اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

بیا




بیا



یک جوری که غروب های این فصل پیدایمان نکنند

برویم تنهایی هفت سنگ بازی کنیم.



هی من سنگ روی سنگِ دلتنگی بگذارم

هی تو بزنی همه را بریزی و ...

فرار نکنی... بمانی...



چشم نگذاری!

برویم دوتایی قایم شویم؛

از دست پاییز های این غروبِ فصلی .




پ.ن: وقتش است روزگار یک کمی دست از لجبازی کودکانه با ما بردارد! بعله ! وقتش همین الآن است! کسی صدای مرا شنید؟




تلاش ... تلاش ... تلاش ... تلاش ...





آدم خسته می شود.


از بس که برای همه چیز باید تلاش کرد...


شاد بودن،

راضی بودن،

خوب بودن،

موفق بودن،

تنها نبودن،

امیدوار بودن...



آخر همه چیز با تلاش؟



چرا دیگر مثل آن قدیم ها یک چیزهایی خودشان همینجوری نیستند؟





پ.ن: می  دانستید میزان "دقت" آدم ها در آدم های دیگر، میزان "علاقه" یا "نفرت"ِ آن ها را از یکدیگر نشان می دهد؟




آهان!



یادم آمد!

از همان اول صبح توی رخت خواب که فهمیدم یک ساعت دیگر هم می توانم بخوابم دارم سعی می کنم به خاطر بیاورم چه خواب دیدم دیشب.


حالا یک دفعه یادم آمد.


خواب دیدم دارد عروسی می شود و من بالاخره تصمیم گرفتم موهایم را رنگ کنم.

آرایشگر رنگ را ساخت

فضا گرم و نمناک بود 

و من یکدفعه در لحظه آخر گفتم نه!


رنگ نکردم موهایم را!


همین.


چرا انقدر از صبح برایم مهم بود که این را به خاطر بیاورم؟


حتماً فقط این نبوده!

حتماً یک چیز دیگری هم بوده!




شما بگویید

نه!


یک دیواری باید باشد؛



وقتی مجاورانِ هر روزه آدم از دریافت اس ام اس:

"اگه نیمه گمشده تو پیدا نکردی زیاد مهم نیست...
درد واقعی از اونجایی شروع میشه که نیمه پیداشدتو گم کنی..."

ذوق بکنند و بلند بخوانندش
و با دریافت اس ام اس :

" باز گشته ام از سفر
سفر از من باز نمی گردد!"

رو به هم کنند و با صدای بلند بخندند:

"چه چرند!"



آدم با تمامٍ قدرتش مستقیم سرش را بکوبد به آن!


بعله!

نه! تا زمانی که اینگونه فکر می کنم؛ نمی توانم!





چیزهای کمی در دنیا هستند

که  به اندازه "پریشانی مادرانه "

می توانند من را بترسانند!


من اشتباه می کنم آیا

یا واقعاً 

"مادر شدن" یعنی یک دنیا را خلق کردن و برایش فلسفه نوشتن و حتی فکر بهشت و جهنمِ بعد از آخرتش را هم کردن؟




تق تق








روزگار 

سرد و گرم می شود هی!




پاییز


 پشت در است...






جای خالی حرف های تازه...



آدمیزاد

حرفِ تازه می خواهد!


حرفِ تازه

شهامت!


زندگی

شهامت 

می خواهد دوست من

شهامت ...






مردِ من غمگین است!




مرد 

از رویداده های امروز

و دیروز

غمگین است.


گمان می کند نمی دانم اما

مرد

ترسیده!


مردِ غمگین 

برای خوابی که به چشمش نخواهد آمد امشب

زود

خیلی زود به رختخواب رفته!



مردِ غمگینی که 

                   تولدش بود امشب


امشبی که

مردی با غمگینیَش 

وصله می کند به صبح...