اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

ده سال ...




ده سال قبل اگر بهم می گفتند که روزی:


خانم مهندس معماری می شوی که با پیشنهاد کار استادت مدیریت آتلیه معماری دفترش را به عهده می گیری و یک روز پاییزی زیبا از خواب که بیدار می شوی حس می کنی بر اثر کم خوابی دیشبت سرت گیج می رود پس زنگ می زنی از رییست دوساعت مرخصی می گیری و می خوابی تا ساعت ده و با صدای ترانه ی شبکه خاطره - که پدر همسرت که در هال خوابیده و مدتی برای درمان مهمانت است؛ مشغول تماشایش است - بیدار می شوی و صدای سماور می آید و آرام آرام شروع به پوشیدن پالتوی کرم با شال کرم و جین آبی روشن و بوت قهوه ای-صورتی می کنی و عطر می زنی و خداحافظی و رانندگی -که تا همین چندی پیش آرزویت بود- و آفتاب و نیایش خالی و دفتر و عطر قهوه و پروژه بازسازی اداری ... 

بی شک از ذوق در پوست نمی گنجیدم.


اما؛

اگر می گفتند ده سال رسیدن به این ها طول می کشد ...




نگفتم ...



پاییز نود و چهار ، سبک تر از هر فصل دیگری 

از روی سر ثانیه ها می گذرد!


دوستی ، یکی از همین دیروزها گفت : "شما رفتنی نیستید! به ستوه  اگر نیایید از شرایط، نمی روید... دارید زندگیتان را می کنید آرام!"

هولی برم داشت از درستی بخشی از حرف هایش و لبخندم گرفت از علت انتخا ب رویه ی خودمان.


خواستم بگویم؛ کجایی مرتضی جان که نشسته ایم به حسرت روزگاری که به اضطرابِ "به دست نامده ها" تلف کردیم. این روزها که "سی" را تماشا می کنم، گاهی با خودم فکرمی کنم چه فرقی می کرد تبریز یا تهران، هنرهای زیبا یا بهشتی، خوابگاه یا خانه دانشجویی، نوزده یا پانزده، اصلاً  حتی درست یا غلط!!!

خواستم بگویم؛ ببین چگونه "سی" مقیاس زندگی را عوض می کند ... و  معیار شادمانی را دگرگون...

خواستم بگویم؛ همین که نفس می کشم این روزها ، قدم بر می دارم، قدرت لبخند زدن دارم، قدرت تغییر دادن ... قدرت خیال کردن ...  همین که نازنین ترین "انسان" ی که می توانستم به دست بیاورم را کنارِ خودم - (قبلاً یک جایی یادم هست در تعریف "ازدواج " برای کسی گفته بودم: ازدواج یعنی یک "آدم" داشته باشی برای خودت!)- دارم، آرامم ...

خواستم بگویم ؛ مرتضی ، این آرامشم را گران خواهم فروخت! من امتحانش کردم؛ این اضطراب ها از ترس به دست نیامدن های آینده، ارزشش را ندارد!

خواستم بگویم گذشت آن روزهای کودکی و به هم دوختن زمین و زمان بر سر "به دست نیامده"ای ... 

خواستم بگویم ؛ پخته شده ام ...


نگفتم.




سه گانه





1- همکارِ کوچک در گیر و دار عروسیست.

یادِ خودم می افتم . چقدر تلخ بودم آن روزها ...

روزهایی که هدر شدند به تردید ها و قدر ندانستن ها. 

هه!

نگاهم کن ... 

که چه زیبا به پذیرش رسیده ام! 



2- خب... جانم برایتان بگوید که آزمون آیلتس اونی که باید نشد! دیگر زندگی مثل آن قدیم ها نیست که همه چیز خودش  پیش برود ... مثل روزهای مدرسه ... کم درس می خواندی یا زیاد فرقی آنچنان نمی کرد ؛ شاگرد اول کلاس می ماندی! دیگر زحمت می خواهد... نتیجه گرفتن این روزها زحمت می خواهد. خوب یادم هست زمانی بود که هیچ کاری "نشد" ن  تویش نبود ... خودشان "می شدند" هی ... خوش می گذشت خیلی ...اما حالا ... هی باید شدن بسازی از نشده ها!



3- برادر مادربزرگ از دنیا رفت. زنگ زدم یک چیزی مثل تسلیت بگویم، از آن دور به پدربزرگ گفت :" به سپیده سلام برسان بگو نمی خواهم حرف بزنم!" و من فکر کردم : از مادربزرگی با این صراحت لهجه ، نوه ی دیگری انتظار می رفت آخر؟






کارِِ دنیا ...




دنیا بلد است رویاپردازی را از یاد تو ببرد...



بلد است دستت را در ترسیم یک عده پسربچه که فوتبال بازی می کنند، خشک کند.

