اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

طعم آخرین ها...




خداحافظی ها را جدی بگیر نازنینم


خداحافظی ها ندای "آخرین ها"یند!


یادگارِ‌ آخرین ها!


آخرین ها همان اندازه  ترسناکند که


ارزشمند!


به عجله نگذرانش!


سرسری نگیر بوسه هایش را...







خوبم ...







یک روزهایی باورم نمی شود این همه بزرگ شده باشم.


باید برای روزگار پاگرد بگذارند؛


گاهی هم بایستد 


سربرگرداند 


آدم بتواند به راهِ‌ رفته نگاهی بیاندازد!


شاید یکی خواست به گذشته اش افتخاری چیزی بکند!




***





روزهای آرام می گذرند

خوشی هایی از گوشه و کنار سربرآورده اند که

که 

که خوبند!


احسانم هم آغوش تمامِ  تنبلی ها و اراده کردن ها و تغییر ها و تصمیم هایم،‌ کنارم نشسته .

هرچند نگرانی و دغدغه  ی آینده ی به هم پیچیده ی برادر، آشفتگی را در همسایگی نگه داشته اما؛

 شب های زیادی را با حسی از سپاس،‌ به زندگی شب بخیر می گویم.



خوبم

:)



پدرم (1)




پدر من

بهترین پدر دنیا نیست!

 

 

 

اما هر بار که می بینمش، یا به خوابم می آید؛ بغض می کنم!

نمی دانم از وقتی اولین آثار گم شدن جوانی را در وجودش دیدم، چنین شد یا

از وقتی با مرد دیگری زوج شدم!

 

پدر ها یک جورِ دیگرند نمی دانم چرا!

یک چیزی از وجودش در من است. احساس می کنم بخشی از او در من به زندگی ادامه می دهد!

بخشی که هنوز می تواند جوانی کند ،

امید وار باشد،

شاد باشد...

و من ناخواسته آن را در خود گرفته ام!

بغض می کنم، شاید به این دلیل که می خواهم پسش بدهم!

 

می خواهم ببینم که یکباره نیرو می گیرد و جوانی و شادابی  از درون موهای سفید تنک اش،

 چروک های گردنش،

 تن خسته ،

زانو دردش،

عنبیه ی کم رنگتر شده اش...

 حواس پرتی های اخیرش...

خود را بیرون کشد... فریاد بر آرد که "من برگشتم!"

 

آن وقت من دیگر نباشم...

او باشد و یک عالمه شادی...

دوباره مسابقه دوچرخه سواری،

دو باره شطرنج،

دوباره موهای ستاری،

شلوار دمپای کِرِم...

 

این بار نمی گذارم کسی اعتماد به نفسش را بگیرد،

نمی گذارم اصلاً معلم بماند!

نجاری را ادامه می دهد،

با استعداد و هندسه ی بی نظیرش، کارگاهش بزرگ می شود...

پیشرفت می کند...

خیلی زیاد...

بزرگ می شود...

 

آن قدر که حتی اگر من هم به دنیا بیایم و بخش هایی از وجودش را با خودم ببرم،

باز هم آنقدر دارد که وقتی نگاهش می کنم؛

بغض نکنم!





پدرم! (2)





پدرم  تازگی ها مرا می بوسد! 

موقع آمدن و رفتن ... هر دو بار می بوسد!


وقتی می روم خانه شان می آید کنارم می نشیند و سعی می کند فقط حرف بزند، مهم نیست از چه موضوعی.


پدرم دیروز که مادرم شیفت شب بود،‌آمد خانه ما فوتبال ببیند و وقتی شب گفتم همینجا بخواب ،قبول کرد!


پدرم این روزها همش باعث می شود بغض کنم!

پدرم فکر مهاجرتی را که تازگی به سرم زده،‌ تبدیل به یک غم بزرگ می کند!


پدرم بازنشسته است.

پدرم روزها می رود پارک با هم سن هایش شطرنج بازی می کند.

پدرم تازگی ها به یک پارکِ دیگر می رود و با بچه ها و جوان ها فوتبال دستی بازی می کند.



پدرم بعد از عید که رفت به آن پارکی که قبلاً‌ می رفت و شطرنج بازی می کرد؛ دید دو نفر از هم بازی های پارسالش مرده اند!



