"خود-کشی" به کسر ِ کاف بر وزن" اسباب کشی"!




http://fridaplasticworld.com/


بلاگ اسکای عزیز،

 از این که به عنوان میزبان، کاری کرده ای (بخوانید غلطی کرده ای!)که هیچ کدام از مطلب های ده سال گذشته ام را نتوانم به خانه ی دیگری منتقل کنم از تو سپاسگزارم!

تو هم یک مشت هستی نشانه ی خروار.

اگر این سیاست را در پیش گرفته ای که به قول خودت، کسی از این جا کوچ نکند، احتمالا یادت رفته که آدم ها اگر مجبور باشند، عزیزان شان، کشورشان، خاطره های شان و هست و نیست شان را می گذارند و می روند...

دیگر  چه برسد به ده سال وبلاگ سیاه کردن شان.

مرا از رفتن با دست خالی می ترسانی؟من ؟

که با دو تا چمدان و دو تا گربه سوار هواپیما شدم و آمدم این سر دنیا و نمی دانستم چی منتظرم هست و چی نیست؟

من خدای رفتن و به تماشا نشستن ِ رفتن  ِ آدم هام.

تو که نه عددی و نه رقمی و نه حرفی و نه هیچ عزیزم.

عطای تو را به لقای تو و...تو را برای همیشه به خیر و من را سلامت.


حیف خدانگهدار برای تو!

 

هفته ی ششم

امروز یکی از همکارهای م که اسم ش "جی" است  روی اپلیکیشنی که برای چت از آن استفاده می کنیم  بهم پیغام داد.  فکر کردم که حتما کاری دارد که سلام کرده است. این فکر را البته "مِل" که روزهای اول به من آموزش می داددر سرم انداخته بود. همیشه ما بین حرف های مان، وقتی می خواست آدم ها را از دور به من معرفی کند،  اول اسم شان را می گفت و بعد یک خط هم  در توصیف شان اضافه می کرد. مثلا  می گفت:"او جولیا ست، تازگی یک بچه اداپت کرده است، یا آن که می بینی آن جا کنار آسانسور ایستاده جورج است، تازه ازدواج کرده و مرد زنده گی ست، او که الان وارد کافه تریا شد اسم ش گبریل است  و با این که نامزد دارد، معشوقه ی ایزابل است " . در مورد جی هم این طور معرفی ش کرد که" این دخترک ریز نقش اسم ش  جی است و  فقط هر وقت که کاری دارد سلام می کند و در غیر این صورت محلی به کسی نمی گذارد و خیلی مواظب ش باش". در حالت عادی و زنده گی روزمره، من معمولا نظر هیچ کس را در مورد آدم ها نمی پرسم. یادم نمی آید که از کسی پرسیده باشم نظرت در مورد فلانی چیست. همیشه دوست دارم خودم اطراف آن آدم پرسه بزنم و کلمه ها و جمله های کوتاه و نگاه و لبخند رد و بدل کنم و کم کم بدانم که کیست و به دنیا چه طور نگاه می کند. اما خب در مورد مِل و آدم هایی که توصیف می کرد فرق می کرد. او داشت به من آموزش می داد و من را از تجربیات ش آگاه می کرد و من نمی توانستم هنوز نرسیده بهش بگویم که من از چی خوشم می آید و از چی بدم می آید. در محیط کار، تازه وارد و غیر همزبان که باشی، همیشه باید اول ش کمی افتاده تر و موقر تر از دیگران رفتار کنی تا کم کم جای پای ت سفت شود و بتوانی صدایی برای خودت پیدا کنی و حرف ت را بگویی.

داشتم می گفتم که امروز یک دفعه جی  پیغامی داد و  جواب ش را خیلی مختصر دادم و منتظر ماندم تا کارش را بگوید. با این که این روزها معمولا توی چت ، حال آدم ها و خانواده شان را می پرسم،  اما انگار همان یک جمله ی  مل  شده بود کتاب مقدس من در برخورد با  جی  و  چون چند باری هم به چشم  خودم دیده بودم که جی فقط وقت هایی که کاری داشت سراغ م می آمد، در نتیجه هیچ علاقه ای به این که خلاف ش را به خودم ثابت کنم نداشتم. از او "سلام" و در پاسخ من هم "سلام"! همین. خشک و سنگ دل و وفادار و مومن به کتاب مقدس م!.. منتظر بودم بگوید که فلان برنامه را می خواهد یا نمی تواند فلان چیز را در سیستم ثبت کند و آیا من می توانم برای ش انجام دهم که  نوشت : " خیلی دل م تنگ این است که از جلوی میزت رد شوم و ببینم که آرام سرت پایین است و بعد یک دفعه سرت را بلند کنی و لبخند بزنی و برای م دست تکان دهی و من هم نه به خوبی و گرمی ِ تو، اما جواب دست تکان دادن ت را با یک بای بای کوتاه بدهم. باورم نمی شود که شش هفته است که در خانه ایم و همان بای بای کوچک را هم نمی توانیم داشته باشیم..." و بعد هم یک صورتک زرد ِ کوچک با لب های آویزان و چشم های غمگین به انتهای جمله اش سنجاق کرد. خیلی احمقانه طور توی سرم داشتم تلاش می کردم که به این نتیجه برسم  که آیا برداشت من به خاطر حرف های مل  از بیخ و بن اشتباه بوده و یا این که شش هفته تنهایی، جی را به این جا رسانده که دل ش برای همه چیز  و همه کس و از جمله من و دست تکان دادن های م تنگ شده و یا این که هیچ کدام و این ها را فقط گفته که بعد بگوید فلان کار را برای م انجام بده!  من داشتم توی افکار سطحی  و بدفرم و ناجور و کج مآبانه ام  این طرف و آن طرف می زدم  و منتظر بودم که به خودم و دنیای مینیاتوری ام! ثابت کنم مقداری از حق با مل بوده برای توصیف جی و مقداری از حق هم با من برای سرلوحه قراردادن توصیه ی او، که جی  یک خط دیگر برای م فرستاد و نوشت:"متاسفم که هرروز باید سر کار بری و خانواده ت بدون تو، تنها توی خونه هستن. امیدوارم زودتر این روزها تموم شه و دوباره برگردیم کنار هم. خداحافظ و آخر هفته ی خوبی داشته باشی"

و همین. نه بیش و نه کم. نه کاری در مورد سیستم داشت و نه مشکلی در مورد سفارش و نه هیچ چیز. فقط همین. همین و همین.  جی این پیغام را به من داده بود که درآخرین روز از هفته ی ششم ِ  قرنطینه ی کانادایی، کتاب مقدس  من  رابه آتش بکشد و  خودم را به خاک و خون..



روز هیچ م از قرنطینه

این طور که بوی اش می آید من در هیچ طبقه بندی ای برای قرنطینه شدن قرار نمی گیرم و باید مثل سابق شش صبح بیدار شوم و شال و کلاه کنم و بیایم سر کار و تا پنج عصر هم با حضور پر رنگ م، کم رنگی ِ فقدان سیصد نفر پرسنل را جبران کنم. تنها چیزی که عوض شده است این است که قبل از کرونا می توانستم در طول بیست دقیقه با مترو خودم را برسانم به محل کارم. یعنی اگر بخواهم برای تان با رسم شکل توضیح دهم، فاصله ی نشستن ام سر میز آشپزخانه و خوردن ِ تست ِ محبوبم که شامل تخم مرغ و آووکادو است، تا نشستن ام پشت میز ِکارم، فقط بیست دقیقه بود. بیست دقیقه!. همین قدر جادویی و رویایی. حالا اما برای حفظ جان خودم و اطرافیانم، نباید از مترو استفاده کنم و چون هنوز گواهینامه ی کانادایی هم ندارم، مجبورم پیاده طی کنم مسیر خانه تا محل کار را و همین همه ی محاسباتی که تازه داشتم بهش عادت می کردم را دگرگون کرده. حالا آن بیست دقیقه ی جادویی دیگر وجود خارجی ندارد و جای خودش را به چهل دقیقه ی خیلی معمولی و غیرویژه داده است. چیزی که به اعتراف ش مفتخر نیستم اما آن قدرها هم باعث سرافکندگی م نیست این است که یک سیگار به روتین ِ زندگی ام اضافه شده است و آن هم سیگار موقع پیاده روی صبحگاهی در حال لمس آخرین سگ سوزهای زمستان ِ مونترال ِ خالی از همیشگی های صبحگاهی اش است. خب می گویم آن قدرها هم باعث سرافکندگی م نیست چون هنوز چیزهای زیادی توی زندگی وجود دارد که باعث شرمساری و سرافکندگی آدم است و یک سیگار ناقابل اضافه شدن به روز آدم، جزو آن نیست.  ولی خب، نباید از حق بگذرم که این زندگی کرونا زده، خوبی های خودش را هم داشته است. مثلا همین پیاده روی که اضافه شده است به هرروزم. چهل دقیقه صبح و چهل دقیقه بعد از ظهر. خیلی هم بد نیست برای منی که چند وقتی ست رابطه ام با ورزش به سردی گراییده است. از دیگر خوبی های این روزها این است که اگر قبلا آدم هایی در محل کار بودند که از کنارم بی توجه می گذشتند و من برای شان آن دختر یا زن ِ (هنوز نمی دانم باید خودم را دختر خطاب کنم یا زن) موکوتاه تازه وارد بودم، الان تبدیل شده ام به آن دختر یا زن موکوتاهی که تک و تنها می آید سر کار و عرایض ما را که در خانه نشسته ایم، مو به مو انجام می دهد. از دیگر خوبی ها اگر بخواهم بگویم، مثلا این که امروز رادیو دیو را برای اولین بار توی مسیر شنیدم و با اینکه دلم با پادکست و کتاب صوتی هیچ گاه صاف نشده و نخواهد شد، باید عرض کنم که بهم چسبید و دوست ش داشتم و بی صبرانه منتظرم تا بقیه ی اپیزودهای ش را هم بشنوم. 

چیزی که برایم از آیینه هم روشن تر است این است که حتما و بی شک در روزهای آتی اتفاق های جالب تری در درون و برون من اتفاق خواهد افتاد و  ایمان دارم که وقتی شما از قرنطینه تان بیرون بیایید، بعد از ماه ها نان و شیرینی و غذاهای عالی پختن و فیلم و سریال دیدن و کتاب خواندن، نه شما من را خواهید شناخت و نه من شما را. دنیا همان طور که قرار است به قبل و بعد از کرونا تبدیل شود، آدم ها هم قرار است به قرنطینه شدگان و قرنطینه نشدگان تبدیل شود دوستان. خواهید دید!

ای سال، بری که برنگردی...

***هشدار*** اگر حال تان خوش است و در فاز و فضای تبریک عید و دیده بوسی و بهار بازم بیا عشق و بیارش هستید، خواندن این متن به شما توصیه نمی شود.                                                                               

———————————

یک - اوضاعی شده است ها. حساب و کتاب موارد مثبت کووید نوزده، در کانادا که اوایل ورود ش لحظه به لحظه چک می کردم، از دست و بال م در رفته است. در وضعیت هشدار قرار گرفته ایم گویا. شهر شبیه شهر زامبی ها شده و همه ی فروشگاه ها به جز سوپر مارکت ها تا اطلاع ثانوی تعطیل شده اند. همه ی کارمندان ما به غیر از چند نفر، دور کار شده اند و  من یکی از آن چند نفرم. بهم گفتند که نباید از مترو استفاده کنم، اما از هر چیزی استفاده کنم پول ش را بهم برمی گردانند. یعنی اگر با ماشین خودم بیایم، پول بنزینم را، اگر با اوبر بیایم، پول راننده  را و اگر با دوچرخه بیایم ، پول پارکینگ ش را. انتخاب من اما پاهای م بود. چی بهتر از یک شهر خالی و یک هوای کمی سرد، که زیپ کاپشن ت را تا زیر چانه ات بکشی بالا و کلاه ت را تا روی چشم های ت بیاوری پایین و هندزفری ات را بگذاری توی گوش ت و دست های ت هم در جیب هایت و، آرام آرام چهل دقیقه شهر را زیر پاهای ت گز کنی. نه من این فرصت استثنایی و رویایی را به یک مشت دلاربابت بنزین و اوبر و پارکینگ نخواهم فروخت.به هزاران دلار شاید می فروختم  چون هزاران دلار، گره اززنده گی ام باز خواهد کرد و بی گره، بعدا می توانم تا آن جایی که دل م می خواهد قدم بزنم. اما این چند دلار ها برای آدم ِ قرنطینه صفتی مثل من، جذابیت چندانی ندارد. از چهاردیواری خانه به خیابان های مرده و از خیابان های مرده به آفیس متروکه در نقل  و انتقالم این روزها و خدا را شاکر. 


