اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

گوشی رو بردار که صدات ...




یکی از همین روزهاست که یکی از آن زنگ های قشنگت بزنی .


-الو؟

: جانم؟

- عزیزم لاتاری برنده شدیم!

: ... 




کشمکش های رشد آمیز ...





دیروز مجبور به کاری شدم!



به به! 

چه مطلع خطرناکی برای سپیده!

 سپیده با مانع بزرگ "هیچ کس نباید به من بگوید چه کار بکنم یا نکنم"!

و البته مانع بزرگترِ "هیچکس نباید در قیاس با کس دیگری از من چیزی بخواهد"!


قرار شد به بزرگی زنگ بزنم و ابراز محبت کنم. 


بعله.

کار انجام شد و بسی انرژی که از دست بشد...


خیلی فکر کردم اما مسئله همچنان به جاست؛ 

مشکل منم که ابراز محبت هایی که از تهِ تهِ آن لحظه در قلیان نیستند را  تاب نمی آورم؟

 یا احتمالاً خودم را آنقدر متفاوت می بینم که با هیچ کس نباید مقایسه شوم - که مثلاً فلانی کرده این کار را و تو هم بکن-؟

 یا ... 

یا به احساساتم احترام بگذارم و فقط کاری را که "نمی خواهم" را نکنم!

همین!



مشکل این است که به این "نفس" انقدرها نمی توان اعتماد داشت!




طرح !





در راستای "خدا، خدای نوشته های ثبت شده است" و این حرف ها، جانم برایتان بگوید که در برنامه است چند سالی روزهای آرامِ آفتابیِ خانه و خرید صبحگاهی و کودک و کاسکه و پرده های گلدار و میوه های تازه و رومیزی چهارخانه آبی و مبل مدرن آبی فیروزه ای و کوسن های رنگارنگ ... ای  وای ... و رنگ ... رنگ ... رنگ روغن هایم... که بویش تمام خانه را بگیرد ...و نقش نقش نقش ...

و خانه یادتان نرود که سفید سفید است !



بعله 


در توو دوو لیست می باشند این ها!


:)




خودمان را داریم بلد می شویم!



خب

نبینیم دست از سر روزگار بر داشته باشی خانم!


باشد.

بگذارید جانم برایتان بگوید که هی داریم خودمان را میشناسیم این روزها... 

بلد شده ایم به خودمان نگاه کنیم.

گوش کنیم.


و به دیگران البته!


بلد شده ایم بازی کنیم! تمرین کنیم : تغییر در اطرافمان را با تغییر در خودمان پدید آوریم.

یک جورهایی بلد شده ایم ببینیم واقعیت ماجراها چیست!

واقعیت حس هایمان چیست.


خیلی هم خوش نمی گذرد ها! پوست آدم کنده می شود در یک لحظه هایی. اما خب ...

آگاهی است دیگر...

بها دارد!


:)






درباره ازدواج حرف می زنم!







داستان ازدواج خودم و اطرافیانم من را رساند به یک جمع بندی:





1- "عشق در نگاه اول" وجود دارد.

اما؛

ضامن پایداری یک زندگی دو نفره نیست!




2- "تعهد" عامل پایداری یک زندگیست !

و؛

  می تواند منجر به پیدایش یک عشق "بشود" یا "نشود"!




3- "عشق در نگاه اول" کمک بسیار بزرگیست برای تصمیمِ "تعهد" گرفتن!


تمام!







روی در روی ؛ تمام قد!







باید تن دارد؛


به زندگی.


لیاقتش را دارد!







توقعات من!





همین الآن که بیدار شدم یک کشف جدید کردم!

این که من اصلاً دلم نمى خواهد آدم خیلى خیلى پولدارى باشم!

و حتى به آدم هاى خیلى خیلى پولدار حسودیم هم نمى شود!

من فقط 

          مى خواهم

                         هر وقت

                         هر جا که دوست دارم             بروم!

                         و

                         هر وقت 

                         هر کار که دوست دارم          بکنم!



همین!!!




فلسفه زندگى...

  


یک زمانى میگفتند "کیمیاگر" ِ پائولو کوئیلو به عنوان یک کتاب درسى در آمریکا تدریس مى شود! مى شود واقعاً؟


نمى دانم دیگر خوانندگان این کتاب چه نظرى دارند اما براى من آن روزهاى نوجوانى کتاب به قطعه اى الماس مى ماند که سرشارم مى کرد از انرژى و انتظارِ نشانه هاى گنج هاى پیش رو... بعدتر ها هى ناامید و مضطربم کرد... تا امروز! این سال هاى نزدیک و نزدیکتر شدن به سى سالگى ؛ آرامش برایم تنها در خودم و انتخاب هایم است... 

اینکه رهایم کنند و بگویند : این تو این هم زندگیت! بیرون از تو هیچ چیز برایت نیست! هرچه مى خواهى خودت بساز ، هرچه هم دارى یا ندارى مسئولش خودت هستى! والسلام!

گفته اند! کسانى گفته اند... آخریش همین استاد خوب زبان! (راستى چرا این استادهاى زبان انقدر خوبند بعضى هایشان؟ میشود مریدشان شد تمام عمر! این زبان انگلیسى چه دارد لعنتى؟!)

گفت : "اگر شما فلج مادرزادید و نتوانسته اید قهرمان دو میدانى شوید؛ فقط خودتان هستید که سرزنش مى شوید!"(انگلیسى اش را همسرجان نوشته وقتى از کلاس برگشت مى گذارمش اینجا!)

بعله گفته اند خیلى هم منطقى گفته اند... اما مشکل اینجاست که "کیمیاگر"ِ لعنتى آخر داستان، آنجا که دزد در عین انکار منطق پیروى از رویا(یا همان نشانه ها) ناخودآگاه جاى گنج را به پسرکِ پیرو رویا، مى گوید؛ جواب دندان شکنى به امثال من و استادِ زبان مى دهد!


لعنتى!


یلدا ...




ما یک چیز خوب در خانواده مان داریم!


بلدیم متفاوت "عمل " کنیم!


مثلاً؟


بلدیم دسته جمعی همه باهم 

حتی با پدر ها

با مادرهای چسبیده به آشپزخانه

با نوه ها و پدربزرگ ها

با همه ... 

یکدفه بلند شویم و به جای کپه کپه حرف های معمولی درباره ی بنزین سوپرهای اخیر یا لوبیا را چه جوری آبپز کنیم که رنگش کدر نشود؛


پانتومیم بازی کنیم!


بعله!


یا مثلاً بلدیم تمامِ‌ یلدا را به پیشنهاد عمو 

حافظ بخوانیم و نقد کنیم!

نه که یک نفربخواند و توضیح دهد ها!‌

نه!

هر کس خودش فال خودش را بخواند و به نقد بگذاردش و حتی آخرش بگوید : "در شأن حافظ نبود این خود نمایی که من می توانم این همه «شمع» ردیف کنم ..."


بعله!


من این بلد بودن های متفاوت "عملی" رو دوست دارم ... زیـــــــــــــــاد ...



روزانه (1)




- به نگار آورم  


- طرح زنم


- مشق کنم   


- بیآغازم  




چکیده مقاله را.

سقف پروژه ابراهیمی را.


تمرین کتاب focus را.


قاصدک را! 



 




من زنده ام هنوز و 


غزل 

فکر 


می کنم...*





* محمد علی بهمنی