اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

فلجی های مختلفی در زندگی هست!








چیزهای زیادی هست که می تواند حالِ‌ آدم را بگیرد اول صبح ها.


مثل همین خواب آلود بیدار شدن! 

مثل برنامه های انجام نشده ی دیشب که اول صبحی با تمام قوا به وجدانت حمله می کنند.

مثل مانتوی اتو نشده!

بیسکوییت جاگذاشته شده...

رانندگی بدِ‌ آقای تاکسی!


مثل خیلی چیزهای دیگر که توی فکرند حتی فقط‍؛ 

برادر و سربازیش و روحیه ش و کار آینده ش و مشکلاتش در زندگی توی خانه ی پدر و مادر ...

مادر و کار سنگینش و آرزوهای انبار شده اش و خیلی ، خیلی چیزهای دیگرش!

همسر و اضطراب برنامه های عقب مانده ش و امتحان نداده اش و ...

زندگی و دهه ی چهارمش و ثباتی که باید بهش می رسید برای آرام گرفتن و نرسیده هنوز ...





اما در این میان

 پدرها یک چیز دیگرند؛


گریه های پدر ها یک چیز دیگر است ...


لعنتی آن بغضی که جلوی حرف زدنشان را می گیرد!

لعنتی آن ناامیدی که یکباره سر صبح جلوی چشمشان پرده می زند!

لعنتی "فلج بلز" که با همه ی بی خطری اش این همه در روحیه آدم اثرگذار است!

لعنتی درمان لیزر که بعد از سه هفته هنوز تاثیرش را نمی شود دید!

لعنتی تمام چیزهایی که در یک پدر حس "محتاج فرزند شدن" را ایجاد می کند!

لعنتی تو که بلد نیستی در این لحظه با او تنها در خانه چه باید کرد!

لعنتی "خداحافظی و سریع از خانه بیرون زدن" که همیشه انتخاب اول است!




براستی که برای شروع یک روز با شدیدترین سردرد ممکن، 

پدرها یک چیز دیگرند...


حتی اگر پدر شوهر باشند!






پ.ن: بیشتر از هر زمانی دلم می خواهد در لاتاری برنده شوم! حتی وقتی این همه سردرد دارم.



دوستی امروز بهتر است...




لبخند که شروع عشق است .. آفتاب که شروع حیات است ..


گاهی شما باید بروید ... همیشه او نمی آید .


گرم .. پر از شکلات ...


می اید و آفتاب می شود ..


خوشحالم از احساس همذات پنداری تون .. قدرت یافتنی نیست ، خلق کردنی ست ... باید خالق قدرت خود باشید .. باید پذیرش داشته باشید و ذره ای ایمان .. ایمانی که یقه ی سرنوشت را بگیرد ...باید آن چیز را که دوست دارید ، رویایتان هست را خود خلق کنید .. باید بدانید که خودتان هستید که آفریننده ی دنیایتان هستید ..


ایمان به آفتاب ، ایمان به درون است .. ایمان به تابلویی ست که دستانمان آن را کشیده است ... دستهای خودمان ..

شاید بدتر شود .. شاید کسی نباشد ...شاید تنهاتر شویم .. اما همین تغییر کیفیت تمام چیزهای بدش را می برد زیر سوال ...


مرد خود سایه شده است .. رفته است به گوشه ای و برای خود می نوازد ... کسی هم که نباشد تنش را به دریا می زند ...


ما دستمان را به جز زانوانمان به هیچ جا وصل نکردیم ..


آفتاب همان بهشتی ست که رویاهایمان وعده اش را داده اند ..

...


هیچ چیز ثابت نیست ... کلمه ها می دانند ..


گمانم به خیی چیزها این گونه نبود که شد .. اما خب ، دنیاست دیگر .. در و پیکر که ندارد .. گاهی یک چیزهایی دیر به ما نشان داده می شود .. که البته این خود یعنی توهین ..






خوشحالم!

خیلی زیاد!

این ها را بعد از مدتها دوستی نوشته که روزهای زیادیست زندگیش را رها کرده بود!

گاهی حتی می ترسیدم بِبُرّد تمام بند ها را!

اما حالا... ببینید چگونه به خودش ایمان آورده!

ببینید چگونه از دلِ آن همه رنج، خدایی بیرون کشیده!

این یکی تولدش را به جد تبریک باید گفت...



http://soolaan.blogfa.com/


خرمن ماه




در خواب تو

بیدار بودم

سرگردان و بیدار

حتا همان لباس صورتی هم تنت نبود

موهات دور صورتت...

دیده‌ای ماه خرمن می‌زند؟

آسمان مثل پرده‌های سیاه

از دور صورتش فرومی‌ریزد

دیده‌ای؟

نفس می‌زدی

و من

بین لب‌ها و سینه‌هات

سرگردان بودم

گفتی کجایی؟

گفتم سرگردانی قید زمان است

نه مکان.



عباس معروفی