دو - چند ساعت دیگر سال عوض می شود و من  نه خانه تکانی کرده ام و نه مثل بچه های توییتری و اینستاگرامی خنچه هفت سین چیده ام و نه جرات کرده ام پای م را توی فروشگاه ایرانی بگذارم و شیرینی نخودچی بخرم و مهم تر از همه این که سبزه ای که سپید برایم سبز کرده را هم نمی توانم بروم و بگیرم. هنوز نمی دانم قرار است سال تحویل که ساعت یازده و نیم شب است را چه طور بگذرانیم اما قطعا می دانم که قبل ش به سال کثیفی که گذشت فکر خواهم کرد و بعدش به این که یعنی می شود سال جدید بهتر از سال کثیف پارسال شود؟ هیچ هم ناراحت نیستم ازین که امسال عید این طوری شد و فلان نشد و فلون نشد. برای ما اگر شد عید ِ بی هفت سین و عید بی شیرینی نخودچی، برای خیلی ها شد عید ِ بدون عزیزان شان، آن هم به قیمت مفت مفت که طفلکی ها حاضرند هزاران هزار دلار بدهند و عزیزشان بی هفت سین و بی شیرینی و بی سبزی پلو ماهی فقط برای دقیقه ای کنارشان بنشیند.


سه - می خواستم قسمت سوم نوشته ام چیز دیگری باشد که پیغام دوستی برایم رسید و اعصاب م را میمون کرد!! برایم نوشت بیا از بهار یاد بگیریم و نو شویم و زنده شویم!بعد از سه تا نفس عمیق و مسلط شدن بر اعصابم نوشتم که عزیزم قبل از فرستادن این شعر ها برایم، کمی تامل کن و اندیشه کن که  بهار عزیزت،  با ما فرق دارد و هیچ چیز نمی تواند مانع آمدن ش و نو شدن روزگارش شودچون اصولا  نه درد حالی ش هست و نه شعور برای ش تعریف شده. بهار یکی از چهار قسمت ِ سال است که با موقعیت زمین نسبت به خورشید تعریف شده  و بس! گاهی ما هم بهانه اش می کنیم و جشن ش می گیریم و اول سال مان را با خوشی و سبزی می گذرانیم که خیلی هم خوب. اما عزیزم امسال و ازین حرف ها؟ مگر هفت سین زوری ست؟ مگر خندیدن و شاد بودن حکم است؟...یک سری یخ زدند، یک سری توی هوا و یک سری روی زمین پرپر شدند، یک سری سر خر را انداخته اند پایین و دارند می روند شمال، یک سری جوان و سالم و ورزشکار و پرستار و دکتر بوده اند و یک هفته ای مرده اند و باعث و بانی شان ویروس نیست و آدم های ویروس صفت اند، بعد همه ی این ها را چون حتی یکی شان از دوست و آشنایان تو نبوده اند، فراموش می کنی و می گویی هفت سین بچین و پنجره باز کن و فلان کن؟...اگر مادر آزاد و فرهاد بودی هم ازین مسیج ها الان فوروارد می کردی؟ اگر جای پدر ریرا و مادر پونه و جای صد تا آدم داغدار دیگر بودی چه؟...بگذر ازین فوروارد کردن حماقت..بگذر...وا بده عزیزم. وا بده!... ما آدمیم و خسته ایم و با بهار  فرق داریم و چرا اصلا یک سال هم نگذاریم او کار خودش را بکند و  ما هم کار خودمان را!..وقت برای جشن و خنچه چیدن زیاد است.

 نقطه و ارسال. یکی دیگر از دوست های م را هم احتمالا با این پیام از دست دادم در این شب عید!


چهار - کماکان مواظب خودتان باشید. من اعصاب م میمون است و حوصله ی هیچ ندارم!..کاش شما بهتر باشید. 




کو وید خط فاصله نوزده!

باورم نمی شود که این ویروس، هنوز رسیده و نرسیده، نه فقط جای خودش را توی ریه های مردم باز کرده، بلکه کم کم دارد راه هایی برای جاودانه شدن پیدا می کند. احتمالا این تازه متولد شده، فهمیده که در ماه های آینده رفتنی ست اما انگار وسوسه ی نمردن و میل به جاودانگی، حیوان و انسان و ویروس نمی شناسد. حالا این که چرا معتقدم این ویروس دارد به جاودانه شدن فکر می کند، بر می گردد به نه خیلی پیش، و همین دیروز. که آنتونی و فیلیپ از اتاق کنفرانس آمدند بیرون و همان طور که حرف می زدند کنار من ایستادند. من در ظاهر همیشه سرم توی کارم است و سرگرم و غرق در کاری هستم، اما برای تقویت زبان فرانسه ام همیشه سعی می کنم به همه چیز با دقت گوش دهم. برای م جالب است که بعد از چهار سال زنده گی کردن در مونترال، هنوز خیلی وقت ها زبان فرانسویی که با لهجه ی کبکی بیان شود را متوجه نمی شوم. برای همین است که همه جا سعی می کنم که گوش های م را تیز کنم و مهارت شنیداری ام را تقویت کنم. یادتان باشد برای خوب شنیدن، هیچ تمرینی بهتر از مدام شنیدن نیست . بله داشتم می گفتم که در ظاهر مشغول کارم بودم اما گوش های م پیش فیلیپ و آنتونی بود. از حرف های شان متوجه شدم که از یکی از همکاران مان در نیویورک شاکی هستند و همین طور که مشغول بدگویی پشت سرش بودند، یک دفعه آنتونی گفت: "فیلیپ، باور کن حرف م رو، او (اسم ش مایکل است گویا) یک کرونا است. همه را آلوده می کند!"و بعد هم همان طور که به گفتگو ی شان پشت سر مایکل ادامه می دادند، رفتند.

 او یک کرونا است؟!...هنوز رسیده و نرسیده شده یک اصطلاح؟..از آن طرف جان مردم را می گیرد و از این طرف جا باز کرده میان فرهنگ لغات عامیانه؟ خب اگر پس فردا آن قدر این اصطلاح رایج شود که سال بعد به فرهنگ لغات لانگمن و آکسفورد و ده تا فرهنگ اضافه شود چه؟ به همین راحتی. حالا دیدید گفتم که این ویروس موذی دارد به همیشگی شدن فکر می کند؟ شک ندارم این پدیده ی میل به زنده ماندن را از اولین انسانی که این ویروس را شکست داده و از بیمارستان مرخص شده و به بقای خودش ادامه داده، یاد گرفته. یعنی همان موقع فهمیده که گزینه ای در هستی وجود دارد که می شود "ماند"، "ادامه داد" و یا " زندگی کرد". و چه چیزی جذاب تر از این برای ویروسی که می داند بالاخره ریشه کن ش می کنند. ویروس ها هم این روزها درست مثل گوشی های موبایل و دیگر لوازم الکترونیکی ، نسبت به ویروس های سال ها پیش، هوشمند تر شده اند. از سرانگشت وارد می شوند و می رسانند خودشان را به ته ریه! این یکی حتما ایده اش را از "عشق انسانی"دزدیده است و یا برگرفته است!... عملکرد ش چون شبیه همان لذت ِ لمس ِ سرانگشتان کسی که دوست ش داری و تند تند زدن قلب ت و به شماره افتادن نفس های ت، است.

این جا، مونترال اما هنوز داستان آن قدرها جدی نشده است. یعنی تنها قسمت جدی اش، نایاب شدن ژل ضد عفونی کننده ی دست و الکل است. اما فقط دو مورد گویا تا به امروز مورد تایید بوده اند و خب، مملکت برای دو مورد تعطیل و قرنطینه نخواهد شد. و البته اگر هم بشود، برای ما پنج نفر خیلی فرقی نمی کند. ما رفت و آمد مان بی کرونا هم قرنطینه وار بوده و هست و این ناشی از گند اخلاقی من و آقای نویسنده است. دوست و رفیق خیلی زیاد و فک و فامیل هم نداریم که دل مان برای بغل کردن شان لک بزند. چون حدودا چهار سال است که لک زده ی این احساسات هستیم به خودی خود، و کرونا و حواشی قرنطینه ای اش تاثیر و خدشه ای در حال و روزمان به وجود نخواهد آورد. ترس و وحشت میان مردم را اما می توان از وجود همان ملخ هایی که تخم ژل دست و الکل را خورده اند فهمید. مردم پنهانی وحشت زده اند. توی خودشان در خلوت خودشان. شوخی که نیست مردن. در واقع "مردن" تنها پدیده ای است که با بشر هیچ گاه شوخی نکرده و بشر حتا اکر هم خواسته، نتوانسته با آن شوخی کند. حتی یک ثانیه. آدمیزاد میل به زندگی دارد و چه کم دارد از آن ویروسی که او هم دوست دارد به زنده گی اش ادامه دهد حالا حتا شده توی دیکشنری و در حد یک نام!

خبرهایی اما آرام آرام و قطره چکان وار از این طرف و آن طرف می رسد که دولت از مردم می خواهد که لوازم و مایحتاج خود را آهسته آهسته خریداری کنید تا اگر در ماه آینده مجبور به قرنطینه  کردن شهر شدند، مردم آذوقه ی لازم برای چند هفته داشته باشند. برای من خانه ماندن همیشه مطلوب است البته. هزار کتاب نخوانده و فیلم ندیده و بازی های تجربه نکرده با کایو دارم که اندازه ی چند ماه میتوانم در خانه با کایو و ترنج و تورج و آقای نویسنده در خانه قرنطینه شوم و دم نزنم. باید اما فعلا صبر کرد و دید این پدیده ی باهوش ِ بی مرز ِ حاوی ِ میل به جاودانه شدن، تا کجا پرتوان پیش خواهد رفت و چه خواهد کرد با ما. دوره و زمانه ای شده است اسماعیل!

____________________________

پ.ن. آرزوی م سر سلامتی همه تان است دخترا!:) به من خبر خوب بودن تان را بدهید. همه تان. 

صبح ِ اولین روز کار جدیدم، قبل از خارج شدن از خانه دو کار بیشتر نداشتم. 

 اول  تلاش برای پوشاندن پف ِ چشم های م  که ثمره ی خون گریه کردن های دو شب قبل برای پرواز شماره ی 752 اوکراین بود. دوم،  که آن هم از نوع همان تلاش اول  بود، تلاش برای  زنده نگه  داشتن حس ِ خشک شده ی  امید به زنده گی  بود که از قضا آن  هم ثمره ی همان خشم و استیصال ناشی از زنده زنده بلعیده شدن  ِ  پرواز ِ پروانه وار ِ   752 اوکراین، توسط وزغ صفتان ِ آن مرز و بوم  بود! 


هفته ی اول،  به "خوشبختم" گفتن های من درملاقات  با آن همه آدم جدید و  "متاسفم " گفتن های آن ها که خبر را می دانستند،  در جواب ِ خوشبختی! من گذشت. نوت های کوچک روزهای اولم برای به خاطر سپردن اسم آدم های این جا را که نگاه می کنم، شبیه یک دفتر ِ خاطرات غمگین است. مثلا نوشته ام "ماریا" و روبروی ش نوشته ام: همانی که با چشم های نگرانش پرسید که آیا از دوستان و آشنایانم کسی در هواپیما بوده است یا نه. یا نوشته ام :"مایک" و روبروی ش نوشته ام: همان که گفت" کاش می شد همه ی ایرانی ها را نجات داد از دست  آن حکومت!".

هفته ی دوم وسوم هم به آموزش و گذراندن دوره های آنلاین اجباری و آشنا شدن با محیط و نحوه ی انجام کارها و باید و نباید ها گذشت و  

حالا در میانه ی هفته ی چهارم ایستاده ام. از این که توی بانک کار می کنم  و اینجا هیچ خبری از پروژه های بشردوستانه نیست، خوشحال نیستم.  اما از این که در میانه ی این دریای سیصد نفره ی کارمندان این بانک، یکی از چهار نفری هستم که هیچ سر و کاری با اقتصاد و بودجه و مخلفات ش ندارم، خوشحال م و  این که کایو و آقای نویسنده می توانند به واسطه ی کار من یکی از بهترین بیمه های درمانی را داشته باشند، خوشحال تر و شاکر ترم می کند. این که حالا یک قدم به رویای آقای نویسنده که خانه خریدن برای کایو است نزدیک شده ایم، خوشحالم و مدام حرف ش توی گوشم زنگ می زند که "دلم می خواهد کایو در خانه ای بزرگ شود که خانه ی خودش است، که توی حیاط ش دنبال سنجاب ها بدود، توی ایوان ش با ترنج و تورج بازی کند و وقتی بزرگ شد، از اتاق و  گوشه گوشه ی خانه اش خاطره داشته باشد". بدجوری راست می گوید. در بیشتر مواقع همین طور است و حق با اوست.  حالا که قرار است کودکی کایو بدون مفهوم  فک و فامیل و پسر عمو و عمه و دایی و مادر بزرگ و پدربزرگ و دورهمی های خانوادگی بگذرد، لااقل کاش که  بزرگ شدن توی یک "خانه" برایش امنیت و گرما و عشق  بیاورد. 


