اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

یک روز بالاخره می تواند...





عکس ها را نگاه می کنم و فکر می کنم...


دخترِ تو عکس ها خیلی جاها لبخند زده اما از درون ملتهب است! مضطرب است...


دختر توی عکس از خیلی چیزها می ترسد!


از اینکه چرا خیلی وقت ها اضطراب می گیرد...


از اینکه نکند تا آخر عمر این اضطراب ها هی بیایند و بروند و نه اصلاً یک روزی بفهمد این ها همه داشتند به چیزی اشاره می کردند و او باید یک زمانی جایی یک کاری برایش می کرد که نکرد...


دختر  توی این عکس ها بسیار احساس ترس و ناامنی دارد...


من اما مدام سعی می کنم جور دیگری تصورش کنم؛


سعی می کنم او را دختر احمقی تصور کنم که نمی داند چه آینده ی زیبایی در انتظارش است و هی با ترس و اهمیت دادن به چیزهای کوچک و بیهوده و مجسم کردن اتفاق های بدی که ممکن است هیچگاه نیفتند، روزهایش را خراب می کند...


دختری که می تواند یک روز بالاخره دست از تمام این بدبینی ها بردارد و شاد کنار همسرِ تا همیشه همراهش؛


زندگی


کند!








بهترم ؛


حالا،


 روزهای بی خیالی ام را به من برگردانید... 




یقینِ گم شده!




نمی توانی زندگی را ول کنی!


خودش تو را به جایی نمی برد...




خوش به حال آنها که فلسفه ی زندگیشان این نیست!



خوش به حال آنها که به صدای قلبشان گوش می دهند و قلبشان هی چیزهای خوب می گوید...


خوش به حال آنها که می توانند خودشان و زندگیشان را به دست سرنوشت بسپارند...



من از دستِ سرنوشت می ترسم!





امروز حالم خوب نیست!


و خوشحالم که روز تولدی... سالگرد ازدواجی... چیزی نیست...




پ.ن(1): انگار آخرین باری که اینطوری نابود بوده ام ، سالگرد ازدواجمان یعنی 6 مرداد بوده! خوب است ها! حدود 6 ماه فاصله... طول موج می گیند بهش یا فرکانس، یادم نیست... هر چه هست این حس ناخوشایند دیر به دیر تر شده! 


پ.ن(2):کاشکی نماند یک وقت تا ولنتاین... تولدم... عید...


پ.ن(3): یقینم را به من بازگردانید!





 -یک ساعت بعد: "بهترم"! :)


- دو ساعت بعد: "حتی وقتی حالم بد است هم یک جوری دلم برایت تنگ می شود!" ... دیوانه می شوم آخرش!!!



تابع سینوسی زندگی من ...





آدم که با وبلاگش رودربایستی نباید داشته باشد!


غمگینم،


و می ترسم از این غمِ سینوسی...


و همه ترسم از این است که هرگز از این تابع خارج نشود! 







پ.ن:البته ناشکری نکنیم ، 


شاید سینوسی بودنش از خطی شدن در 1- بهتر باشد! ها؟







هنوز خوشبخت است...




خیلی هم کار سختی نمی تواند باشد؛


فهمیدن اینکه


وقتی لا به لای هزار و یک کار روزانه شرکت

درست یک جایی بعد از دو سه تماس تلفنی این کارفرما و آن یکی

قبل از آخرین ارجاع به شرکت فلان

دلش برای یک چیزی شبیه "صدا کردنت"، تنگ شده باشد؛


"چـــقـــــدر"


خوشبخت است!




سه گانه [3]









1- صحنه: (شام را آورده ام روی میز، صدایش کرده ام که بیا، سریع آمده چون می داند باید سریع بیاید!!! )

    شام: (سیب زمین پخته + تن ماهی!)

    


می گوید: به به عزیزم بیا شام خوشمزه بخوریم...

می گویم: دوس داری من شام بخورم؟ نمی ترسی چاق بشم؟

می گوید: فقط دوس دارم تو خوشحالی باشی...


در فکر من : ( چه بلایی سرِ این پسر آورده ام که این شده رویایش؟ این عشق است یا اسارت و ایثار؟ نباید برایش کاری بکنم؟ نباید عوض بشود این حس؟ من خودخواهم که از این حرفش این همه لذت بردم؟ چرا پس تهِ این لذت این حزن لعنتی جا گرفته یک هو؟ رویای من چه؟ توی رویای من خوشحالیِ او کجاست؟... آهان... ببینش... در صدرِ رویاهاست انگار! اما او که بزرگترین خوشحالیش، خوشحال شدن من است! ... پس باز هم یک جور خودخواهی در این یکی رویایم هم... چکار کنم...)

در فکر او احتمالاً : (چه خوب که امشب شام خورد! جمع کنیم سفره را بیگ بنگ ببینیم!)







2- مادر بالاخره موفق شده خانه و زندگی را بیاورد تهران یک جایی در نزدیکی ده دقیقه پیاده روی خودمان و من دچار "اضطرابِ قرارگیری در موقعیتِ عدمِ کنترلِ کامل بر شرایط " شده ام!







3-  هنوز نظرم عوض نشده؛ پاییز 92 سرشار ترین پاییز زندگیم بود!









باران و داریوش...




بگو

بوی این بارون بباره

من و تو باشیم


 یه پتو از مخمل سرخ...

یه اتاق اندازه ی ما واسه خواب...

تنمون تشنه ترین تشنه ی یه قطره ی آب...

 

 

  

بوی گندم 


مال من


 هرچی که دارم 


مال تو...



یه وجب خاک

مال من هرچی می‌کارم مال تو...










لباس سفید...




 

به همین سادگی!


دلم لباس سفید می خواهد!









سرما خوردگی؟ قرص؟



یکباره احساس کردم از جنس "مِه" ام!


مهِ نرم  و سبک و فراگیر...


همه جا و در همه چیز هستم، فقط تراکمم در این جسم خیلی زیاد است .

 به همین دلیل می توانم بر آن اثر بگذارم و از طریق آن بر دنیا.



بعد ترسیدم؛


که اگر به هر دلیل فیزیکی این بدن دچار آسیبی شود و نتواند به حیات فیزیکی اش ادامه دهد؛

آن وقت آن حجم متراکم ذرات من متلاشی شده و در فضا پراکنده می شود... و به دلیل تراکم کمش دیگر بر هیچ چیز نمی تواند تأثیر بگذارد!





اینجوری می شود آخرش؟


یا ممکن است دوباره در جسم دیگری ذره ذره جمع شوم و تراکم کافی را به دست آورم؟





این ها تأثیرِ خودِ سرماخوردگیست یا قرصی که خورده ا م؟







از سر...





یک بارِ دیگر

بیا از سر بنویسیمش!

 

اصلاً تمامِ ماجرای بودنمان را!

 

تا هنوز "دیر" صدایش نکرده اند ، بیا...

جز این باشد؛

این داستان

چیزی از عاشقانگی در خود باقی نخواهد گذاشت ...

 




اما نه!

هرچند...

بیا بگذریم...

 

زخم هایی را

تازه می کنند

برگ برگ ریزانِ این شعر ها

هر بار...