اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

پریشانی...





یک دوستی مثلاً باشد

 

که به فکر نیازی نداشته باشد!!!

 

غم و شادی و خشم و دلخوری و ناامیدی و هیجان و هرچه که بشود؛

 

کلمات

 

خودشان سُر بخورند بروند طرفش...

 

دیگری پدیده ای به نام "پریشانی" کجا مجال وقوع خواهد یافت آنوقت؟




صبح های دیوانه وار...




صبح هایی که دیوانه وار عاشقت نیستم


خائنم!


  به خودم ؛

   که می توانست احتمال بدهد زیباترین روزِ زندگیش همین امروز باشد.


به تو ؛      

   که می توانست احساسِ"بهترین مردِ دنیا بودن" ، امروزش را به "روزِ اثبات وجود خوشبختی" بدل کند!


  به باران ؛

    که می توانست این همه زیبا باریدنش امروز ، دلیل داشته باشد ...





سیب




همین که شجاعانه اشتباه می کنی!


همین که سرانجام


این لذت را  آموختی،


یعنی که زندگی 


ارزشش را داشت!




از یک سیب نبود که شروع شد؛


از عزم انسان بر نافرمانی* ...


و زیبایی خلق شد!





* اوریانا فالاچی یک جایی گمانم گفته بودش!


تلاش ... تلاش ... تلاش ... تلاش ...





آدم خسته می شود.


از بس که برای همه چیز باید تلاش کرد...


شاد بودن،

راضی بودن،

خوب بودن،

موفق بودن،

تنها نبودن،

امیدوار بودن...



آخر همه چیز با تلاش؟



چرا دیگر مثل آن قدیم ها یک چیزهایی خودشان همینجوری نیستند؟





پ.ن: می  دانستید میزان "دقت" آدم ها در آدم های دیگر، میزان "علاقه" یا "نفرت"ِ آن ها را از یکدیگر نشان می دهد؟




به بهانه ی تولد 27 سالگیم نوشته بودم این را ؛ ناهید... نسیم...





امروز که اینجا ایستاده ام، یعنی: 27 سال در این دنیا زیسته ام...


تجربه کرده ام... درد کشیده ام و بسیار آموخته ام...

 


a

 تجربه کرده ام؛


 تعریف شدن را ...

بارها و بارها کنار بسیاری انسان ها، "تعریف شده ام". خودم را "تعریف" کرده ام. گاهی خوشم نیامده و از نو تعریف کرده ام...

 





و آموختم ...



که کنار بعضی آدم ها اصلاً نباید تعریف شوم...آموخته ام که گاه مسیر زندگی ها آنچنان جدا و دور از هم است که اگر بخواهی کنار چنان آدمی تعریف شوی ... "کوچک می شوی". رهاشان کن...


 

-          آموخته ام که آدم باید "تنهایی"را بلد باشد؛ که هرچه کنی، انسان در انتخاب "عشق"، "ایمان" و "مرگ"، تنهاست... (1) و آموخته ام که این همه را "انسان" انتخاب می کند!

-          آموخته ام که "دوست داشتن خود" با "خودخواهی" فرق می کند، هرچند گاهی نتایج مشترک داشته باشند.

... و اینکه "هرجا خودخواهی باشد، انصاف از آنجا دور است".(2)

-          آموخته ام که فقط وقتی وارد محیط کاری – که در آن صرفه اقتصادی مطرح است- بشوی، ارزش دوستان دبستان تا دانشگاهت را می فهمی.

-          و البته آموخته ام که "انسان" ها مهم اند، هرچقدر که احمق باشند.

-          آموخته ام که در زندگی "هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود"(3)، اما این جویبار نرم و روان را اگر به حال خود رها کنی ،سر انجام از خود خاطره ای "سخت و استوار" در یاد ت به جای می گذارد.

-          آموخته ام که "محافظه کاری" می تواند مانع وقوع وقایع "شگفت انگیز" و همچنین "اسف بار" در زندگی شود... اما در هر دو صورت پررنگ ترین خاطرات زندگی انسان را از بین می برد...

-          آموخته ام که صرفه جویی ای که در نخریدن "دفترچه قشنگِ گرانقیمت" نهفته است، همان است که "ذوق زیبایی خواهی انسان" را به هدر می دهد...

-          آموخته ام که همیشه "قهوه بدون شکر" را انتخاب کنم. انداختن چندتا قند در آن معجزه می کند!

هرچند قبلاً آموخته بودم که "دیگر معجزه ای در کار نیست"(4)...

و...

 

-          آموخته ام که "هر روز" در زندگی، لیاقت آن را دارد که برای "بهترین روز زندگی" شدن تلاش کند...