همین روزها باید بنشینم و بنویسم از بچه اکم. که با چه بزرگواری ای دارد بزرگ می شود! از کم آوردن هایم و سخاوت مند بودن های ش. از بی صبری هایم و صبوری های ش. همین روزها که قرار است سه ساله شود می نشینم و می نویسم. همین روزها که همه چیز در کار آرام شود و زندگی رنگ ِ خوش ِ "روز مره گی" بگیرد...


_________________________________________________________________

از تک به تک شما بابت پیغام های  نازنین تان در این جا و آن جا ممنونم. نمی دانید که چه نوری در دلم روشن می کند کلمه به کلمه تان.  

برگردد به دنیای خودتان این همه خوبی و عشقی که بی منت به من می دهید. 




کارآموزی زودتر از آن چه فکرش را بکنم تمام شد. آن قدر از روز اول به به و چه چه من را گفتند و آن قدر برای شان کارهای بنیادین کردم و زیرساخت های آفیس شان را سر  و سامان دادم، که فکرش را هم نمی کردم که آخرش بگویند:" ما بودجه برای پوزیشن شما نداریم و خدانگهدار". و خب اصلا قرارمان هم همین بود. قول ِکارآموزی را داده بودند اما قول کار را نه. فقط نمی دانم چرا دو سه روز اوقاتم تلخ بود  و با این جمله ی آقای نویسنده کامم شیرین شد که گفت:" بد به حال آن ها که تو را به هیچ و هوچ باختند و خوش به حال آن جایی که دنیا برایت یک میز و صندلی  گوشه ی یک آفیس آرام ، کنار گذاشته است.  با خودت فکر کن که  کارمند بانک جهانی شوی بهتر است یا کارمند یک شرکت کوچک و نوپا در محله ی  بندر قدیمی مونترال؟". حرف از سر عشق بود یا از سر تجربه نمی دانم اما آن قدر سرخوشم کرد که با خنده گفتم:" بانک جهانی  جان، خودت رو آماده کن که دارم میام عزیزم!..." و خندیدیم.  

اولین روز رسمی ِ "بیکاری" ام  بعد از یک سال درس خواندن و یک ماه کارآموزی بود. 

بعد از مدت ها یک دل سیر با مادرک و برادرک حرف زدم و همه ی جزییات خواستگاری برادرک را با رسم شکل و عکس و فیلم برایم گفتند. برادرک گفت بدون تو عروسی ای در کار نخواهد بود و آه کشیدم که تا کار و بارم معلوم نشود، خبری از آمدنم نیست. گفتم این جا به این زودی ها نمی شود کار پیدا کرد و بعد هم نمی شود زود مرخصی طولانی گرفت.سکوت بعد از این حرف و نگاه مادرک و برادرک به دوربین مرا زنده زنده کشت. لبخند به لب و آویزان در حقیقت! خداحافظی کردم.  کایو را گذاشتم مهد کودک و رفتم خانه ی مرجان تا برای خواهرش فرم های ویزای ش را تکمیل کنیم. سه چهارساعت آن جا بودنم، چنان به آرامش و سرخوشی گذشت که یادم نمی آمد آخرین بار کی این طورواقعا  بیکار و  بی اندازه سبک بودم. نه نگران کایو بودم و نه استرس درس و امتحان و کار داشتم. تنها چیزی که توی حالم می زد هرازگاه، فکر کردن به برادرک و دور بودنم توی این روزهای ش بود. ناهار خوراک بادمجان نازنین و لذیذی بود که به افتخار من فقط درست کرده بود . باز هر چه فکر کردم یادم نیامد که آخرین بار کی یک نفر برایم غذا درست کرده و بشقاب جلویم گذاشته. ناهار را خوردیم و لم داده بودم روی مبل و داشتم ترشی ِ از ایران آورده اش را مثل سرمه می کشیدم به چشمم! که تلفنم زنگ زد. "برای مصاحبه ی تلفنی یک ساعت دیگر آماده اید؟"...اول به ساعت و بعد به کاسه ی ترشی توی دستم و بعد به مرجان که زل زده بود به من نگاه کردم و گفتم که بله. چنان ازجا پریدم که همه ی چهار ساعت گذشته و بدتر از همه، ترشی از ایران آمده از سرم پرید. نشستم پشت میز ناهار خوری و مرجان و خواهرک ش هم رفتند توی اتاق و در را بستند که من جمع و جور کنم خودم را  توی آن یک ساعت قبل از مصاحبه ی تلفنی.  من مثل عنکبوت افتاده بودم روی لبتاب و خواندن  و نوت برداشتن  و  هرازگاهی هم مرجان از اتاق می آمد بیرون و برایم کافی و سیگار ِ روشن شده و میوه ی خرد شده می آورد( شانه هایم از خنده می لرزند وقتی آن صحنه ها یادم می آید). تلفن زنگ زد. قرار بود سه نفس عمیق بکشم و بعد جواب بدهم، اما وسط های نفس عمیق اول، نتوانستم خودم را نگه دارم و جواب دادم. چهل و پنج دقیقه سوال و جواب و من به جای نگاه کردن به نوت ها و یادداشت هایم، تمام مدت حواسم به برادرک و عروسی بی من اش و نوری بود که از لای پرده های آبی خانه ی مرجان، وسط خانه افتاده بود. از زیر در اتاق، سایه ی پاهای مرجان را می دیدم که چسبیده به در و بی حرکت دارد گوش می کند. این که سوالات را چه طور جواب دادم، یادم نیست، اما آن نور آبی و آرامش عجیبی که آمده بود توی  صدایم  را خوب یادم هست. تمام شد و مرجان و خواهرکش آمدند بیرون و توی بهت و حیرت به هم نگاه کردیم. "بانک جهانی" نبود اما بانکی بود که توی جهان شناخته شده است  و کم از سازمان بشر دوستانه ای که برایش کار می کردم  ندارد!...قرار بود دو روز بعد نتیجه را اعلام کنند اما خبری نشد و یک هفته با اوقات کمی تلخ م گذشت. میان زمین و آسمان بودم  چند روز پیش که زنگ زدند و با جمله ای شبیه " تو که آن قدر بلبلی کردی توی مصاحبه ی تلفنی انگلیسی، بیا ببینیم چه قدر بلدی بلبلی کنی برای مصاحبه ی حضوری و فرانسه!"، دعوتم  کردند برای مصاحبه ی حضوری.

فردای آن روز رفته بودم همان دفتر مهاجرتی که نیمه و نصفه هنوز برای شان کار می کنم و داشتم برای نرگس، همکارم،  این داستان و داستان مصاحبه ی قبل را تعریف می کردم و بی خیال سالادم را می خوردم و از سوتی های زندگی ام  می گفتم که یک دفعه با تشر گفت:"باران، به خودت بیا، الان وقت سوتی دادن و بی خیالی نیست. بفهم داری کجا می ری مصاحبه. هر چی بلدی رو کن. هر کوفتی توی زندگیت یادگرفتی نشون بده. باران الان وقت مسخره بازی و جدی نگرفتن نیست. باید باید باید عین آدم توی مصاحبه رفتار کنی!". این جمله ی به ظاهر ساده، آن چنان سیلی عجیبی توی گوشم زد، که جای ش تا روز مصاحبه، پشت در ِ آسانسور ِ برج، می سوخت و گز گز می کرد. رفتم بالا و نفس م از چیدمان و فضای عجیب اتاق کنفرانسی که قرار بود توی آن مصاحبه شوم، توی سینه ام گیر کرد! یک سالن تمام شیشه ای که آن قدر شیشه های ش تمیز بود که یک لحظه فکر می کردی  آن همه صندلی و میز را گذاشته اند وسط آسمان و من نشسته ام میان ابرها!...زن و مرد میانسالی آمدند و توضیح دادند که یکی شان قرار است به فرانسه از من سوالاتی بپرسد و دیگری به انگلیسی . از لبخند و سر تکان دادن شان چیزی دستگیرم نمی شد و می دانستم که این شاید همان "لبخند معروف کانادایی" باشد که تو هیچ از آن سر در نمیاوری!...مصاحبه آن قدر کوتاه و ساده و عاری از پیچیدگی بود که نشان از هیچ چیز نداشت ، جز این که از من خوششان نیامده و اصلا دلشان نمی خواهد از من سوال های مصاحبه ای کنند!...خداحافظی کردم و کیفم را برداشتم و توی سرمای منفی ده درجه ی آن روز، بی این که کت م را بپوشم، تا خانه با همان پیراهن مدل مردانه طور ِ  سفید و نازک  ابریشمی قدم زدم. تا همین جا هم برایم خوب بود و انتظار قبول شدن هم نداشتم. اما خب ، انتظارات من آن قدرها هم در سرنوشت من تاثیری ندارد .

توی سوپر مارکت IGA بودم و داشتم دو دو تا چهارتا می کردم که کره ی بادام زمینی مورد علاقه ام که تخفیف خوبی خورده بود را دو تا بخرم یا سه تا! که زنگ زدند و گفتند به جمع ما خوش آمدی!...و  چه خوب شد که آقایی که پشت تلفن بود و خبر خوب را داشت با آب و تاب برایم می گفت، من را کره ی بادام زمینی به دست و صورتم غرق در اشک را ندید. تشکر کردم و گفتم بسیار خوشحالم و بهترین خبری بود که می توانستم بشنوم. قبل از آن تلفن البته فکر می کردم بهترین خبر آن روز این بود که کره ی بادام زمینی مورد علاقه ام از پنج دلار شده بود سه دلار!...تلفن را قطع کردم و همان جا ایستادم و حس کردم بغل شدم.برای چند دقیقه... زندگی، کائنات، خدا، هستی و هر آن چه که اسم ش هست، بغلم کرد و من جز شاکر بودن، هیچ بلد نبودم. هیچ. 

پایانی برای داستانی که هیچ گاه آغاز هم نشد!

پنج روز از مصاحبه ام با آن شرکت غول پیکر و هیولا! وار می گذرد و ثانیه ای نیست که بهش فکر نکرده باشم. مصاحبه ی اسکایپی که تمام شد، دیدم که در حین مصاحبه تمام گاف و گوف های جواب هایم به مصاحبه کننده که از لس آنجلس زنگ زده بود را لیست کرده ام!...یعنی همان موقع که حرف می زدم می دانستم که این جا همان جایی ست که دارم گند می زنم و به جای این که درست ش کنم، یادداشت ش کرده بودم!..احتمالا این را هم در درس هایم به ما آموزش غیر مستقیم داده بودند  و خودم نمی دانستم که بلدش هستم. آن قدر گنده هستند توی زمینه ی خودشان که رویم نمی شود حتی زنگ بزنم و پیگیری کنم. معلق روز و شب می گذرانم و یاد مصاحبه ای افتادم که برای آن کار بشر دوستانه توی ایران رفته بودم و دقیقا همین حال بودم. فقط فرق ش این بود که آن موقع نرگس همان جا کار می کرد و من می توانستم هرروز بپرسم که چه شد و چه نشد. این جا اما، غریب تر از غریبه ام. از روی کنجکاوی فقط و نه برای این که پرس و جویی کنم، توی لینکدین دنبال یک ایرانی گشتم که آن جا کار کند و دریغ از نیم نفر حتی. تعجب می کنم که چه طور ممکن است. معمولا توی هر شرکت و کارخانه و بیزینسی که این جا هست، رد پای ما ایرانی ها به چشم می خورد و همیشه یک ایرانی هست که برایت خودش را بگیرد و فکر کند که تو می خواهی جای او را بگیری و نوک دماغ ش را حواله ی آسمان هفتم کند و از کنارت رد شود و البته که خب استثنا هم هست همیشه در دنیا و گویا این داستان در کاناداست که شدت دارد و نه در جاهای دیگر دنیا و نمی دانم داستان چیست!

"انتظار" برای هر چیزی کشنده است و جانکاه و دردناک. چه برسد به این که پای جیب ت در میان باشد و زندگی ات وصل باشد به این انتظار. 