پدرم را باید در آغوش بگیرم...



سی سالگی ...

  



سی سالگی نازنینم ؛


سلام...


خیلی خیلی ممنونم که با وجود نگرانی هایی که برایت داشتم خیلی آرام و زیبا و تا حدی هم پر جنب و جوش و شاد به سراغم آمدی.

خیلی خوب بود!


چرخ خیاطی سفیدم را خیلی دوست دارم . آی پدم سفیدم را هم ... تازه خودنویس سفید و شال سفید گل گلی ام را هم...  خیلی خیلی خوب بودی تو با این شکلِ‌آمدنت!


چقدر نگران بودم که آغازت را بد حالی کنم... مضطرب باشم ... خراب کنم... 

اما تو آمدی و به شعارِ 


بهای باده ی چون لعل چیست؛ جوهر عقل

بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد ...

نماز در خم آن ابروان محرابی..

 کسی کند که به خون جگر طهارت کرد...


زیبا شدی و نترسیدم و ساده گرفتم و امید به خردادی بستم و ... چققدر تو خوب بودی...


حالا امید از کجا نمی دانم اما ؛‌برگشته...

حالا برایت امیدوارم... 

برایت خوشحالم...

و دوستت دارم

سی سالگیِ‌ کوچکِ زیبای من ...



:)

سلام...

آمده ام لبخند های کوچک و شیرین بزنم برای دوستانی که این ایام نگران و ناامیدشان کردم...

آمده ام بگویم


این روزها


خوبم ... :)







دوستت دارم را نمی گویند؛‌ عمل می کنند!




  حرف زدن بس است!


  می خواهم عمل کنم!


 


  نازنینم؛

  دیگر دوستت دارم هایم را نخواهی شنید،

  تا روزی که بدان ها عمل کنم!



  

بهترم...






هی فکر کردم این روزها...


یک سری نتایجی گرفته ام که برای بعدها به آن ها استناد کنم!


هربار که موج استرس  و افسرگی می آید سراغم؛ همین کار را می کنم... نتیجه هم می دهد...


اما خب خودِ حس اضطراب، با منطق از بین نمی رود. به زمان نیاز دارد و سرگرمی و بیخیال شدن...


امشب بهترم... خیلی بهتر...


ممنونم نازنینم...


دوستت دارم؛


چققدر هم ... :)





یک روز بالاخره می تواند...





عکس ها را نگاه می کنم و فکر می کنم...


دخترِ تو عکس ها خیلی جاها لبخند زده اما از درون ملتهب است! مضطرب است...


دختر توی عکس از خیلی چیزها می ترسد!


از اینکه چرا خیلی وقت ها اضطراب می گیرد...


از اینکه نکند تا آخر عمر این اضطراب ها هی بیایند و بروند و نه اصلاً یک روزی بفهمد این ها همه داشتند به چیزی اشاره می کردند و او باید یک زمانی جایی یک کاری برایش می کرد که نکرد...


دختر  توی این عکس ها بسیار احساس ترس و ناامنی دارد...


من اما مدام سعی می کنم جور دیگری تصورش کنم؛


سعی می کنم او را دختر احمقی تصور کنم که نمی داند چه آینده ی زیبایی در انتظارش است و هی با ترس و اهمیت دادن به چیزهای کوچک و بیهوده و مجسم کردن اتفاق های بدی که ممکن است هیچگاه نیفتند، روزهایش را خراب می کند...


دختری که می تواند یک روز بالاخره دست از تمام این بدبینی ها بردارد و شاد کنار همسرِ تا همیشه همراهش؛


زندگی


کند!








بهترم ؛


حالا،


 روزهای بی خیالی ام را به من برگردانید... 




هنوز خوشبخت است...




خیلی هم کار سختی نمی تواند باشد؛


فهمیدن اینکه


وقتی لا به لای هزار و یک کار روزانه شرکت

درست یک جایی بعد از دو سه تماس تلفنی این کارفرما و آن یکی

قبل از آخرین ارجاع به شرکت فلان

دلش برای یک چیزی شبیه "صدا کردنت"، تنگ شده باشد؛


"چـــقـــــدر"


خوشبخت است!