اینک ؛



"می دانم":




 که "زیباترین روز زندگیم"، روزی نخواهد بود که در آن اتفاق ویژه ای افتاده باشد، "زیباترین روز زندگی من یکی از همین روزهاست که به آرامی در پی هم می لغزند... چون شکوفه ای که از پس شکوفه ای دیگر برشاخسار می شکفد... یا مرواریدی که در پی مهره ی قبل، از گردنبند راه شده، بر زمین می غلتد..."(5)

 

 

امروز اما؛

انگار دلم می خواهد جای تمام جشن تولد های لوسی که می توان گرفت - که در جای خود آنها را هم دوست دارم-، یک نفر امسال از راه می رسید

 "نگاهم می کرد فقط"  

و "می دیدم" 

 که واقعاً   " خوشحال    "  است که

"من"  

 بین    "به دنیا آمدن" و "نیامدن"، این یکی را انتخاب کردم.

 

حتی خودم!

میشد کاش حداقل "خودم" رو به آیینه بایستم و "بدانم" که زندگی بی من چیزی کم داشت...

 

با این همه اما خوشحالم. که 27 سال – لحظه لحظه- "انسان" را رعایت کردم...


خود اگر

شاهکار خدا


بود


یا


نبود...


(6)

 

 


1-      این را از احمد شاملو آموخته ام.

2-     این را از شهرام شکوهی آموخته ام.

3-    این را از مارشال برمن خواندم و بعدها در زندگی آموختم.

4-    این را از نادر ابراهیمی نازنین آموختم.

5-     این را از لوسی مود مونتگومری آموختم.

6-     مثل احمد شاملو.







من تن به خواسته اش نخواهم داد!

 




این یکی از اولین نوشته های اتاق آبی بلاگفا بود...

نسیم نازنینم خواسته قسمت یادگاری های اتاق آبی قبلی را پر و پیمان تر کنم. دیدمم راست می گوید... مرور کنم روزگار گذشته را شاید جایی چیزی یقینی به همراه آورد...


مکان: ولیعصر، سرِ خدامی...

زمان: یک وقت هایی حوالی مهر 90! آن روزها که من تازه می آمدم سرِ کار... 




یک خانم هایی هستند عموماٌ سنشان بالاست. باید خیلی شانس داشته باشی که صبح که سرکار می روی آنها را در مسیر ببینی، اگر بشود که اتفاقی در مورد چیزی نظر دهند و بشنوی که دیگر "هَی وایِ من"...

اولین مشخصه ی این خانم ها این است که خیلی خیلی شیک می پوشند! از رنگ های زیبا استفاده کرده و بسیار آراسته اند... به واقع : خودشان را به شدت دوست می دارند! و این شروع تمام جذابیت و انرژی مثبتِ بی دریغ ساطع شونده از آنهاست...

دوستشان دارم!

دلم میخواست مادربزرگم شکل آنها بود! مادرم که پیر شد شکل آنها شود! خودم بعدها نه، اصلاٌ همین الآن مثل آنها باشم...

اما نمی شود! یکباره نمی شود!

برای اینچنین دلنشین بودن باید بی عقده باشی! دوره های مختلف زندگیت را کامل زندگی کرده باشی؛ کودکی کرده باشی...در نوجوانی خطا کرده باشی، جبران کرده و باز خطا کرده باشی و هر بار بخشیده شده باشی...به جوانی شکفته باشی! به تمامی خویشتن را تجربه کرده باشی؛ تمام ذرات زیبایی وجودت را کشف و "پرِزِنته" کرده باشی، کسی را بیابی تا کاملترت ببیند بر شانه اش هر روز ببینی که بالاتر می روی... تا بشود که در میان سالی زندگی، آزادی و شادیت را با دیگرانی شریک شوی و آنقدر در وجودت احساس داشتن بکنی که بی دریغ باشی...

منطقی باشیم! با تلقین نمی شود!

امروز صبح سوار تاکسی که شدم یکی از اینها داشت به راننده می گفت که هرگز سوار این ون های سبز نخواهد شد؛ به یک دلیل: این نحوه ی خم شدن برای سوار و پیاده شدن انسانها، تحقیر جسم و شخصیت آنهاست.

کسی اینجا مرا حقیر می خواهد؛ من تن به خواسته اش نخواهم داد!



 

کسی اینجا مرا حقیر می خواهد؛ 


من اما : 


تن به خواسته اش نخواهم داد!






نه! تا زمانی که اینگونه فکر می کنم؛ نمی توانم!





چیزهای کمی در دنیا هستند

که  به اندازه "پریشانی مادرانه "

می توانند من را بترسانند!


من اشتباه می کنم آیا

یا واقعاً 

"مادر شدن" یعنی یک دنیا را خلق کردن و برایش فلسفه نوشتن و حتی فکر بهشت و جهنمِ بعد از آخرتش را هم کردن؟




جای خالی حرف های تازه...



آدمیزاد

حرفِ تازه می خواهد!


حرفِ تازه

شهامت!


زندگی

شهامت 

می خواهد دوست من

شهامت ...