آمدم این جا که بنویسم، پنج روز است که زنگ نزدی و احتمالا دیگر زنگ نمی زنی جانم!...من هم منتظرت بودم تا امروز اما امروز تصمیم گرفتم که دیگر تمام کنم این رابطه ی یک طرفه و کثیف را. من آدم حرفه ای ای هستم و خیلی هم حرف های خنده دار بلدم در محیط کار بزنم و همیشه هم لبخند می زنم و خانه ام هم بغل ِ شرکت شماست و همیشه هم می توانم زندگی را برای همکارانم ساده کنم و کلا  هر جا که کار کرده ام، ارزش افزوده بوده ام!.  زبان انگلیسی و فرانسه، زبان مادری ام نیستند اما سعی کردم خوب یاد بگیرمشان و بتوانم درست صحبت کنم. در محل کار قبلی ام، که خیلی خیلی گنده تر از شما بودند و کارشان هم هیولاتر از کار شما بود، کارهای زیادی توانستم بکنم که قبل از من هیچ کس نتوانسته بود!..من یک کارمند و دستیار معمولی نبودم و آن ها این را خوب می دانستند و بسیار قدردان من بودند و  اما خب، شما انگار زیاد این را نتوانستید از مصاحبه ی اسکایپی تان با من بفهمید و خب هم  شما من را از دست دادید و هم من شما را و حتما جای بهتری منتظر من است و قسمت م جای دیگر است. ( حالا گیریم که بهتر از شما اصلا نیامده و روی دست تان نیست!که چی!)

همین جا ، در وبلاگ عزیزم و در حضور خواننده های محترم و نازنین و بهتر از آب روانم، می گویم که دیگر از این لحظه منتظر تماس شما نیستم و این رابطه همین جا تمام می شود. در خاطرات موسیقیایی ما خواننده ای هست که در جایی می خواند : "برا من گل نفرست، دیگه دوستت ندارم" و این شرح حال من با شما و شرکت شما و دار و دسته تان است. 

همین جا ، از ذهنم می گذارم تان کنار و می روم به زندگی عادی ام برسم زین پس. ورق می زنم این برگ کرم خورده  را و  می اندازم ش کنار و تمام. فیلم شیر شاه و دامبو ی تان هم برای خودتان!! (وی با اشک و خون نقطه ی آخر را می گذارد و می رود سر خط!)


باران- 13ساله- مونترال


یک- یک ماه مانده که درسم تمام شود و این خبر ترین خبر ِ این روزهایم است! کالجی که توی آن درس می خواندم ( هنوز یک ماه دیگر قرار است درس بخوانم اما استفاده از ضمیر گذشته سرعت تمام شدن ش را دو برابر کند شاید!)، توی یکی از هزار توهای شهر زیر زمینی  مونترال بود.  شهر زیر زمینی مونترال، همان طور که از اسم ش پیداست، یک شهر واقعی اما زیر زمینی ست. اگر اشتباه نکنم، هفت ایستگاه مترو را با تونل ها و مراکز خرید به هم متصل می کند و برای مونترال که شش ماه از سال را در برف و بوران می گذراند، مثل شاهرگ عمل می کند. آن قدر فروشگاه و سینما و مرکز خرید و مرکز اداری و فلان و بهمان توی این شهر هست، که بی این که آب توی دلتان تکان بخورد، می توانید شش ماه از سال را آن زیر بگذرانید و اصلا هم نفهمید که هوای بیرون منفی بیست درجه است یا منفی بیست و یک درجه!.(قطعا  اگر بخواهید بیشتر در باره این شهر زیر زمینی بدانید، می دانید که باید چه کنید) .کالج من هم توی یکی از همین ساختمان های زیر زمینی بود و درست از روبروی خانه، می افتادم توی تونل و آلیس وار سر می خوردم تا سرزمین کالج!. امروز داشتم به همکلاسی ام می گفتم که احساس می کنم بعد از یک سال زنده گی زیر زمینی، قرار است وارد زنده گی روی زمینی ها بشوم و این مرا می ترساند. 

قرار است ماه نوامبر را  هم  یک گوشه ای  آرام به کار آموزی بگذرانم و بعد در ماه دسامبر که همه مشغول راست و ریست کردن آخرین کار های شان هستند، من مشغول اولین کارم شوم که نمی دانم چیست و کجاست  و اصلا قرار است مشغول ش شوم یا باید کماکان بگردم دنبال ش. 


دو- امروز صبح که بیدار شدم و روی نوک پا، آرام آرام، برای این که کایو از خواب بیدار نشود،  از اتاق بیرون رفتم و ترنج و تورج مثل هر روز صبح دویدند و میو میو کنان و خر خر کنان و مارپیج وار خودشان را میان قدم هایم جا کردند و به جای این که بروم سمت دستشویی یا آشپزخانه، یک سره رفتم و در تراس را باز کردم و همه ی ابرهای آسمان و همه ی باران های معلق میان زمین و آسمان ، بدون صف، حمله کردند توی خانه، فهمیدم که وقت ش شده است. که انگشت هایش را از لای موهایم در بیاورد و  سُر شان بدهد روی گردنم، باد! ..میشل ویلیامز وار، بلا تشبیه!...(اسم ش را سرچ کنید و از دیدن موهای ش لذت ببرید.)


سه - امروز سی و شش ساله شدم و تازه فهمیده ام که مرضی که این همه سال، یک هفته قبل از تولدم می گیرم، فقط مرض من نیست و در واقع مرضی ست اسم و رسم دار و در دنیای روانشناسی برای خودش حرفی برای گفتن دارد و برو و بیایی! "افسردگی روز تولد". برای من البته  حال و روز نزار روزهای قبلم، ربطی به این که یک سال دیگر پیر شده ام، یا مربوط به دستاوردها و موفقیت ها و شکست هایم در سالی که گذشت،  ندارد. این که به چی ربط دارد هم زیاد برایم مهم نیست. ریشه در نوزادی، کودکی ، نوجوانی یا بزرگسالی و کهنسالی ام داردش هم  راستش به هیچ وجه برایم مهم نیست. تنها چیزی که می خواستم این بود که امروز را با آرامش و بی هیچ مهمانی و شلوغ بازی ای بگذرانم که همان هم شد. از صبح با کایو توی خانه کارتون دیدیم و کاردستی درست کردیم و حیوانات را  از یک طرف خانه به طرف دیگر که گرم تر بود کوچ دادیم و ماشین های توی گاراژ را تعمیر کردیم !و برای بار هشتصد و نود و چهارم Coco  را تماشا کردیم و با هم remember me را خواندیم و شصت و هشت بار هم با هر چیزی که شبیه کیک بود، برایم تولدت مبارک را به سه زبان زنده ی دنیا خواند و شمع های تخیلی را فوت کردیم و دست زدیم و شد همانی که می خواستم. از فردا که فردای روز تولدم است حال و روز بهتری خواهم داشت و خواهم رفت تا پیغام های فیس بوک و اینستاگرام و تلگرامم را پاسخ دهم!


چهار- کایو که خوابید و من آمدم سراغ وبلاگم، به این فکر کردم که من هفده سال از سی و شش سال زنده گی ام را وبلاگ نوشته ام و چند سال دیگر احتمالا روز تولدم خواهم نوشت که من نصف عمرم را وبلاگ نوشته ام و از پانزده سالگی تا نوزده سالگی هم شش عدد سررسید پر از دست نوشته دارم!!که این بار که ایران بروم باید برای خودم بیاوردم. به قول سپید، "آدمیزاد چیه؟!"...این که چرا توی پانزده سالگی شروع به نوشتن کردم و چرا هنوز توی سی و شش سالگی حس می کنم که "باید" بنویسم را نمی دانم. 


پنج- معمولا وقتی کسی این طوری پاراگراف هایش را شماره می زند، می خواهد بعد از یک و دو و سه و چهار ، به یک نتیجه ای برسد. من اما راستش شماره ها را زدم و حالا نمی دانم به "پنج" که رسیده ام باید چه کنم و چه بگویم. اما همان طور که در یک و دو و سه و چهار توضیح دادم، عمری بر من گذشته و امروز سی و شش ساله شدم و در مورد سی و شش سالگی  باید بگویم که بسی شگفت انگیز تر از سی و پنج سالگی ست!...

 از لحاظ فیزیکی، کرم مرطوب کننده  و کرم دور چشم، جزو ضروریات زندگی روزمره و شب مره تان می شود و وزن تان دیگر مثل سابق پایین نمی آید و اگر حواس تان نباشد، مثل فنر بالا می رود ناجور! آه اگر برای چروک های قلب  هم کرم ی می بود، حتما در سی و شش سالگی لازم تان می شد!

از لحاظ روحی، به نظرم تا سی و پنج سالگی آن چه که باید را تجربه کرده اید و آن چه که باید را برایش جنگیده اید و برایش مرده اید. سی و شش سالگی وقت استفاده کردن از همه ی آن تجربه کردن ها و جنگیدن ها و مردن هاست. چه طور؟...آسان. هیچ چیز ارزش جنگیدن و مردن ندارد!...آن چه می ماند به جا، تجربه است. 

از لحاظ عاطفی، آن چنان اعتماد به نفس در دلبری و لوندی توی جمع دارید که همه فکر می کنند که شما دیگر کی هستید و با کی هستید و عجب چیزی هستید!...در باطن؟...دوست دارید در قلب همه و مرکز توجه  همه،  حتا "دربون" در هم باشید! همان قدر محتاج عشق. غریبه و آشنا هم ندارد. 

از لحاظ بازگو کردن، تقریبا شبیه شصت و سه ساله ها، در مورد هر موضوعی یک داستان و خاطره ای دارید!!

از لحاظ های دیگر هم ، سخن بسیار دارم اما منتظرم لیست م کامل شود و بعد منتشرش کنم و نیازمند کمک خواننده های نازنین ِ سی و شش ساله ام هستم.


شش - مثل سی و شششششششش:) 





آزادم کن از جنگیدن...*

"بمانم یا برگردم" که به جان یکی می افتد، بی خوابی و بی قراری و مغز مور مور شده اش نصیب من می شود انگار. از فردای همان روز، به این فکر می کنم که اگر چشم هایم را صبح ِ فردای برگشتن به ایران باز کنم، چه می کنم و چه دیگر نمی توانم بکنم. آن روز هم مثل همیشه ها که وقتی پیام ش می رسد من توی سوپر مارکت IGA هستم، پیام ش رسید. "ب" تنها خواننده ی مذکر وبلاگ من است به گمان نزدیک به یقینم. دو سه بار هم در عمرم بیشتر ندیدمش. دفعه ی اول را خوب یادم است که توی جمع دوستان ِ غیر وبلاگی ام از او پرسیده بودند که چه طور باران را می شناسی و او هم برای این که لقب" بزرگترین سوتی دهنده" در میان رفقایم را از آن ِ خود کند، پاسخ داده بود که از وبلاگ ش و همه با دهان باز پرسیده بودند که" باران وبلاگ داره؟!" ...(به نظرم بعد از این سوال، "ب" از گوشه ی  میز یک موز برداشته بود و به گوشه ای دیگر خود را آواره کرده بود!) 

از همان روز توی سوپر مارکت IGA ، که "بمانم و برگردم" کرد، من هم شروع کردم به شمردن داشتن و نداشتن ها. عین حسابداری که بهش پول داده اند تا جدول بدهکار بستانکار را پر کند و تحویل بدهد. همان قدر جدی و مصمم این کار را انجام می دهم توی ذهنم و بعد هم جدول را تحویل می دهم و منتظر پروژه ی بعدی می مانم!

نمی دانم فردای ش بود یا پس فردای اش یا کمی بعد ترش که برای ش نوشتم:" ببین، آزادی های اجتماعی ما و ثبات اقتصادی زندگی و جامعه ای که در آن زندگی می کنیم به یک چیزهایی توی تهران "دَر"!..مثلا؟...کنسرت چارتار و پالت و  دال و کلی ازین گروه هایی که شاید موسیقی شان بهترین نباشد، اما حس و حال شان و ترانه های شان و خاطره های کوفتی آدم باهاشان، تقریبا هیچ جای دنیا به دست نمی آید. مثلا دیگر؟...آن کافه های خوشگلی که توی اینستا می بینم که باز شده اند و باورم نمی شود این همه زیبایی را. زیبایی اش هم کجاست؟...به همان دختران مانتو گل گلی و مو فرفری ِ بدون آرایش و شیک که می نشینند روبروی پسران ِ سیبیل دار با عینک های وودی آلنی. تو بگو همه تو خالی. تو بگو هیچ کدام کتاب نمی خوانند. تو بگو همه فقط ظاهر. هر چه اصلا. همان که فقط همان جا هست و هیچ جای دنیا نیست. مثلا دیگر باز؟...مثلا خانه ی هنرمندان، مثلا تاتر شهر، مثلا خیابان ولیعصر، مثلا کنسرت های زیر زمینی و خصوصی. میدان انقلاب و کتاب فروشی های ش. همین چیزهایی که نیاز اولیه ی یک انسان نیست، اما درمان ِ حال ناخوش هست. همین چیزهایی که "قر و فر" به حساب می آید اما حکم آب سرد دارد روی آتش. به نظر من هر چه  این جا داریم  به همه ی آن چه که هیچ جای دنیا نیست و فقط و فقط توی آن شهر است،  دَر "

برایم  مهم نیست که نوشت که درست نمی فهمد  چه می گویم و این هایی  که من گفتم اصلا جنس ِ جور ِ مقایسه با هم نیستند. مهم این است که من خواستم بگویم که بعد از مهاجرت، نه ماندن هنر است و نه برگشتن. اگر قدرت اختیار داری، همان جایی باش که حال ناخوش ت خوش می شود. وگرنه هرجای دنیا بروی، یک چیزهایی به یک چیزهایی "دَر" می شود و شک ندارم که هنوز هم نفهمیده که چه می گویم و خب، من دیگر بلد نیستم جور دیگری بگویم. آدم ها آخرش همان غلطی را می کنند که از اول می خواستند بکنند. بر خود واجب دانستم که بگویم شاید از جنگیدن آزادش کنم!


