم فرق دارند...


تو!





یک چیزی از تن من کم می شود هر بامداد؛


شاید بازوان توست یله بر شانه هایم


یا سر انگشتانت نرم بر گیسوانم


یا همان گونه هایت گرم فشرده بر گونه هایم...






و این همه ی توست باز 


که باز می گردد هر شامگاه به تمامِ‌ من!



صمیمیت!



حس فوق العاده ای که تنها تحت شرایطی خاص به وجود می آید؛


- زمانی که کسی کمکتان کند،‌ آن هم نه هر کمکی : "ضعفتان برای کسی رو شود و آن کسی کمکتان کند ضعفتان را بپوشانید."


- زمانی که با کسی در حسی مشترک باشید، آن هم نه هر حسی : " در ضعفی - که البته بهتر است بدجنسی باشد، دوامش بیشتر است-! "


- و زمان های دیگری که وقتی یادم آمد می نویسم اما در هر صورت همه شان یک ربطی به "ضعف" های آدمیزاد دارند،‌وگرنه صمیمیتی که می سازند ماندگار نیست!



بعله!

خستگیِ شانه هایم از اینجاست!






برایم مبارزه کردن کارِ‌سختیست! اما خودم را بدان مجبور می کنم!


مثلِ‌ همین دیشب!


مجبور نبودم که قیمتِ‌ یکباره ی عینک را به مادر و پدری که ذره ذره زندگی کرده اند بگویم!


اما گفتم!


چرا؟


چون باید می جنگیدم؛

که ثابت کنم زندگی را آرزوها  شادی های کوچک،‌"زندگی" می کند!

پس بیشترین هزینه ها را باید برای آن ها پرداخت!


خیلی قویجنگیدم و به روی خودم نیاوردم که تحت تاثیر نگاه ها قرار گرفته ام!


فقط 


فقط


دیشب را تا صبح پریشان خوابیدم و ...


امروز هم ...








پ.ن:‌یکی بیاید به این بغض لعنتی بفهماند من داشتم می جنگیدم!!! جنگ!!!‌ می فهمی؟؟؟ شوخی که نیست!!! جنگ!!!





خوبم ...







یک روزهایی باورم نمی شود این همه بزرگ شده باشم.


باید برای روزگار پاگرد بگذارند؛


گاهی هم بایستد 


سربرگرداند 


آدم بتواند به راهِ‌ رفته نگاهی بیاندازد!


شاید یکی خواست به گذشته اش افتخاری چیزی بکند!




***





روزهای آرام می گذرند

خوشی هایی از گوشه و کنار سربرآورده اند که

که 

که خوبند!


احسانم هم آغوش تمامِ  تنبلی ها و اراده کردن ها و تغییر ها و تصمیم هایم،‌ کنارم نشسته .

هرچند نگرانی و دغدغه  ی آینده ی به هم پیچیده ی برادر، آشفتگی را در همسایگی نگه داشته اما؛

 شب های زیادی را با حسی از سپاس،‌ به زندگی شب بخیر می گویم.



خوبم

:)



بیچارگی ...






دخترِ‌بیچاره 

به هیچ چیز 

اعتقاد نداشت !





دختر بیچاره !





انتظارِ‌هیچ 

شادیِ‌ غیر منتظره ای

  را نداشت!


دختر های بیچاره

همیشه مسئولیتِ‌ همه چیزشان

با خودشان است!