اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

سی سالگی ...

  



سی سالگی نازنینم ؛


سلام...


خیلی خیلی ممنونم که با وجود نگرانی هایی که برایت داشتم خیلی آرام و زیبا و تا حدی هم پر جنب و جوش و شاد به سراغم آمدی.

خیلی خوب بود!


چرخ خیاطی سفیدم را خیلی دوست دارم . آی پدم سفیدم را هم ... تازه خودنویس سفید و شال سفید گل گلی ام را هم...  خیلی خیلی خوب بودی تو با این شکلِ‌آمدنت!


چقدر نگران بودم که آغازت را بد حالی کنم... مضطرب باشم ... خراب کنم... 

اما تو آمدی و به شعارِ 


بهای باده ی چون لعل چیست؛ جوهر عقل

بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد ...

نماز در خم آن ابروان محرابی..

 کسی کند که به خون جگر طهارت کرد...


زیبا شدی و نترسیدم و ساده گرفتم و امید به خردادی بستم و ... چققدر تو خوب بودی...


حالا امید از کجا نمی دانم اما ؛‌برگشته...

حالا برایت امیدوارم... 

برایت خوشحالم...

و دوستت دارم

سی سالگیِ‌ کوچکِ زیبای من ...



:)

سلام...

آمده ام لبخند های کوچک و شیرین بزنم برای دوستانی که این ایام نگران و ناامیدشان کردم...

آمده ام بگویم


این روزها


خوبم ... :)







تصمیم سال نو!




چقدر دلم می خواست این روزها انقدر حالم خوب باشد که بنشینم برای سال بعد یک عالمه نقشه و قول و قرار بریزم...


اما خب،


چه می شود کرد؛


نیست!


اما...


حالا شاید  مثلاً تصمیم گرفتم سال بعد همیشه خانه ام تمیز باشد!




پ.ن: البته آنقدرها هم بد نیستم ها... در طول این روزها هی بهتر ... هی بدتر شده ام! حال عجیب و غریبیست... قرار است خرداد امسال به احوال امروز و دیروزهایم بخندم!




  





دوستت دارم را نمی گویند؛‌ عمل می کنند!




  حرف زدن بس است!


  می خواهم عمل کنم!


 


  نازنینم؛

  دیگر دوستت دارم هایم را نخواهی شنید،

  تا روزی که بدان ها عمل کنم!



  

فقط این "حس"ها




باشد!

قبول...


نه آرزویی دارم نه توقعی نه ایده آلی...

هان؟


هرچه پیش آید خوش آید؟



نمی دانم!


من فقط آرامش می خواهم!

و احساس رضایت!


با همین داشته هایم...

من فقط این "حس"ها را می خواهم!




سایه بان آرامش ما؛‌ ماییم؟؟




امتحان می کنیم...


10 روز دیگر تولدمان است.


خودمان را شاد و سرحال می خواهیم آن روز!


خودمان را شاد و سرحال می آوریم تا آن روز ...


خودمان و خودمان ...


ها؟


می شود؟ 


لذت بخش هم خواهد بود؟




اصالت احوال!






روزهایی شده که می شود بد بود، می شود خوب بود!




و این مسئله خب خوب است!‌


آدم اختیار احوالش را دارد!




بدیش این است که


احوال،


اصالتشان را از دست می دهند!







مثلاً ...



کوتاه کردن مو!


چیزی را عوض می کند آیا؟




آخر می دانی چیست...






زندگی؛


آن روزهای خوبِ دلخوشی بود...


نه آن روزهای اضطراب و نا آرامی و ناامیدی،


که بخواهم بر مبنای آن ها تصمیم بگیرم!



هان؟






آرزوی این روزهای من...







دلم یک عالمه حرف های خوب شیطنت آمیز پر انرژی می خواهد!


از آن ها که آدم ها وقتی شادند، و مطمئن اند به دلایل شادیشان، بلند بلند می زنند ...


دلم از آن ها می خواهد!






پ.ن (1): آیا این هایی که می گویند "باید به ندای دل گوش کرد"، تا حالا اضطراب گرفته اند؟



بهترم...






هی فکر کردم این روزها...


یک سری نتایجی گرفته ام که برای بعدها به آن ها استناد کنم!


هربار که موج استرس  و افسرگی می آید سراغم؛ همین کار را می کنم... نتیجه هم می دهد...


اما خب خودِ حس اضطراب، با منطق از بین نمی رود. به زمان نیاز دارد و سرگرمی و بیخیال شدن...


امشب بهترم... خیلی بهتر...


ممنونم نازنینم...


دوستت دارم؛


چققدر هم ... :)