پ.ن.1. تگ کردن، منشن کردن و  به خاطر آوردن ِ  صفحه ی اینستاگرام ِ اینجانب Fridaplasticworld  در همه ی مکان های ذکر شده در این متن بلامانع است و باعث خشنودی ِ بیش از میزان ِ من می شود. جایزه ای هم در کار نیست متاسفانه. دعا می کنم به جان شیرین و روح بزرگ تان فقط. 

______________________

موزیقی: آدم - دال بند

آن قدر رفت و آمدم به این مکان مجازی، که نمی دانم چون مجازی ست اصلا می توان به آن "مکان " گفت یا نه، کم شده است که خاطرم نیست که نمای وبلاگ را خودم عوض کرده ام؟ یا خودش عوض شده است ؟ یا کسی وقت گذاشته و مرا هک کرده و نمای وبلاگم را عوض کرده است چون نمای قبلی خیلی توی ذوق ش می خورد! و این یعنی که ته ذهنم فکر کنم که آه من آن قدر معروف و مشهور هستم که هک می شوم  و  یا هیچ کدام از موارد و یا یکی از موارد!

دیشب، همان وقتی که زمان خواب کایو بود، خودم هم تصمیم گرفتم به خواب بروم. چیزی توی گلویم بود و نمی گذاشت که نفس بکشم و تجربه به من ثابت کرده که چاره ی این جور وقت ها، خواب است . بعد از فوت بابا و آن هفت روزی که توی خانه مان برو و بیا بود، من ، به قول نازی و برادرک، "بیست و چهاری" خواب بودم  و فکر کنم از همان جا یاد گرفتم که به جای عر زدن و غرق شدن، باید خوابید. دیشب هم از همان وقت ها بود. ولوله و زلزله افتاده بود به جانم که اگر اتفاقی برای من و آقای نویسنده بیفتد، کایو چه بلایی سرش می آید . این جا که نه فکی هست و نه فامیلی. نه دوستی آن چنان مادرخوانده و پدر خوانده وار هست و نه آشنایی چونان. هر قدر هم به خودم می گفتم که حالا وقت این فکر ها نیست و نگران هیچ چیز نباش و تو و آقای نویسنده آن قدر می مانید که کایو آن قدر بزرگ شود که تنها نماند، باز یک من ِ دیگر به خودم می گفت که ...چیزی نمی گفت و فقط زبان درازی می کرد راستش. این شد که مشکل گلو و مغزم حل نشد و حوالی ساعت هشت، خودم را نجات دادم با خواب.

صبح با بوی قهوه ی کلمبیایی که توی قهوه ساز تایمر دارم ریخته بودم، از خواب بیدار شدم  و دیدم هوا تا خرخره ابرهای سیاه دارد و آن قدر سرد است که گویی قرار است پاییز "هوپ" شود و  زمستان فصل بعدی باشد. قهوه ی کلمبیایی را ماریو، دوست کلمبیایی آقای نویسنده که راه به راه می رود دیدن خانواده اش برایمان آورده. هر وقت که دلش تنگ می شود، بلیط می خرد و می رود کمی آن طرف تر، کلمبیا، 4500 کیلومتر دقیق ترش، دیدن پدر و مادرش. هم دلتنگی او خوب می شود و هم ما یک بسته قهوه ی کلمبیایی نصیب مان می شود. و داستان تقریبا همیشه این طوری پیش می رود که او می رود و برمی گردد و به ما زنگ می زند و می آید خانه مان  و قهوه می آورد و من بغلش می کنم و بابت قهوه تشکر می کنم و می گویم  کاش "هوم" ما هم این قدر نزدیک بود و او بلا استثنا همیشه می پرسد که تا هوم شما چند کیلومتر است و من همیشه یک جور پاسخ می دهم ، چون دوری ،دوری است  و کم و زیاد نمی شود مقدارش هیچ وقت. 9500 کیلومتر. قهوه ساز تایمردارمان هم ، نه که از آن لوکس ها و گران قیمت ها باشد. تنها آپشن ش در واقع این است که وقتی همه چیزش را آماده داخل ش گذاشتی، بهش زمان می دهی و سر همان زمان، شروع به قهوه درست کردن می کند و این نهایت ِ پیشرفتی ست که در زمینه ی قهوه ساز، بشر به آن رسیده. دستگاه ش هم، ندا موقع اسباب کشی به خانه ی دوست پسرش به من داد چون نگران قهوه ی صبح های من بود؟ نه. چون دوست پسرش در خانه اش از آن دستگاه های خیلی لوکس اسپرسو ساز داشت و نشستن ِ این دستگاه کوچک و مشکی و محقر کنار ِ آن هیولای طلایی و نقره ای،  چیزی جز خفت برای قهوه ساز مذکور نداشت. این شد که آمد به خانه ی ما و خودش شد یک پا "هیولای طلایی نقره ای" خانه ی ما.

داشتم می گفتم که  صبح با بوی قهوه ی کلمبیایی که توی قهوه ساز تایمر دارم ریخته بودم، از خواب بیدار شدم  و دیدم هوا تا خرخره ابرهای سیاه دارد و با خودم گفتم یا بنویس یا بمیر! و البته که نوشتن انتخابم بود. روزمره ننوشتن، انسان ها را می کشد و من نمی خواهم اگر قرار است کشته شوم، توسط "ننوشتن" کشته شوم. ای روزمره گی ها، مرا دریابید که بی شما هیچ م. پایان. 

ادویه ی بیست و چهار قلم

گوشت چرخ کرده که خوب با پیاز تفت داده شد، درِ  کابینت ِ بالای گاز را باز کردم و شیشه ی ادویه را برداشتم. هر چه تکان ش دادم اما، خودش را دریغ کرد از  مواد ماکارونی من . اول ش فکر کردم که خالی شده. بعد گرفتم ش بالا،  روبروی لامپ، تا از میان نقش و نگار های شیشه اش ببینم که در دلش چه خبر است. خالی نبود اما انگار کلی دانه و برگ سابیده نشده  ی ادویه ته شیشه جمع شده بود. در شیشه را باز کردم و هر آن چه مانده بود ته شیشه ، برگرداندم کف دست م. با نوک انگشت دیگرم،  برگ های ریز و نازک و دانه هایی که نمی دانستم چه بودند را نوازش کردم و نوازش کردم و نوازش کردم...


***

زمان ش را یادم نیست. به گمانم کمی قبل از پیدا شدن ِ آن حفره ی سیاه رنگ توی ریه ی بابا بود. همان حفره ای که اول آمد توی ریه ی بابا و بعد که بابا رفت، آمد توی زندگی ما.  بابا خیلی وقت بود که دیگر سر کار نمی رفت. یعنی سر ِ کار ِ بعد از بازنشستگی ش منظورم است. چون بابا اهل خانه نشستن نبود. امروز بازنشست شد و از فردای اش دوباره پشت همان میز می نشست و کار می کرد. اما چند وقتی بود که دیگر نمی توانست. نه که نمی خواست، نمی توانست. آن روز مادرک پشت تلفن گفت که بابا راه افتاده از این عطاری به آن عطاری و ازین بازار به آن بازار که ادویه ی بیست و چهار قلم بسازد. نه که بخرد. که بسازد. بابا معتقد بود غذا باید ادویه ی خاص داشته باشد. نه ادویه ی سوپر مارکتی. بیشتر ادویه های خانه ی ما را یا دوستان بابا از جنوب می فرستادند، یا دوستان دیگرش  از این طرف و آن طرف سوغاتی می آوردند. نمی دانم چه شده بود که حالا خودش افتاده بود دنبال این که بیست و چهار قلم دانه و برگ و فلان را بگیرد و آسیاب کند و ادویه بسازد برای همه مان. درست اگر یادم باشد، حدود یک ماه طول کشید تا هر بیست و چهار قلم را جمع کرد. مثلا زردچوبه را باید از فلان جا می گرفت که می دانست رنگ مصنوعی ندارد ، یا فلان چیز را باید خودش می رفت فلان جا از زمین می کند و خشک می کرد و این طور شد که بیست و چهار قلم آماده شد و بابا یک روز نشست و همه را آسیاب کرد. آن هم نه با آسیاب برقی، که دستی. چون می گفت فلز ِ آسیاب و برق، رنگ و بوی ادویه را می کُشند. نمی دانم چرا با خودش فکر نکرد که تک برگ ها  و دانه هایی که آن روز خوب سابیده نشدند، سال ها بعد ما را خواهد کشت. ادویه ی دست ساز (که به نظرم دل ساز واژه ی بهتری ست) آماده شد و مامان به من و خاله و مادربزرگ یک شیشه ی بزرگ داد. من هم از آن طوری توی غذاهایم استفاده می کردم که انگار هیچ وقت تمام نمی شود. درست مثل بابا که همیشه فکر می کردم هیچ وقت ما را تنها نمی گذارد. بابا اما حساب ش با ادویه جدا بود انگار. رفت و ما ماندیم و یک شیشه ی ادویه ی دست ساز که به غذاهای مان طعم بهشت بدهد. احتمالن همان طعمی که بابا بعد از رفتن ش تجربه کرد. مسافر اخیرمان که می خواست بیاید، از  مادرک پرسیدم که  چیزی از آن ادویه مانده یا نه و مادرک گفت: آن قدر مانده که حالا حالا ها تمام نمی شود. و کاش این جمله را آن دکتر کوفتی آن روز توی بیمارستان در جواب ما که پرسیدیم "چه قدر؟" گفته بود. کاش به جای "دو هفته" ، می گفت آن قدر که حالا حالا ها تمام نمی شود. اما خب، گفتم که. بابا انگار حساب ش را از ادویه اش جدا کرده بود. انگار می دانست که اگر او برود آن دنیا و من بیایم این سر دنیا و مادرک و برادرک بمانند آن یکی سر دنیا، تا وقتی عطر بیست و چهار قلم ش می پیچد توی خانه، خانه خانه ی چهار نفره مان است و انگار هیچ چیز کم و زیاد نشده. 

بابا  معلم بود و خب معلوم است که خوب می دانست که  از آدم ها آن چه می ماند، آلبوم عکس و لباس و متعلقات شان نیست.  خاطره های شان هم حتی شاید کمرنگ شود اما آن چیزی که هیچ وقت نمی میرد "ساختن" است، "با دست سابیدن است"..."خلق" است..."عطر" است...و "ادویه ی بیست و چهار قلم " است...


