اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

کار می کند!



بعله !


کار می کند!


با همکارِ کوچکِ نازنینِ جدیدت ،‌همکارهای قدیمی بد رفتاری می کنند؟


نمی پذیرندش در جمعشان؟


تنها بگذارش و حتی کمی با او بد رفتاری کن!


بقیه به عنوان نجات دهنده وارد می شوند! 


:)


بعله!


آدم ها نمی پذیرند که در حالت عادی باید با انسان ها، انسانی و دوستانه رفتار کنند؛


اما کافیست آن ها را در سختی و محتاج ببینند؛


با نهایت فداکاری ممکن سوپرمن می شوند!


آدم ها می خواهند سوپرمن باشند،‌ نه فقط "من" !!!



دوستت دارم را نمی گویند؛‌ عمل می کنند!




  حرف زدن بس است!


  می خواهم عمل کنم!


 


  نازنینم؛

  دیگر دوستت دارم هایم را نخواهی شنید،

  تا روزی که بدان ها عمل کنم!



  

سایه بان آرامش ما؛‌ ماییم؟؟




امتحان می کنیم...


10 روز دیگر تولدمان است.


خودمان را شاد و سرحال می خواهیم آن روز!


خودمان را شاد و سرحال می آوریم تا آن روز ...


خودمان و خودمان ...


ها؟


می شود؟ 


لذت بخش هم خواهد بود؟




اصالت احوال!






روزهایی شده که می شود بد بود، می شود خوب بود!




و این مسئله خب خوب است!‌


آدم اختیار احوالش را دارد!




بدیش این است که


احوال،


اصالتشان را از دست می دهند!







هدف! (1)




یک روز (1)


با شجاعت (2) 


چشم در چشم زندگی ام بنشینم (3)


ضعف هایش را ببینم (4)


و حالم بد نشود! (5)


... (6)





1-  که نباید خیلی هم دور باشد!

2- که با اتکا بر خودم و بخش پر روی وجودم به دست آورده باشم!

3- تنهای تنها و بدون وابستگی روحی به کس دیگر!

4- دور از بدبینی یا خوشبینی!

5- یعنی ... پذیرفته باشمش... یا ببینم آن قدر ها هم بزرگ نیستند... یا حتی عادت کرده باشم بهشان ... یا در بهترین حالتش ببینم که شدت و حالتشان عوض شده و کمرنگ شده اند!

6- و البته باید این حال مختص "یک روز" نباشدها !!!




همین!




آخر می دانی چیست...






زندگی؛


آن روزهای خوبِ دلخوشی بود...


نه آن روزهای اضطراب و نا آرامی و ناامیدی،


که بخواهم بر مبنای آن ها تصمیم بگیرم!



هان؟






هنوز خوشبخت است...




خیلی هم کار سختی نمی تواند باشد؛


فهمیدن اینکه


وقتی لا به لای هزار و یک کار روزانه شرکت

درست یک جایی بعد از دو سه تماس تلفنی این کارفرما و آن یکی

قبل از آخرین ارجاع به شرکت فلان

دلش برای یک چیزی شبیه "صدا کردنت"، تنگ شده باشد؛


"چـــقـــــدر"


خوشبخت است!




همه ی کتاب های من...




من گریه خواهم کرد!

بعله!

با صدای بلند!
می دانم!

اگر روزی بروم شهر کتاب و نسبت به کتابی ، آن حسِ لعنتیِ بی نظیرِ دوست داشتنیِ "خودش است؛ من باید این را داشته باشم" را پیدا کنم اما
حساب و کتابی در کار باشد که نگذارد بخرمش!

من نه تنها با صدای بلند گریه خواهم کرد؛
بلکه احساس بدبختی و پوچی و الیورتوییستی هم بی شک خواهم کرد!

هر چند در دنیایی زندگی کنیم که نادر ابراهیمیِ نازنینش گفته : "که بهترین دوست انسان، انسان است؛ نه کتاب"،
باز هم
به نظرم آدمیزاد حق دارد 
بعضی کتاب ها را در نگاهِ اول عاشق شود...
و تا ابد بدان ها وفادار بماند!

بعله!





پ.ن: 
کتاب ها هم زنده اند!

نفس می کشند به جانِ خودم!

همین امروزصبح 
خودم دیدم !

وقتی از درِ خانه بیرون می آمدم،

"داستان همشهری"ِ آذر_ چون آنقدر که باید برایش وقت نگذاشته بودم و می دانست امروز غروب که برگردم از سرِ کار، هووی دیماهش را با خودم می آورم؛

چطور چرخید و پتوی غبارش را کشید سرش که:

"من قهرم! نگاهم نکن!"
خودم دیدم!



سه گانه [3]









1- صحنه: (شام را آورده ام روی میز، صدایش کرده ام که بیا، سریع آمده چون می داند باید سریع بیاید!!! )

    شام: (سیب زمین پخته + تن ماهی!)

    


می گوید: به به عزیزم بیا شام خوشمزه بخوریم...

می گویم: دوس داری من شام بخورم؟ نمی ترسی چاق بشم؟

می گوید: فقط دوس دارم تو خوشحالی باشی...


در فکر من : ( چه بلایی سرِ این پسر آورده ام که این شده رویایش؟ این عشق است یا اسارت و ایثار؟ نباید برایش کاری بکنم؟ نباید عوض بشود این حس؟ من خودخواهم که از این حرفش این همه لذت بردم؟ چرا پس تهِ این لذت این حزن لعنتی جا گرفته یک هو؟ رویای من چه؟ توی رویای من خوشحالیِ او کجاست؟... آهان... ببینش... در صدرِ رویاهاست انگار! اما او که بزرگترین خوشحالیش، خوشحال شدن من است! ... پس باز هم یک جور خودخواهی در این یکی رویایم هم... چکار کنم...)

در فکر او احتمالاً : (چه خوب که امشب شام خورد! جمع کنیم سفره را بیگ بنگ ببینیم!)







2- مادر بالاخره موفق شده خانه و زندگی را بیاورد تهران یک جایی در نزدیکی ده دقیقه پیاده روی خودمان و من دچار "اضطرابِ قرارگیری در موقعیتِ عدمِ کنترلِ کامل بر شرایط " شده ام!







3-  هنوز نظرم عوض نشده؛ پاییز 92 سرشار ترین پاییز زندگیم بود!









سرما خوردگی؟ قرص؟



یکباره احساس کردم از جنس "مِه" ام!


مهِ نرم  و سبک و فراگیر...


همه جا و در همه چیز هستم، فقط تراکمم در این جسم خیلی زیاد است .

 به همین دلیل می توانم بر آن اثر بگذارم و از طریق آن بر دنیا.



بعد ترسیدم؛


که اگر به هر دلیل فیزیکی این بدن دچار آسیبی شود و نتواند به حیات فیزیکی اش ادامه دهد؛

آن وقت آن حجم متراکم ذرات من متلاشی شده و در فضا پراکنده می شود... و به دلیل تراکم کمش دیگر بر هیچ چیز نمی تواند تأثیر بگذارد!





اینجوری می شود آخرش؟


یا ممکن است دوباره در جسم دیگری ذره ذره جمع شوم و تراکم کافی را به دست آورم؟





این ها تأثیرِ خودِ سرماخوردگیست یا قرصی که خورده ا م؟