بلد است هر روز و هر روز پیاز داغ ها را تا سر بر می گردانی بسوزاند!

بلد است موبایل نازنینت بیفتد گوشه اش بشکند!

بلد است پروژه های شرکت را در هم بپیچد.

بلد است هی برنامه های مسافرت ها را به هم بریزد.

بلد است هر چه درس می خوانی نمره آیلتست را از پنج و نیم بالاتر نگذارد برود.

بلد است تا همیشه از رانندگی بترسی...

بلد است شال سبزی که توی مغازه خیلی خوشرنگ بود را بدترین فسفری دنیا توی خانه تحویلت دهد!

بلد است بد اخلاق ترین راننده تاکسی ها را با حرص پنجاه تا تک تومانی بیشتر هر روز نصیبت کند.

بلد است ترافیک باشد از سر اشرفی تا خود کردستان!




دنیا بلد است خودش همه کارها را پیش ببرد و در هم بپیچد و ملغمه ای تحویلت بدهد از نخواستنی ترین ها!


دست از گفتگوی موثر که با او برداری !


دنیا خاموشیِ‌ تو را تحمل نمی کند...

 

مثل بچه ی نیازمندی که به در و دیوار می کوبد همه اسباب بازی هایش را تا مادر بر گردد و بپذیردش و لبخند زند و خطایش را با نوازش برایش شرح دهد ...


خطاهای زندگی را در گوش روزهایش به نجوا زمزمه کنید ...

می شنود ...

رام می شود ...




کمی روانشناسی دنیا بخوانید!


زندگی را 

جز آغوش شما پناهی نیست ...



سلام .

صبح بخیر! 

:)





سی سالگی ؛ زن است!







"خدا خدای نوشته های ثبت شده است!"

عنوانِ پستِ امروزِ دوست شیرینی بود که حالا یک مادر حساب می شود!


و من فکر کردم به "نوشته های ثبت نشده" ام!


بگذارید اعتراف کنم که سی سالگی سن سختی برای آرزو کردن نیست؛ تصورِ چهل سالگی شاید! بماند که احتمالاً خودِ چهل سالگی هم نیست ... این تصورِ لعنتی !

وقتِ باز خوانیِ‌ "وزنِ بودن" ِ سهراب است گمانم! 



دیشب که می خوابیدم بدجوری سی ساله بودم. تقصیرِ شیشه ی کتلت فروشیِ‌ کار و تجارت بود و تقصیر منتظر ماندن برای سیب زمینیِ توی راه ... تقصیرِ‌ تصویرِ ناگهان "زن " َم توی شیشه که چهار دقیقه و سی ثانیه خیره مانده بود!


گمانم "سی سالگی" جشن تکلیف می خواهد!



به من "ذوق زدگی " هدیه بدهید.

به خودم "ذوق زدگی" هدیه خواهم داد. ذوقِ ناگهان بودن در مکانی که امروز خواسته ام است. موهای باز در دشت های آفتابی با حسی از "امنیت" ...







پ.ن: این نوشته بنا بود پر شورتر از این حرف ها تمام شود. چرا سی سالگی انقدر دیر به نظر می رسد؟




خودمان را داریم بلد می شویم!



خب

نبینیم دست از سر روزگار بر داشته باشی خانم!


باشد.

بگذارید جانم برایتان بگوید که هی داریم خودمان را میشناسیم این روزها... 

بلد شده ایم به خودمان نگاه کنیم.

گوش کنیم.


و به دیگران البته!


بلد شده ایم بازی کنیم! تمرین کنیم : تغییر در اطرافمان را با تغییر در خودمان پدید آوریم.

یک جورهایی بلد شده ایم ببینیم واقعیت ماجراها چیست!

واقعیت حس هایمان چیست.


خیلی هم خوش نمی گذرد ها! پوست آدم کنده می شود در یک لحظه هایی. اما خب ...

آگاهی است دیگر...

بها دارد!


:)






روی در روی ؛ تمام قد!







باید تن دارد؛


به زندگی.


لیاقتش را دارد!







کهکشانی هستیم برای خودمان!






یک سری سیاهچاله اند اطراف مسر پیاده روی روح و روان ما!


احوالی که هر بار 


 با بهانه ای 


- مثل یک بی اعتنایی کوچک از سوی آنکس که نباید -




به عمق آن پرتاب می شویم!







درمان دارد سیاهچاله های روان؟!








جدال عقل و عشق ...





بین عشق و عقل گیر کرده همکار.


یک گیرِ کلاسیک ... 



و من ؟


من فکر می کنم پشیمان می شود!



چه عشق را انتخاب کند؛ 


چه عقل را !







در کانادا هم هزینه تحصیل بیشتر از تصور ماست...




و ما تصمیم به مهاجرت با جیب خالى را


 "خر" آفریدیم!