به بال و پری نجاتم بده که من روبرو با سقوطم

کلاس نرم افزار پابلیشر است و باید تمرین های دو تا درس را تا آخر امروز تمام کنیم و من احساس می کنم که آن قدر این چند وقت تمام شده ام که دیگر تمام کردن ِ تمرین، کار من نیست.  دست و پا می زنم توی چاله ای  عمیق که پر است از سوتفاهم( تنوین را پیدا نمی کنم توی این صفحه کلید دانشگاه!)، بدبینی، خسته گی، ناتوانی، تنهایی، افسردگی و خیلی حس های دیگر که چون برآیند حس های ذکر شده هستند، نمی توان برای شان نام قابل درکی گذاشت. تیر خلاص ام امتحان حسابداری بود که خب با همه ی وجودش وظیفه ی خود به عنوان تیر خلاص را انجام داد و نمره نیاوردم. مضحک ترش هم این که در امتحان جبرانی اش هم عملکرد درخشانی نداشتم و ممکن است مجبور شوم کل درس را دوباره بگذرانم و این من اگر قرار باشد همین من بماند، یعنی سر ناسازگاری برداشته با هر آن چیزی که نیاز به تمرکز و تلاش و انگیزه دارد. تمام شده ام انگار توی زندگی خانوادگی و زناشویی و مادرانه و زنانه و خلاصه هر دایره ای که باران یک گوشه ی آن ایستاده است. به معنای واقعی دارم هی و هی و روی یخ سر می خورم و این را از این می فهمم که صبح ها توی مترو ، میان آن همه شلوغی توی قطار، می ایستم و سرم را می اندازم پایین و با موزیک توی گوشم، که از چارتار فراتر نمی رود، ده ها قطره اشک می ریزم روی نوک کفش هایم و بعد در ایستگاه "بری یو کم " پیاده می شوم و روز خود را آغاز می کنم. یا حداقل تا ساعت ده و یازده سعی می کنم که آغاز کنم و بعدش هم بلافاصله منتظر تمام شدن روز هستم  که کایو بخوابد و آقای نویسنده برود اوبر و من بنشینم و ترنج بیاد روی پاهایم و فرو بروم توی کتابم تا جان م از خواب در برود و بلند شوم و چراغ ها را خاموش کنم و توی تخت مدام غلت بزنم که "خب چی؟! این صبح و شب و صبح و شب...که چی؟!...کمتر از صد سال دیگر هیچ نشانه ای از ما توی دنیا نیست و این همه می دویم که چی...". بعد صدای نفس های کایو را می شنوم و می ترسم از این بمیرم، یا بمیرانم خودم را و این بچه اک غصه بخورد. که بمیرم و دیگر کسی را نداشته باشد که بهش بگوید :"ماما". و یک عالمه ی دیگر از این فکر ها و بعد می بینم به نفس نفس افتاده ام و باید بلند شوم و پنجره را باز کنم. می دانی فرق روزگارم با قبل این است که قبل تر ها آدم هایی توی زنده گی ام بودند که حالم را می پرسیدند و نگرانم می شدند که خوب باشم و همین حواس م را پرت می کرد همیشه. حالا همه ی آن آدم ها، یا گرفتار شده اند، یا حس شان به من و نک و نال هایم تغییر کرده و یا دیگر دلم نمی خواهد حالم را بپرسند و این مرا می ترساند. دیروز که توی یکی از گوشه های مترو، نتوانستم قدم از قدم بردارم و نشستم و داشتم هق هق م را قورت می دادم و نمی دانم چه قدر طول کشید،  دو تا پلیس  که گاهی با سگ شان توی مترو می ایستند آمدند و روبرویم استادم. یکی از آن ها فقط پرسید که حالم خوب است یا نه و آیا نیاز به کمک دارم یا نه. گفتم که حالم خوب است و فقط هفته ی سختی داشته ام. سگ مشکی شان زل زده بود توی چشم هایم و دلم می خواست  نوازشش کنم. فکر کردم که باید بلند شوم. تشکر کردم و همان طور که داشتم کیفم را روی شانه های ام می انداختم، آن یکی پلیس دیگر که خانم بلوندی بود، گفت : "کمک بخواه، قبل ازین که از هم بپاشی". دقیقا همین کلمه را گفت. از هم پاشیدن. چند ساعت بعداز آن خبر دخترکی را خواندم که پدرش خانه را منفجر کرده بود و دخترک کشته شده بود و بعد توییت های دخترک را خواندم و فکر کردم که قطعا آدم هایی دور و بر دخترک بودند که می توانستند پیش از این داستان ، حال و روز دختر و پدر را بپرسند اما احتمالا با خودشان گفته اند که به ما چه!..باید بگویم که گاهی "به ما خیلی". "به ما خیلی"،  وقتی می بینیم که کسی حالش خوب نیست. به ما که می شناسیم ش...به ما که می دانیم ش...به ما که نزدیک ش هستیم...به ما خیلی وقتی می بینیم که زنی مدام خوب نیست و این هیچ خوب نیست. هیچ...

سه سال پیش در چنین روزی...

بیست و هفتم مارچ است امروز. سه سال می شود امروز که همه ی دلخوشی هایم را گذاشتم و آمدم این سر دنیا. دلخوشی هایم  یعنی مادرکم، برادرکم و آن سنگ مرمر سفید که شده بود بابا برای مان. دلخوشی هایم یعنی آن خانه ای که همه ی وسایل ش دنیا دنیا خاطره بود. دلخوشی هایم یعنی مادربزرگ و خاله ام که گهگاه خانه شان می رفتم و مرا لوس می کردند و برایم غذاهای خوشمزه خوشمزه می پختند. دلخوشی هایم یعنی دیدن مهدیه و عسل توی رستوران پل طبیعت، یا موزه ی زمان، یا پاساژ کوروش. حتی کم به کم. گیریم  دیر به دیر. آدم هایی که دوست شان دارید و لحظه هایی که با آن ها می توانید داشته باشید، پر حسرت ترین قسمت مهاجرت هستند. اگر بگویید شغل، می گویم بالاخره پیدا می کنید. اگر بگویید موقعیت اجتماعی، می گویم دیر و زود می یابیدش. اگر بگویید خوراکی های رنگ و وارنگ، می گویم همه شان در یک چمدان جا می شوند و مسافر بعدی می تواند برای تان بیاورد. چیزی که اما توی چمدان هیچ وقت جا نخواهد شد، مادرک تان و برادرک تان است. آن سنگ مستطیلی که عزیزتان زیر آن آرام گرفته ، آن دوستان قدیمی و بی شیله پیله تان. این ها جا نمی شوند توی هیچ چمدان و توی هیچ بار فریت شده ای. من  اما یک چیز خون می دواند توی رگ هایم و لبخند می آورد روی لب هایم که اشتباه نکرده ام این راه را. "کایو". انسانی که سرنوشت ش به دنیا آمدن توی این خاک بوده و من توی سرنوشت ش مادرش هستم. این که "او" باید این جا به دنیا می آمده و من باید می گذشتم و می آمدم. ازین جا به بعد قصه قصه ی اوست. دلتنگی هایم را هروقت که بتوانم با یک بلیط مونترال به تهران کمرنگ می کنم و پشیمان نیستم هیچ. این که این جا زنده گی خوبی خواهد داشت یا بد، را نمی دانم. این که این جا انسان خوبی خواهد شد یا نه را هم نمی دانم.  این چیزها ربطی به جغرافیا ندارد و از این مطمئنم. خوشحالم که مهاجرت هر روز به من درس می دهد. هرروز نو می شوم. هرروز مادر بهتری می شوم.

می خوانم که گاهی بعضی می نویسند توی صفحات مجازی شان که ما نمی توانیم دل بکنیم ازین خاک، چون ما عاشق رنگ و بوی این کشوریم...ما عاشق محله های این شهریم...ما عاشق نوروز شدن های این سرزمینیم (که از من اگر بپرسی، "طبیعت "تنها اتفاق نو در آن خاک است و بس و دریغ از یک مثقال نو شدن ِ مردم!)، یا این که ما عاشق خانواده ایم و نمی توانیم  دور شویم از عزیزان مان و خیلی از این دست های دیگر. و چه قدر دلم می خواهد که یک روز به همه شان بگویم که عزیزم، من، ما...و همه ی آن هایی که آمده ایم این طرف، متنفر از رنگ و بوی آن طرف نبوده ایم. کم فهم نسبت به زیبایی های محله و پارک ها و کافه های دنج آن شهر نبوده ایم. ما ، بی احساس و بی رگ نسبت به نوروز و آن عطر جادویی اش توی هوا نبوده ایم. ما بی رگ و بی خانواده نبوده ایم. ما فقط...کمی...فقط کمی قوی تر بوده ایم در برابر دلتنگی. ما فقط کمی، فقط کمی شجاع تر بوده ایم برای کندن و گذاشتن. تو که آن جا مانده ای و مدام آمدن م را سرزنش می کنی و می گویی که متعلقی به آن عطر و شهر، فقط کمی، کمی ترسو تر از من بوده ای برای درک این که ، مهاجرت از صد تا کتاب که می خوانی، بزرگ ترت می کند. سختی های سال های اول، آن قدر قوی ترت می کند که باور نمی کنی خودت را...بزرگ شدنت را...نگاه وسیع ترت را.   نسخه ی ماندن و رفتن برای هیچ کس وجود ندارد، اما نیایید و بگویید که من به عشق م به شهرم پایبندم و از این دست داستان های فقط داستان وار.

بله...داشتم می گفتم که سه سال شد!...سه سال پیش دقیقن در چنین روزی وطنم  را نتوانستم مثل بنفشه ها در جعبه های خاک همراه خودم بیاورم. سه سال پیش دقیقن در چنین روزی، با دو تا چمدان و دو تا گربه آمدم این سر دنیا برای روشنای باران و آفتاب پاک. سه سال گذشته و دلتنگ ترینم اما پشیمان، نه. 


عکس: اولین صبح بعد از رسیدن

 


حال و روزش وخیم گزارش شده است. وخیم تر از هر وقتی. وخیم تر از هر سی و چهار سالگی ای. نه نقاشی ای می کشد، نه  می نویسد و نه آن طور که باید و شاید می خواند و نه وقت برای خودش دارد. از من اگر بپرسی می گویم آدم ها همان قدر عمیق هستند که تنها هستند و فرصت فکر کردن به همه ی دنیای شان را دارند. تنهایی فیزیکی منظورم است. چیزی که در پنج شش ماه گذشته روی هم دو ساعت هم نداشته است و اگر هم داشته، در فکر کارهای مزخرف و بی خاصیت بوده است.  نه رفیقی برای گپ های دوستانه، نه بهشت زهرایی برای گم شدن ِ صبح های زود ِ جمعه های ش، نه شنا کردن و غرق شدن توی فکر های صد تا یک غازش، نه کافه رفتن و گپ زدنی با دل خوشی، نه حس خاص و عجیبی به آدم ها و اتفاق های دور و برش...و  هیچ هیچ هیچ. فقط روز را به شب و شب را به روز می رساند و من نگرانش هستم ریمیا. خیلی نگران. همین طور پیش برود، می رسد به آن جایی که یک روز دست بکشد از خودش و تمام کند همه  ی رنگ های دنیا را. یک چیزهایی آن قدر مانده و گندیده شده توی دل ش که حتی بهار هم نمی تواند راه جوانه زدنی پیدا کند توی آن.  یک حال بیهودگی و بی حسی و پوچی و افتضاح غیر قابل توصیفی که انگار امروز صبح رسید به اوج مسخره اش و آنجایی نگرانم کرد که از خانه که بیرون زد، یادش افتاد که همه ی مدتی که داشت آماده ی بیرون آمدن می شد، کایو بیدار بود اما نه بغل ش کرد و نه بوسیدش و نه حتی نگاه ش کرد!..بی رحمانه تر از این دیگر؟...فقط یادم است چند بار به پاهایش چسبید و درخواست بغل کرد، اما او مثل سنگدل ها، کنارش زد و فقط به فکر این بود که تا نمرده، از خانه بزند بیرون. حالا که یادش می افتم دلم می خواهد زنده گی ام تمام شود همین حالا. آه. وای. حرف تمام شدن زنده گی زدم و نگاهم به تقویم افتاد و ...امروز همان روز است. همان روز. که بابا تمام شد. آه...خوب شد که نگاهم افتاد به تقویم و یادم افتاد که یک ساعت دیگر امتحان هم  دارم. حالا هم استاد دارد توضیح می دهد که ایمیل های کاری را با چه فرمتی باید بنویسیم و من دارم از حال وخیم او می نویسم و نگرانش هستم. همین. همین و همین را نمی دانم باید چه کنم. چه درمانی پیدا کنم برایش...و ...امتحانم شروع شد...حرف هایم تمام نه.

شروع یک آغاز یا چیزی در این مایه

"آه" از حرف های تلنبار شده و گفته نشده. "آه تر" از حرف های تلنبار شده و گفته نشده و حتی نوشته نشده. "آه ترین" اما تعلق می گیرد به حرف های تلنبار شده و گفته نشده و نوشته نشده و ورم کرده و دردناک شده.

چهل روز تمام مهمان داشتن، کار شاید نه خیلی سختی باشد اما برای ِ من ِ روزها درس و سکوت و شب ها کتاب، دردی بود و بس. به این نسبت میان من و مهمان چهل روزه مان،  "جاری" می گویند اما برای من همه ی این نسبت ها مسخره اند. همه برای من "خانواده" اند و بس. معرفی اش هم می خواستم به هر کس بکنم می گفتم او از خانواده ی ماست.  چهل روز برایم  اما بزرگ ترین چهل روز  زنده گی ام بود. پر درس ترین هم.   این که" هر چه ایشان با بچه اش می کنند، لطفا تو نکن باران جان"!

