اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

باران و داریوش...




بگو

بوی این بارون بباره

من و تو باشیم


 یه پتو از مخمل سرخ...

یه اتاق اندازه ی ما واسه خواب...

تنمون تشنه ترین تشنه ی یه قطره ی آب...

 

 

  

بوی گندم 


مال من


 هرچی که دارم 


مال تو...



یه وجب خاک

مال من هرچی می‌کارم مال تو...










لباس سفید...




 

به همین سادگی!


دلم لباس سفید می خواهد!









سرما خوردگی؟ قرص؟



یکباره احساس کردم از جنس "مِه" ام!


مهِ نرم  و سبک و فراگیر...


همه جا و در همه چیز هستم، فقط تراکمم در این جسم خیلی زیاد است .

 به همین دلیل می توانم بر آن اثر بگذارم و از طریق آن بر دنیا.



بعد ترسیدم؛


که اگر به هر دلیل فیزیکی این بدن دچار آسیبی شود و نتواند به حیات فیزیکی اش ادامه دهد؛

آن وقت آن حجم متراکم ذرات من متلاشی شده و در فضا پراکنده می شود... و به دلیل تراکم کمش دیگر بر هیچ چیز نمی تواند تأثیر بگذارد!





اینجوری می شود آخرش؟


یا ممکن است دوباره در جسم دیگری ذره ذره جمع شوم و تراکم کافی را به دست آورم؟





این ها تأثیرِ خودِ سرماخوردگیست یا قرصی که خورده ا م؟







پریشانی...





یک دوستی مثلاً باشد

 

که به فکر نیازی نداشته باشد!!!

 

غم و شادی و خشم و دلخوری و ناامیدی و هیجان و هرچه که بشود؛

 

کلمات

 

خودشان سُر بخورند بروند طرفش...

 

دیگری پدیده ای به نام "پریشانی" کجا مجال وقوع خواهد یافت آنوقت؟




خسته ام!





هر روز از صبح تا حوالی عصر


انکار می کنم.


اما آخرش که چه؟


نهایتاً تا قبل از مسواک دوام بیاورد... 


مسواک را که زدم


همان نگاه


همان نگاهِ لعنتیِ آخر توی آینه


مجبورم می کند اعتراف کنم


که


از هر روز نفس کشیدن در هوایی که مجبورم می کند به انکارِ احساسِ نیاز به صمیمیت با حداقل تعدادی از آدم های اطرافم


؛


خسته


،


 ام!

صبح های دیوانه وار...




صبح هایی که دیوانه وار عاشقت نیستم


خائنم!


  به خودم ؛

   که می توانست احتمال بدهد زیباترین روزِ زندگیش همین امروز باشد.


به تو ؛      

   که می توانست احساسِ"بهترین مردِ دنیا بودن" ، امروزش را به "روزِ اثبات وجود خوشبختی" بدل کند!


  به باران ؛

    که می توانست این همه زیبا باریدنش امروز ، دلیل داشته باشد ...





باران





یک جوری نم نم و شیرین می بارد


که انگار امروز اولین بار است دلم برایت تنگ شده!


تازه


هنوز چتر قرمزی که برایم خریده ای را نشانش نداده ام!!!

یک کمی بیا...



بیا


یک کمی امروز برو آنطرف تر...


یک کمی بیا امروز دورشو 


یک کمی دور تر...


چند قدم


چند ساعت...


حالا بس است!


حالا بیا دلمان برای هم تنگ بشود...


بیشتر...







دیدی چه خوب بود! 


:)



هیچ کس یادم نداده!




حالا دیگر بعد از این همه سال می دانم؛


بزرگترین عیبِ من همواره این بوده که 


هیچوقت


هیچ چیز را 


فراموش نمی کنم!


من فراموش کردن را بلد نیستم!




کودکی...






با خود تمام روز کلنجار رفته ام؛


این بی ترانگی که از آن راه چاره نیست


از نا کجای کجای جوانیم


سر بر نهاده است؟




شادی...


بهار...


بچگیِ شعر هایمان...     



یادش بخیر باد...



یادِ طراوتی که سحرگاه جمعه ای 


با آرزوی بازی و تفریح و جنب و جوش


یک خانه را، با شور و شوق کودکیِ جاودانه ای


  تسخیر می کند ...





من کودکِ تمامی یک عصر جمعه ام




عمری


همین


بهانه


مرا پیر می کند...