اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

روی در روی ؛ تمام قد!







باید تن دارد؛


به زندگی.


لیاقتش را دارد!







جدال عقل و عشق ...





بین عشق و عقل گیر کرده همکار.


یک گیرِ کلاسیک ... 



و من ؟


من فکر می کنم پشیمان می شود!



چه عشق را انتخاب کند؛ 


چه عقل را !







وحشت دارد خب!






دیشب پایانِ فیلم ، آنجا که مرد اول ماجرا دچارِ مرگ شد، دیدم؛ خودِ مرگ چیز وحشناکی نیست،


این که آدم ها پس از مرگِ ما بیرحمانه به زندگیشان ادامه می دهند وحشناک است!


مثل تصادف امروز صبح توی نیایش سرِ کردستان! خودِ تصادف خب تصادف است؛ پیش می آید! ماشین هم بالاخره درست می شود! اما این مردم ... سیل ماشین ها که رقابت می کنند زودتر از کنارت عبور کنند. 


 وحشتِ ماجرا اینجاست!






فلسفه زندگى...

  


یک زمانى میگفتند "کیمیاگر" ِ پائولو کوئیلو به عنوان یک کتاب درسى در آمریکا تدریس مى شود! مى شود واقعاً؟


نمى دانم دیگر خوانندگان این کتاب چه نظرى دارند اما براى من آن روزهاى نوجوانى کتاب به قطعه اى الماس مى ماند که سرشارم مى کرد از انرژى و انتظارِ نشانه هاى گنج هاى پیش رو... بعدتر ها هى ناامید و مضطربم کرد... تا امروز! این سال هاى نزدیک و نزدیکتر شدن به سى سالگى ؛ آرامش برایم تنها در خودم و انتخاب هایم است... 

اینکه رهایم کنند و بگویند : این تو این هم زندگیت! بیرون از تو هیچ چیز برایت نیست! هرچه مى خواهى خودت بساز ، هرچه هم دارى یا ندارى مسئولش خودت هستى! والسلام!

گفته اند! کسانى گفته اند... آخریش همین استاد خوب زبان! (راستى چرا این استادهاى زبان انقدر خوبند بعضى هایشان؟ میشود مریدشان شد تمام عمر! این زبان انگلیسى چه دارد لعنتى؟!)

گفت : "اگر شما فلج مادرزادید و نتوانسته اید قهرمان دو میدانى شوید؛ فقط خودتان هستید که سرزنش مى شوید!"(انگلیسى اش را همسرجان نوشته وقتى از کلاس برگشت مى گذارمش اینجا!)

بعله گفته اند خیلى هم منطقى گفته اند... اما مشکل اینجاست که "کیمیاگر"ِ لعنتى آخر داستان، آنجا که دزد در عین انکار منطق پیروى از رویا(یا همان نشانه ها) ناخودآگاه جاى گنج را به پسرکِ پیرو رویا، مى گوید؛ جواب دندان شکنى به امثال من و استادِ زبان مى دهد!


لعنتى!


معصومیت های از دست رفته ...





خیلی خیلی خیلی معصومانه پرسید:

- "شما از کجا میفهمید؟"


چه؟

که باید دروغ بگویید!


پارتی بازی ِ‌ کارِ‌ اداری بود و باید به جای "خاله ی دوستم" می گفت "خاله ی خودم" است معرف!


- "دروغ که می گویم،‌حس می کنم ... حس می کنم ... [به زمزمه] خود فروشی می کنم"!


قلبم تیر کشید اما فکرم 

این همه بلد نبودن ساده ترین ها در روابط اجتماعی اش را تحقیر کرد!



دلم تنگ است.







به به!





توی ستون "درباره نویسنده" یک وبلاگی خواندم :


"حوصله ی ۱-بی کسی ۲-بی پولی ۳-پیری ۴-تایید کامنت ۵-لینک وبلاگ غریبه ها رو ندارم"


عالی بود!


به نظرم آدم ها تازه از آنجایی که دیگر  حوصله ی ۱-بی کسی ۲-بی پولی ۳-پیری ۴-تایید کامنت ۵-لینک وبلاگ غریبه ها رو ندارند؛


شروع می شوند!







صمیمیت!



حس فوق العاده ای که تنها تحت شرایطی خاص به وجود می آید؛


- زمانی که کسی کمکتان کند،‌ آن هم نه هر کمکی : "ضعفتان برای کسی رو شود و آن کسی کمکتان کند ضعفتان را بپوشانید."


- زمانی که با کسی در حسی مشترک باشید، آن هم نه هر حسی : " در ضعفی - که البته بهتر است بدجنسی باشد، دوامش بیشتر است-! "


- و زمان های دیگری که وقتی یادم آمد می نویسم اما در هر صورت همه شان یک ربطی به "ضعف" های آدمیزاد دارند،‌وگرنه صمیمیتی که می سازند ماندگار نیست!



بعله!

طعم آخرین ها...




خداحافظی ها را جدی بگیر نازنینم


خداحافظی ها ندای "آخرین ها"یند!


یادگارِ‌ آخرین ها!


آخرین ها همان اندازه  ترسناکند که


ارزشمند!


به عجله نگذرانش!


سرسری نگیر بوسه هایش را...







زنده ام!






توی وبلاگی امروز خواندم: "من زنده ی تجربه ی اتفاقات پیش بینی نشده و امن با آقای میم هستم . " 


و از آن لحظه می اندیشم که : " من زنده ی کدام چیزهایم؟"


باید فهرستی بسازم!





لازم است بدانى...




دختر؛


آنقدر ها هم مهم نیستى تو!


حتى آنقدر که لازم باشد در ذهن اطرافیان خوب جلوه کنى...


من تو را دوست دارم!


بلد شو این برایت بس باشد...