هیچ و هیچ دلم نمی خواهد کایو آن قدر لوس شود که روزی آن طور که من و آقای نویسنده از دست "شان" ، پسر عموی کایو، روانی شده بودیم، کسی از دست کایو روانی شود. دلم نمی خواهد اگر قرار بود روزی روزگاری  کایو قرار شد که چهل روز خانه ی کسی بماند، همه ی خانه، حتی گربه های آن خانه هم منتظر رفتنش باشند!. دلم نمی خواهد از گوشه و کنار بشنوم که کسی تحمل ما را ندارد چون بچه مان بچه ی ننر و عذاب آوری ست. بچه که البته نه، اجازه بدهید تصحیح کنم که به نظر ِ من  بچه ها در تربیت خودشان بی تقصیر ترین و معصوم ترینند.  نظر من  البته اصلا هم مهم نیست و بنده آدم صاحب نظری هم نیستم و در عمرم فقط یک کتاب آن هم نصفه و نیمه درباره ی تربیت بچه خوانده ام و بس!. لازم اما به ذکر است که قصد دارم بیشتر بخوانم!

بله داشتم می گفتم که به نظر من گناهکاران بزرگ ماییم که فکر می کنیم باید هر آن چه که در کودکی و نوجوانی نداشته ایم بریزیم به پای بچه مان و انگیزه را می کشیم توی عمیق ترین وجود ِ کوچک شان. انگیزه ی به دست آوردن. انگیزه ی خوب بودن. انگیزه ی تلاش. انگیزه ی جنگیدن برای رسیدن. قاتل ترین ِ اعتماد به نفس شان ماییم که فکر می کنیم اگر شب ها توی بغل ما بخوابند، امنیت بیشتری توی روح شان از بغل ما تزریق می شود. ظالم ترین ماییم که فکر می کنیم بچه ها از گریه کردن می میرند و نباید بگذاریم که اشکی از چشم شان سرازیر شود...و خلاصه درس ها گرفتم از آن چهل روز ِ بی آرامش. آن قدر بی آرامش که کل هفته ی بعد از رفتن شان که تعطیلات مارس بود، را روی کاناپه سپری کردم و هر آن چه توی نتفلیکس بود درو کردم و بهترین دستاوردم البته تماشای "The Marvelous Mrs. Maisel" بود که آن هم توی نتفلیکس نبود!..(همین روزهاست که نتفلیکس را کنسل کنم و پولم را توی جیب اپلیکیشن دیگری بریزم). خانم میزل شگفت انگیز، شد اما مرهم چشم های بی خواب م.  شد اما ضماد روی روحیه ی افسرده ام. شد نوازش گر ِ روح خش افتاده ام و من هنوز حیران اینم که این غربی ها چه طور این قدر خوب قصه می گویند؟...تصویر می سازند برای قصه های شان؟

امروز هم اولین روز کالج بعد از یک هفته تعطیلی ست و من  در کلاس ِ نامه نگاری، دارم نامه می نویسم و فرقم با دیگران این است که آن ها دارند نامه ی درس را می نویسند و من اولین نامه به وبلاگم را بعد از سال های طولانی ِ ننوشتن و به راستی که هوا و آب را از من بگیرید و نوشتن را نچ. 

قبل از این که "وروره وار" شروع کنم به نوشتن ِ همه ی فکرهای زاویه دارم،  همه ی آن هایی که این مدت حالم را پرسیدند و مسیج دادند و ایمیل زدند را توی خیالم بغل می کنم محکم و باهاشان می نشینم توی یکی از آن کافه های رویایی تهران که توی اینستاگرامم  می بینم هرروز و یک قهوه  و کیک مهمان شان می کنم و تازه بعد از تمام شدن قهوه و کیک، سیگار روشن می کنم و می گویم :" دیگه چه خبر؟" :) دوستتان دارم ندیده های من و دقت کردید داریم بزرگ می شویم با هم و حتی قرار است پیر شویم با هم؟:)

اولین بزرگ شدن ها...

از آن صبح هایی بود که بیدار نمی شد و کم کم داشت دیرم می شد. همان طور که لباس می پوشیدم شروع به خواندن ترانه های مورد علاقه اش کردم بلند بلند. پنج تا میمونی که روی تخت ورجه ورجه می کنند و یکی یکی می افتند پایین و سرشان به جایی می خورد!...یا آن پرنده ی مهربانی که با وجود مهربانی ش پرهای همه جای ش را می کنیم!( هنوز نمی فهمم چرا این قدر بعضی از ترانه های محبوب بچه ها، خشن و بی رحمانه و بی مفهوم هستند).  یکی یکی ترانه ها را می خوانم اما خواب ش عمیق تر از این حرف هاست. می روم بالای سر تخت ش و با هزار لعنت و نفرین نثار  خودم، بغلش می کنم و می نشینم روی تخت خودمان. چشم های ش بسته است و مثل فرشته ها خوابیده است. بوسه باران ش می کنم. صورت نازنین و پوست مهتابی ش را. موهای بلندش را نوازش می کنم و بهش می گویم که صبح شده. به زور لای چشم های ش را باز می کند و مثل همیشه لبخند اولین کار ِ هرروزش است. تند تند لباس خواب ش را در میاورم، عوض ش می کنم ، لباس ش را تنش می کنم و  می نشانمش روی صندلی ش و لیوان شیر موز را می دهم دست ش و برای این که هم عذاب وجدان خودم را کمتر کرده باشم و هم کایو را خوشحال کرده باشم، برایش تی وی را روشن می کنم تا ده دقیقه ای که شیر موزش را می خورد کارتون هم تماشا کند. چشم های ش برق می زند و از ذوق دست می زند. همان طور که دنبال وسایلم این طرف و آن طرف خانه می روم، نگاهش می کنم که مطمئن شوم شیر موزش را می خورد و وقتی می بینم غرق شده توی کارتون کمی بلند می گویم: کایو، صبحانه. 

ده دقیقه تمام می شود. شالم را می پیچم دور گردنم، کاپشن م را می پوشم، کیف م را می اندازم روی کولم و بعد هم  کاپشن سنگین و زمخت کایو را تنش می کنم. قبل از بیرون رفتن اپلیکیشن هوا را چک می کنم. صفر درجه ، اما حس ِ منفی سه درجه!...و برف پنج دقیقه ی دیگر شروع می شود. می نشانم ش توی کالسکه و طبق عادت شروع به غر زدن می کند. کاور کالسکه را بر می دارم و توی آسانسور هم برای ش شعر می خوانم. همه ی راه تا مهد کودک هم. آن جای شعر که باید دست بزند یا صدایی در بیاورد سنگ تمام می گذارد و باوجود لباس های سنگین ش می رقصد و دست می زند تا می رسیم. از توی کالسکه بیرون می آورم ش و از پله ها می رویم بالا. همان طور که سفت چسبیده به من، در گوشش می گویم که زود می روم دنبالش و باید پسر قوی ای باشد و صبور باشد. مادام سیا، مربی اش می آید به استقبال ش. می دهم ش به مادام سیا و خداحافظی می کنم اما حس می کنم که باید بایستم و نگاهش کنم. کایو را.  نمی دانم چرا اما برای اولین بار حس می کنم که دارد سعی می کند که بغض و گریه نکند. بی این که به من نگاه کند، چند بار بغض ش را قورت می دهد. محکم. هق هق ش را می خورد و سعی می کند مردانه گریه نکند. مادام سیا نوازشش می کند و می بوسدش و کایو هنوز دارد بغض قورت می دهد. یک دفعه انگار نمی تواند بیش ازین قوی باشد. بغض آدم بزرگ را از پا می اندازد، چه برسد به بچه ی بیست و یک ماهه را. می شکند و مظلومانه گریه می کند. مادام سیا یکی از اسباب بازی ها را برمی دارد و نشان ش می دهد و سعی می کند آرام ش کند. دولا می شوم و بند کفش های را می بندم اما بند دلم پاره شده و بستنی نیست. نه برای گریه اش که می دانم توی این سن، گریه سلاح و ابزار شان است. اما دارم می میرم برای آن تلاش...برای آن نخواستن گریه کردن...برای آن مقاومت...برای آن نتوانستن...برای آن مردانه طور قورت دادن بغض ش. تا مترو زیر برف می دوم. دلم می خواهد بهش بگویم که می دانم و می فهمم که چه قدر ما را درک می کند. چه قدر مراعات حال مان را می کند. چه قدر ممنونم از خوب بودن ش...از بی آزار و اذیت بودنش....از مهربان بودنش...از تک و تنها بزرگ شدن ش...از بزرگ بودنش. در ِ سنگین مترو را باز می کنم ...برف سنگین تر شده ...، چیزی روی قلبم سنگینی می کند.  از در مترو و برف هم سنگین تر... 

97.7.7

وسط کار، کورنومتری که ساعت های کار کردنم را محاسبه می کند خاموش کردم که بیایم بنشینم این جا و کمی بنویسم در این روز! که مثل همه ی روزهای خداست.

 رییس عزیز ِ سابقم گاهی به من زنگ می زند و پرونده های خاصی را به من می دهد و می گوید توی خانه کار کن و هر چند ساعت کار کردی به من بگو تا پول ت را واریز کنم. 

گرچه که شاید نوشتنم نیم ساعت بیشتر طول نکشد و رییس هم اصلا نفهمد که من این نیم ساعت را کار کرده ام یا وبلاگ نوشته ام، اما این جور وقت ها با خودم می گویم :"رو راست باش باران. حتا اگر کسی نفهمد و نداند".من یاد گرفته ام که  ایمان داشته باشم. به خوب بودن...به رو راست بودن. باورم این است که  درست رفتار کردن، زنده گی ام را نجات می دهداز  لب ِ پرتگاه هایی که شاید احتمال پرت شدنم باشد .مثلا همین روزهای به شدت سختی که داریم می گذرانیم و یک دلار یک دلار مان را باید حواس مان جمع باشد و یک دفعه رییس زنگ می زند و خوشحالم می کند با یک پرونده.  برای من این بی پولی پرتگاه است و آن تماس ِ رییس جان، پرت نشدن!

امروز که شنبه بود و می دانستم کسی توی آفیس نیست، آمدم اینجا تا هم تمرکزم بیشتر باشد و هم چند ساعتی تنها باشم. امروز، که مثل همه ی روزهای خداست، تولدم بود. هنوز هم هست. دیروز بعد از مدت ها قهر !مادرک زنگ زد و تولدم را تبریک گفت.  من و مادرک  از وقتی از هم دور شده ایم بیشتر قهر می کنیم! نمی دانم چرا. کاش می فهمیدم. فقط می دانم که دلتنگی دلیل اول و آخراست همیشه . امروز هم نازی و برادرک عکس من و کایو را گذاشته بودند توی صفحه اینستا گرام شان و نوشته بودند تولدم مبارک. برادرک یک خط اضافه هم نوشته بود که بغض  و سپس عر عر ِ  صبح ِ روز تولدم را ساخت!. نوشته بود : "دیگه نمی تونم بگم چه قدر دلم تنگ شده چون براش اندازه ای وجود نداره.".

حالا وسط کار و پرونده ، نشسته ام کنار پنجره ی آفیس و در حیرت ِ هوا هستم که یک ربع آفتاب می شود و یک ربع باران سیل وار می بارد. احتمالا" هوا " هم اگر آدم بود همین جمله را در وبلاگش در باره ی زن سی و چهار ساله ای می نوشت که روز تولدش نشسته پشت کامپیوتر و یک ربع کار می کند و یک ربع بغض می کند!

از دلایل این حالات هم می توانم اشاره کنم به خیلی چیزها  : مثل..اوضاع و خبر های ایران که مو به مو دنبال می کنم و مو به تنم سیخ می شود...و یا این که توی حسابم آن قدر پول نیست که خیالم راحت باشد و همین مرا می ترساند از روزهایی که می آیند...و دلایل بسیار دیگر که الان نمی خواهم " چیپس ناله"!  شان را بکنم! 

. از میان همه ی این حال و احوالات اما، فقط یک چیز ، فقط و فقط یک چیز برای م سحر انگیز و فوق العاده است. "کایو" . این که نفس به نفس ش بوی آینده می دهد. این که دنیا را زیر پاهای ش دارد برای کشف کردن. این که می خندد و ثانیه به ثانیه بزرگ می شود. این که می دانم قرار است بزرگ شود و  احترام بگذارند به حقوق اش.  قرار نیست تحقیر شود به خاطر ایرانی بودنش. قرار نیست بی بی سی و صد تا سایت خبری کوفتی دیگر را هرروز بالا و پایین کند و نگران خانواده اش شود آن سر دنیا. 

