اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

هدف! (1)




یک روز (1)


با شجاعت (2) 


چشم در چشم زندگی ام بنشینم (3)


ضعف هایش را ببینم (4)


و حالم بد نشود! (5)


... (6)





1-  که نباید خیلی هم دور باشد!

2- که با اتکا بر خودم و بخش پر روی وجودم به دست آورده باشم!

3- تنهای تنها و بدون وابستگی روحی به کس دیگر!

4- دور از بدبینی یا خوشبینی!

5- یعنی ... پذیرفته باشمش... یا ببینم آن قدر ها هم بزرگ نیستند... یا حتی عادت کرده باشم بهشان ... یا در بهترین حالتش ببینم که شدت و حالتشان عوض شده و کمرنگ شده اند!

6- و البته باید این حال مختص "یک روز" نباشدها !!!




همین!




آخر می دانی چیست...






زندگی؛


آن روزهای خوبِ دلخوشی بود...


نه آن روزهای اضطراب و نا آرامی و ناامیدی،


که بخواهم بر مبنای آن ها تصمیم بگیرم!



هان؟






آرزوی این روزهای من...







دلم یک عالمه حرف های خوب شیطنت آمیز پر انرژی می خواهد!


از آن ها که آدم ها وقتی شادند، و مطمئن اند به دلایل شادیشان، بلند بلند می زنند ...


دلم از آن ها می خواهد!






پ.ن (1): آیا این هایی که می گویند "باید به ندای دل گوش کرد"، تا حالا اضطراب گرفته اند؟



بهترم...






هی فکر کردم این روزها...


یک سری نتایجی گرفته ام که برای بعدها به آن ها استناد کنم!


هربار که موج استرس  و افسرگی می آید سراغم؛ همین کار را می کنم... نتیجه هم می دهد...


اما خب خودِ حس اضطراب، با منطق از بین نمی رود. به زمان نیاز دارد و سرگرمی و بیخیال شدن...


امشب بهترم... خیلی بهتر...


ممنونم نازنینم...


دوستت دارم؛


چققدر هم ... :)





یک روز بالاخره می تواند...





عکس ها را نگاه می کنم و فکر می کنم...


دخترِ تو عکس ها خیلی جاها لبخند زده اما از درون ملتهب است! مضطرب است...


دختر توی عکس از خیلی چیزها می ترسد!


از اینکه چرا خیلی وقت ها اضطراب می گیرد...


از اینکه نکند تا آخر عمر این اضطراب ها هی بیایند و بروند و نه اصلاً یک روزی بفهمد این ها همه داشتند به چیزی اشاره می کردند و او باید یک زمانی جایی یک کاری برایش می کرد که نکرد...


دختر  توی این عکس ها بسیار احساس ترس و ناامنی دارد...


من اما مدام سعی می کنم جور دیگری تصورش کنم؛


سعی می کنم او را دختر احمقی تصور کنم که نمی داند چه آینده ی زیبایی در انتظارش است و هی با ترس و اهمیت دادن به چیزهای کوچک و بیهوده و مجسم کردن اتفاق های بدی که ممکن است هیچگاه نیفتند، روزهایش را خراب می کند...


دختری که می تواند یک روز بالاخره دست از تمام این بدبینی ها بردارد و شاد کنار همسرِ تا همیشه همراهش؛


زندگی


کند!








بهترم ؛


حالا،


 روزهای بی خیالی ام را به من برگردانید... 




یقینِ گم شده!




نمی توانی زندگی را ول کنی!


خودش تو را به جایی نمی برد...




خوش به حال آنها که فلسفه ی زندگیشان این نیست!



خوش به حال آنها که به صدای قلبشان گوش می دهند و قلبشان هی چیزهای خوب می گوید...


خوش به حال آنها که می توانند خودشان و زندگیشان را به دست سرنوشت بسپارند...



من از دستِ سرنوشت می ترسم!





امروز حالم خوب نیست!


و خوشحالم که روز تولدی... سالگرد ازدواجی... چیزی نیست...




پ.ن(1): انگار آخرین باری که اینطوری نابود بوده ام ، سالگرد ازدواجمان یعنی 6 مرداد بوده! خوب است ها! حدود 6 ماه فاصله... طول موج می گیند بهش یا فرکانس، یادم نیست... هر چه هست این حس ناخوشایند دیر به دیر تر شده! 


پ.ن(2):کاشکی نماند یک وقت تا ولنتاین... تولدم... عید...


پ.ن(3): یقینم را به من بازگردانید!





 -یک ساعت بعد: "بهترم"! :)


- دو ساعت بعد: "حتی وقتی حالم بد است هم یک جوری دلم برایت تنگ می شود!" ... دیوانه می شوم آخرش!!!



تابع سینوسی زندگی من ...





آدم که با وبلاگش رودربایستی نباید داشته باشد!


غمگینم،


و می ترسم از این غمِ سینوسی...


و همه ترسم از این است که هرگز از این تابع خارج نشود! 







پ.ن:البته ناشکری نکنیم ، 


شاید سینوسی بودنش از خطی شدن در 1- بهتر باشد! ها؟







توده!





در من یک توده ی غم هست؛


هر وقت ناراحت شوم


به آن وصل می شوم.*






* اینگونه است که علت ناراحتی بر میزان آن تأثیر چندانی ندارد؛ وصل که بشوم دیگر شده ام!





هنوز خوشبخت است...




خیلی هم کار سختی نمی تواند باشد؛


فهمیدن اینکه


وقتی لا به لای هزار و یک کار روزانه شرکت

درست یک جایی بعد از دو سه تماس تلفنی این کارفرما و آن یکی

قبل از آخرین ارجاع به شرکت فلان

دلش برای یک چیزی شبیه "صدا کردنت"، تنگ شده باشد؛


"چـــقـــــدر"


خوشبخت است!