بعله!
با صدای بلند!
می دانم!
اگر روزی بروم شهر کتاب و نسبت به کتابی ، آن حسِ لعنتیِ بی نظیرِ دوست داشتنیِ "خودش است؛ من باید این را داشته باشم" را پیدا کنم اما
حساب و کتابی در کار باشد که نگذارد بخرمش!
من نه تنها با صدای بلند گریه خواهم کرد؛
بلکه احساس بدبختی و پوچی و الیورتوییستی هم بی شک خواهم کرد!
هر چند در دنیایی زندگی کنیم که نادر ابراهیمیِ نازنینش گفته : "که بهترین دوست انسان، انسان است؛ نه کتاب"،
باز هم
به نظرم آدمیزاد حق دارد
بعضی کتاب ها را در نگاهِ اول عاشق شود...
و تا ابد بدان ها وفادار بماند!
بعله!
نفس می کشند به جانِ خودم!
همین امروزصبح
خودم دیدم !
وقتی از درِ خانه بیرون می آمدم،
"داستان همشهری"ِ آذر_ چون آنقدر که باید برایش وقت نگذاشته بودم و می دانست امروز غروب که برگردم از سرِ کار، هووی دیماهش را با خودم می آورم؛
چطور چرخید و پتوی غبارش را کشید سرش که:
"من قهرم! نگاهم نکن!"