گرچه که قرار هم نیست که یک زنده گی رویایی و بی نقص داشته باشد، اما شک ندارم که یک زنده گی آرام و نرمال خواهد داشت و همین...همین...و فقط همین باعث می شود که از سی و چهار سالگی ام راضی باشم. با همه ی مشکلات...با همه ی سختی ها...با همه ی غصه ها و غم هایی که با خودم و توی کیفم و جیب هایم و هر جا که جا شوند! حمل می کنم این طرف و آن طرف.  شاید من یک مادر ِ ذوب شده در مادرانه گی هستم. اما می دانی چیست؟...من ازین ذوب شده گی خرسندم و راضی. من انرژی می گیرم از این کوچکی که شده رفیق و دوستم. این کوچکی که شده هم خانه و بهترینم. این کوچکی که شده زیبا ترین موجود زنده گی ام. من از سی و چهار سالگی ای که یک فرفری ِ پوست مهتابی توی خانه اش دارد، خوشحال و خوشبخت ترینم و همین. متشکرم!


سی و چهار سالگی عزیز، به زنده گی ام خوش آمدی. به یمن ِ این  همه هفت که امروز توی خودت داری، بهترین سال باش برای خودم و آن کشوری که عزیزانم توی آن نفس می کشند.


تو بذار وقتی غروب شد برو...*

لم داده ام روی تخت، رو به پنجره ای که فقط آسمان را می بینم و  از زور ابر و باران ، سیاهی شب را ندارد و  رنگ پریده شده انگار. گوشم به نفس های کایوی در خواب کنارم و موزیک ِ  خواب ش است که وسط هایش افکت موج دریا  دارد.مثل هر شب که کایو خوابش می برد دستم رفت سمت موبایل تا اعتیاد ِ پنهانم را پاسخگو باشم اما حالا می بینم که فقط  یک قدم فاصله دارم تا پاک کردن اینستاگرام و دور شدن از همه ی هیاهوی ِ دنیای تو خالی اش. با کله ، پناه آوردم به این جا و آرامش و سکوت و آدم های بی منت و سالم و مهربانش. سلام بچه ها جان:)

امروز از صبح  مبتلا به مرض ِ هوم سیک ماژور بودم. (مطمئن نیستم که کلمه ی ماژور با هوم سیک استفاده می شود یا نه. اما در حال حاضر برای من گویا ترین ترکیب واژه ای است). صبحانه را مثل قدیم ها و بچه گی هایم، چای شیرین خوردم با نان بربری ِافغانی و پنیر فتا!. جا داردهمین جا از مرضی یاد کنم که ایرانی های خارج از کشور معمولا به آن مبتلا می شوند. هر چند که اول ش انکار کنند و بگویند نه ما آمده ایم که چیزهای جدید تجربه کنیم!  اما بعد از مدتی ، بی هوا یک روز خود را دچار می بینند . این مرض اسمش:" شبیه ِ فلان چیز ِ ایران" است!.  مثلا صد جور پنیر امتحان می کنند و بعد به این نتیجه می رسند که فلان پنیر در فلان فروشگاه ، مزه اش نزدیک به پنیرهای ایران است!..یا فلان نان بربری افغانی ، مزه اش نیم درصد شبیه بربری های ایران است!...و خلاصه از پنیر بگیر تا کنجد و دانه ی عدس!. به گمانم این مرض توی مونترال بیشتر باشد چون فقط یکی دو تا فروشگاه ایرانی وجود دارد و خرید هرروزه از آن ها امکان ندارد. شهرهای کوچک تر هم که اصلا بعید می دانم فروشگاه ایرانی داشته باشند.  شنیده ام توی تورنتو اما حتا می پری سر کوچه و کله پاچه و حلیم می خری برای صبحانه ات. آن قدر ایرانیزه شده است.  حالا چرا ایرانی ها، می کوبند و می آیند این سر دنیا و باز دل شان می خواهد نان بربری بخورند و پنیر شبیه پنیرهای پگاه ایران؟ از من  اگر بپرسی می گویم چون همه شان دلتنگ خانه اند. دلتنگ خاطرات شان توی ایران...فک و فامیل شان...دوست و رفیق شان. و انگار ساده ترین راه برای رفع دلتنگی "مزه " ها هستند. "مزه " ها و بو های آشنا آدم را جا به جا می کنند به راستی.  من هم مثل همه ی انسان های دلتنگ، امروز صبح چای شیرین و نان-شبه-بربری و پنیر  ِ شبه-پگاه خوردم. ناهار هم سبزی پلو با ماهی که از دیشب مانده بود را ، به یادخانه ی مادربزرگم، نشستم کف آشپزخانه ، خوردم و بعدش هم خوابیدم که یادم برودکه ما، عجب بازیچه هایی شدیم برای سیاست های جهان. که یک طرف دنیا ویران شود و خانه و زنده گی مان را ول کنیم و  این طرف دنیا بیاییم و با مدرک فلان  و سابقه ی فلان و  توی سال های اول مهاجرت بشویم صندوقدار و فروشنده برای جهان اولی ها!...خب البته لطف می کنند و به ما پاسپورت  کشورشان را می دهند و حق و حقوق مان سر جای اش است. اما تنهایی مان چه؟...بچه های بدون مادربزرگ و پدربزرگ و بدون کازین مان چه؟...خودمان ِ بدون شب نشینی های خواهرانه برادرانه مان چه؟...می میریم بی این ها؟...نه که نمی میریم. اما غمگین؟...می شویم. خیلی روزها...خیلی شب ها...خیلی غروب ها...خیلی توی پارک قدم زدن ها...خیلی سال تحویل دور بودن ها...خیلی خیلی وقت ها...


بیدار که شدم، دلم می خواست بروم با آرزو و مرجان بنشینم و چای بخورم، یا با احسان و سپید آبجو،  اما کارهای نیمه نیمه ی آخرین روزهای تعطیلی ، چسب وار پیچیدند به پر و پایم و خانه ماندم. کایو از پس فردا می رود مدرسه ی جدید و من کالج جدید و آقای نویسنده هم کار جدید. دوباره شروع می شویم از نو انگار و اضطراب مثل هوا جریان دارد توی خانه مان.

باید صبر کرد و پوست کلفت تر شد در این دیار. روزهای سختی ست ریمیا و باید طاقت آورد. همین.

 

________________________________________________________________

*از آهنگ ِ "خارجی"، گروه بمرانی 

PAIN...you made me a believer

عصبانیتم از خودم بابت ننوشتن ناگفتنی و غیر قابل وصف است. البته از آن جایی که انسان ها تنها هستند و سر بزنگاه ها هیچ کس بهشان حق نمی دهد، من خودم به عنوان نزدیک ترین آدم به خودم ، به خودم حق می دهم که کم می نویسم. من "دختر" ِ در تنهایی نشستن و نوشتن هستم و خب تنهایی همان چیزی ست که این روزها کمتر سراغم می آید. دختر ِ در تنهایی نشستن...یا زن ِ در تنهایی نشستن؟..مرز ِ آن جایی که آدم دیگر خودش را دختر صدا نمی زند و به خود زن می گوید کجاست راستی؟ بلوغ؟...اولین سکس؟...ازدواج؟...بچه؟. هر چه فکر می کنم  نمی فهمم. انگار اما هنوز کلمه ی "زن" برای خودم توی دهانم نمی چرخد. انگار چیزی ته ذهنم تعریف شده که حالا خیلی خیلی مانده تا بشوم "زن"!

خاطرات ِ بیات شده لطفی  ندارد گفتن شان اما می نویسم که بدانم و بمانند. 

یک ماه از کار آقای نویسنده گذشت که یک روز زنگ زد و گفت :"سنگی در کار است". گفتم:" مهاجرت است و سنگ هایش...زنده گی است و سنگ های اش...دیوارهایی که روز به روز جلوی مان کشیده می شوند و سنگ های توی دیوارهای ش...". منظور ِ او اما سنگی در کلیه اش بود! منظور من اما هنوز این است که زنده گی، "گ" و "ی" آخرش را از "سنگی" گرفته است و توی دلش جا داده.

این سنگ کلیه یادگار ایران بود! یادم است یک روز فهمیدیم که سنگی در کار است اما آن قدر سرمان شلوغ شدو درد ِ سنگ گم و گور شد و آقای نویسنده هم یادش رفت که سنگ نباید بماند آن جایی که هست و این سنگ ِ ریز گم شد میان ِ کلوخ های آن روزها. حالا دوباره آدم شده گویا و سر و صدایی راه انداخته. دو سه هفته اسیرش شدیم و در نهایت هم سنگ را از دست دادیم و هم آقای نویسنده کارش را!

یکی از شب های بعد از خوابیدن ِ کایو و توی تراس نشستن مان بود. به صرف ِ آبجو و پنیر دودی. تصویرمان که نشسته ایم توی تراس و دو تا شیشه ی آبجو  روبروی مان است و سیگارپشت سیگار، از دور و چشم دیگران  یعنی "دل خوش"  و واقعیت یعنی "غوغا توی دل مان"!. بله...داشتم می گفتم که یکی از همان شب ها بود و من رفتم سراغ بطری دوم و سوم و بعد هم یک گیلاس ِ جانانه شراب و همان وقت ها بود که تصمیمم را گرفتم. با اشک...با دود...با الکل توی خونم...در رو راست ترین لحظه با خودم...با غمگین ترین حالت  مونترال!...گفتم که نمی خواهم سه سال از زنده گی ام را درس بخوانم به امید این که سه سال دیگر کاری می یابم و پولدار می شوم. سختی  ام درس خواندن نیست. سختی ام نفهمیدن ِ سه سال از شیرین ترین سال های کایو است. سختی ام نبودنم برای کایو است. نمی خواهم شش ساله شود و دلم بسوزد که همیشه سرم توی کتاب بود و ندیدمش. گفتم می دانی چیست؟...من نمی خواهم آدم پولداری شوم. فکر می کردم که می خواهم. اما حالا می بینم که حاضر نیستم قیمتش را بدهم. من می خواهم کایو زنده گی معمولی اما خوشحالی داشته باشد. من می خواهم بیشتر وقتم برای خودم و کایو و خانواده ی پنج نفره مان باشد تا برای کالج و درس. من آدم درس خواندن برای مدیر شدن نیستم. من یک وبلاگ نویس ِ معمولی ام که گاهی نقاشی می کرد  و حالا دوست دارد با بچه اکش نقاشی کند و توی وبلاگش بیشتر بنویسد و کتاب بخواند و به ساده ترین حالت ممکن سفر کند!...این منم. من همین قدر ساده ام. دنیای من همین قدر کوچک است و از گفتن اش نمی ترسم. من می خواهم یک اسیستنت ساده و یا یک منشی ساده شوم که کارم را با خودم خانه نیاورم و فقط بتوانم خرج زنده گی ام را بدهم و کمی هم برای سفر پس انداز کنم. من نمی خواهم خانه ای بخرم این سر ِ دنیا و بعد مدام فکر پس دادن وام شوم. من نمی خواهم ریشه بدوانم هیچ جای این دنیا. من نمی خواهم مونترال را بکنم تهران و بدو بدو هایش. من می خواهم زنده گی کنم و به کایو زنده گی کردن یاد بدهم.  یادم نیست چه قدر اشک ریختم...چه قدر حرف زدم و آقای نویسنده چه قدر توی سکوت گوش کرد به من . ه آقای نویسنده هم گفتم که یک بار برای همیشه آن فکری که سال ها در سر داشتی برای کار را انجام بده و اگر نشد، لااقل به خودمان گل نزده باشیم و بدانیم که جنگیده ایم. نمی دانم آن شب توی تراس ، نسیمی که به صورت مان می خورد چه داشت توی خودش  ، یا آن پنیر دودی چه بود محتویاتش یا آن آب جو های کوفتی چه داشت به جای الکل، اما همان شد که همان شد که همان شد! فقط یادم است که فردای آن روز سبک ترین روز زنده گی ام توی این چند سال بود. مهد کودک کایو را کنسل کردم که تا سپتامبر که کالج جدید شروع می شود بمانیم ور دل هم و خوش باشیم. آقای نویسنده  هم از فردای همان شب شروع کرد به استارت زدن کاری که سال ها بود توی ذهنش بود و به زودی می گذارم تان در جریانش!...که زنده گی کنیم. که از این فرصت که زنده گی بهمان داده، استفاده کنیم برای کنار کایو بودن. که اگر ایران بودیم تا به حال صد بار غرق شده بودیم توی ترافیک و کار و درگیری های هرروزه مان. شاید هیچ وقت این روزها توی خاطرش نماند و می دانم که نمی ماند اما همین قدر که صبح ها دیگر به کاپشن آویزانش با اضطراب نگاه نمی کند (مثل صبح های زمستانی که می پوشاندمش و مهد کودک می رفت)  و همین قدر که دور هم صبحانه می خوریم و گاهی سه تایی می رویم بیرون و قدمی می زنیم...برای خوب بودن  و امیدوار شدن همه مان بس و کافی ست.  


____________________


موزیقی متن: , Silence , Beethoven  باشد که رستگار شویم با این موزیک همگی دسته جمعی.