اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

سه گانه...

 




1- گوشواره هایم دیگر "فوق العاده " نیستند! *




2- قهوه ی تازه ام را یک نفر به من تبریک بگوید!**





3- باید از دل قلمو ها درآورد!***





* این یعنی اولویت خرید در سفر، گوشواره است!

** و این یکی یعنی همکار جان بالاخره از قهوه ی خوش بویش که انگار کمی شکلات تلخ هم قاطیش کرده اند، برایم خرید!

*** و این : نقاشی های نصفه و نیمه ام ممکن است از غصه سرطان بگیرند!




به نظرتان ...




1- کلاً خوب است آدم وقتی خسته است حرف بزند؟


یا نزند به نفع همه است؟!





2- زن ها و مردها یک فرق بزرگ دیگر هم دارند؛ زن کنار خستگی مردش شروع به زن بودنش می کند و مرد ... با خستگی زنش آرام آرام تمام می شود ... 


همه چیزش...




3- برادرم را به من برگردانید!






پ.ن: آری اگر بسیار اگر کم فرق دارند...


هرزه علف هایند!



پر از نگرانی های ریز و درشتم این روزها ...


هی از مقیاس جابه جا کردن چمدان و آشپزخانه می پرم به تصمیم گیری برای مهاجرت!


نگفته بودی این "نگفتنی ها" چون آن هرزه علف ها*بلدند این همه جا اشغال کنند!


 





* خواب چون درفکند از پایم

خسته می خوابم از آغاز غروب

لیک آن هرزه علف ها که به دست

ریشه کن می کنم از مزرعه روز

می کَنَمشان شب در خواب

هنوز ...


"الف-بامداد"




تو!





یک چیزی از تن من کم می شود هر بامداد؛


شاید بازوان توست یله بر شانه هایم


یا سر انگشتانت نرم بر گیسوانم


یا همان گونه هایت گرم فشرده بر گونه هایم...






و این همه ی توست باز 


که باز می گردد هر شامگاه به تمامِ‌ من!



من خواب دیده ام!





خواب های بد!


دیشب را تا خودِ صبح!


خوابِ‌مادر را که همه ی فامیل را جمع کرده بود ببینند و داشت یک خانه ی قصر مانندی را پارچه کوب می کرد و  زینت می داد و تور می زد...


سینا را که شب ها با مادر توی یک اتاق می خوابید و باز دعوایشان شد و باز من رفتم درستش کنم و توی حرف هایش گفت که ه.ر.و.ئ.ی.ن می کشد ؛

و مادر به استیصال و سرزنش و عصبانیت نگاه به من کرد...


و احسان را که خسته گوشه ای نشسته بود و درد داشت...


و پدر را،‌  که نبود!


و من چقدر تنها بودم در تقلای جمع و جور کردن این همه!






خستگیِ شانه هایم از اینجاست!






برایم مبارزه کردن کارِ‌سختیست! اما خودم را بدان مجبور می کنم!


مثلِ‌ همین دیشب!


مجبور نبودم که قیمتِ‌ یکباره ی عینک را به مادر و پدری که ذره ذره زندگی کرده اند بگویم!


اما گفتم!


چرا؟


چون باید می جنگیدم؛

که ثابت کنم زندگی را آرزوها  شادی های کوچک،‌"زندگی" می کند!

پس بیشترین هزینه ها را باید برای آن ها پرداخت!


خیلی قویجنگیدم و به روی خودم نیاوردم که تحت تاثیر نگاه ها قرار گرفته ام!


فقط 


فقط


دیشب را تا صبح پریشان خوابیدم و ...


امروز هم ...








پ.ن:‌یکی بیاید به این بغض لعنتی بفهماند من داشتم می جنگیدم!!! جنگ!!!‌ می فهمی؟؟؟ شوخی که نیست!!! جنگ!!!





خوبم ...







یک روزهایی باورم نمی شود این همه بزرگ شده باشم.


باید برای روزگار پاگرد بگذارند؛


گاهی هم بایستد 


سربرگرداند 


آدم بتواند به راهِ‌ رفته نگاهی بیاندازد!


شاید یکی خواست به گذشته اش افتخاری چیزی بکند!




***





روزهای آرام می گذرند

خوشی هایی از گوشه و کنار سربرآورده اند که

که 

که خوبند!


احسانم هم آغوش تمامِ  تنبلی ها و اراده کردن ها و تغییر ها و تصمیم هایم،‌ کنارم نشسته .

هرچند نگرانی و دغدغه  ی آینده ی به هم پیچیده ی برادر، آشفتگی را در همسایگی نگه داشته اما؛

 شب های زیادی را با حسی از سپاس،‌ به زندگی شب بخیر می گویم.



خوبم

:)



بیچارگی ...






دخترِ‌بیچاره 

به هیچ چیز 

اعتقاد نداشت !





دختر بیچاره !





انتظارِ‌هیچ 

شادیِ‌ غیر منتظره ای

  را نداشت!


دختر های بیچاره

همیشه مسئولیتِ‌ همه چیزشان

با خودشان است!




رویاها... رویاهای نجات دهنده ...






همین یکی دو روز پیش بود که یادم آمد امسال یک جایی نوشته بودم در این اتاق که :


"امسال عاشقانه ترین پاییز عمرم را - تا اینجا -  گذراندم!"




امروز صبح که از خانه بیرون می آمدم فکر کردم، زمستان سختی بود اما


هی!

 

دختر! 


انگار این بهار دارد رقابت می کند با آن پاییز ها! ... 




این روزها خوبم.


این روزها که می گذرد خوبم ...


باید تشکر کنم!


از ... 


از خانه ی سپیدی که این روزها شده لوکیشنِ همه ی تخیلاتم! 


با حیاط کوچکی که در آن توت فرنگی کاشته ام ... گوجه کاشته ام ... خیار و ریحان کاشته ام ... 


با تراسی که نرده های چوبی سفید دارد و عصرانه های چای و صبحانه های آفتابی روز تعطیل ...


باید سپاسگزار بود ... 


باید از رویاها سپاسگزار بود.



و من


سپاسگزارم.


از تو 


که همراهِ‌ شیرین ترین رویاهای منی ...







پ.ن:و کور شوم اگر دروغ بگویم! 


دلم تنگ نیست این روزها...




 جانم برایتان بگوید؛

نه که چیزی عوض شده باشد در اصل قضایا،‌تنها نگاهم دیگر مدام پی آن نگرانی ها نیست!


حالا کی اش را نمی دانم، اما بر میگردند.

این یک واقعیت است!


فعلاً‌ اما از نبودشان استفاده می کنیم

صب به صب مانتو و شال ست می کنیم

عطر می زنیم

ماتیک می نشانیم بر لب

رختخواب را مرتب می کنیم

آینه را پاک می کنیم

کادوی روز زن گرفته ذوق می کنیم

گل می خریم

کتاب می خوانیم

و از این جور کارها...