اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

و این را هم هدیه به خانه ام کشیده ام...








خانه ی کوچکم؛
نترس!

از هیچ فردای شاید خاکستری...
از هیچ سال خنثیِ نیامده...

چرا که ما
- خودمان -
آسمان هر بهارت را آبی خواهیم خواست...
ظهر هر تابستانت را آفتابگردانی...

و تمام عصر های کشدار پاییز را
میهمان دانه دانه ارغوان؛
با تو تنبلی خواهیم کرد...

نترس؛
خانه ی سپید من... نترس...






بچه ها؛ اینجا را من ساختم! (1)






پ.ن: نه که فکر کنید تنهای تنها... یک آقای دکترِ محسنیِ خوبی دارم ، که از او یاد گرفتم و با او ساختم... :)

پ.ن 2: اگر دوستش داشتید، بگویید تا بقیه جاهایش را هم نشانتان بدهم. :)






یک نفر سردش شده نکند!





یک نفر تمام دیشب را استرس داشته.

یک نفر دیشب را خوب نخوابیده

و تا صبح توی جایش غلت زده.


یک نفر هی یقه ی لباسش عرق می کند و بعد سردش می شود و بعد تا صبح نمی خوابد.

یک نفر برای ساختن زندگیمان مسئولیت های سنگین به دوش می کشد و شانه های کوچک نازنینش به هر زحمتیست این بار را تاب می آورند... همین است... همین است که شب ها عرق می کند ... شانه هایش...


یک نفر که همین هفته ی پیش برای خانه اش پشت چراغ قرمز از پسرکی گل خرید... می دانم که می دانست رز ایرانی دوست ندارم زیاد ، اما خرید، چون می خواست آن لحظه برای خانه اش از پشت چراغ قرمز گل بخرد!


یک نفر که مدتیست من شده ام خانه اش...



بوسه ی "صبحت بخیر و خداحافظ" که خواب و بیدارم کند؛ غلت می زنم روی بالش یک نفر در آغوش عطر تنش،

یک نفر بالشش امروز هم با عطر نمداری در آغوشم کشیده...


یک نفر شب تا صبح را غلت زده 

و من فقط فکر کرده ام "چرا انقدر تخت را تکان می دهد امشب!"


یک نفر امروز و چند دیروز قبل، حالش خوب نبوده.


یک نفر که خیلی عزیز است.

یک نفر که مدتیست به تنهایی، معنای همه چیز است.

یک نفر که دوست دارم تمام زندگیم را بدهم اگر بدانم تا همیشه دیگر عرق نخواهد کرد ... غلت نخواهد زد...





بیا...





ببین 


دوباره خودش را زده به خواب!




بزرگ نخواهد شد این عشق...


بیا


بیا برایش لالایی بخوان!





"خیال" عالم ترسناکیست، که من همواره از آن به واقعیت گریخته ام؛ اما




انگار کن ابی 

با آن ریش 

و تنومندیش 

توی آن اتاق آن طرفی 

- اتاق رییس شرکت- 


ایستاده 

و رو به محسنی با صدای بلند می خواند :


" صدام کردی صدام کردی نگو نه..."



انگار کن این یک سی دی گرد کوچک نیست!


انگار کن اینچنین جادو ، دنیای مدرن را هم رنگی می کند!



یک لحظه ببندد چشمانش را 

ببیند "خیال" 

چگونه واقعیت را از اصالت می اندازد!






پ.ن: راستی؛ خانه که برمی گردی، چوب لباسی را خوب بگرد، لباسی را که می خواهم فردا بپوشم انتخاب کن و پیراهنت را روی آن بیانداز. تو که نمی دانی عطرت چه می کند  با تمامِ فردا و این عالم خیال...



سه گانه [1]



1-از جامعه:

     

    بابت این آسمان بنفش بر فراز تهران، خوشحالم.

   

    رأی دادم.

    و خوشحالم.

    فردا آن رویای سبزی نیست که که در سر دارم؛ 

    اما 

    رو به بهبودیست...

    حالا؛ رو به بهبودیست...



2- از خودم:


در جمعی انسان زندگی می کنم که خیلی از وقت ها "شاد" اند.

اما برایتان بگویم از شادیشان!

شادی این آدم ها ناشی از یک اعتماد به نفس عجیب و غریبیست!

آنچنان اعتماد به نفسی که به آدم آنچنان قدرتی می دهد که می تواند به هر ضعف کوچکی در هر کسی  با صدای بلند بخندد!


و من از این اعتماد به نفس محرومم.


و از آن شادی هم!




دیدن هر ضعفی در وجود یا زندگی دیگران، به شدت غمگینم می کند! به شدت!



بی تعارف؛


هم من مسئله دارم، هم آنها!




3- از نیاز های امروزم؛


   دلم شادی می خواهد.

   همچین ذوق کردن و قنج رفتنِ دل!

   از همان هایی که مدت هاست حس نکرده ام.


   یک حزنِ دائمِ بیرحرم با چاشنی یأسی که به ظاهر تاابد دنباله ی لباسش ادامه دارد نشسته گوشه ای از این دل، که مانع انقباض کافی برای قنج رفتنش می شود!


احساس می کنم آنقدر آدم مستقل و قوی ای شده ام که، هیچ کس توان خوشحال کردنم را ندارد و آنقدر ضعیف البته که همه کس توانِ ناراحت کردنم را اما چرا...


در هر چیزی - تأکید می کنم؛ هرچیزی- ضعفی می بینم که بر مبنای بند 2 ، هر لحظه غمگینم می کند و توان لذت بردن را از من می گیرد.


دچار یک ناتوانی عجیب شده ام ... در نتیجه ی قدرتمندی ام در اصرار بر مواضع و جدی گرفتن یأس هایم...


و بدترین چیزش این که؛


می دانم، هیچ معجزه ای در کار نیست...


تا کی اراده به توان بدل گردد...








    

کی 10 می شود؟ هان؟




1  -  2  -  3  -  4   -  ...


10 تا نشده هنوز ؟




قرار بود 10  جلسه کلاس  باشد، عصرها بعدِ شرکت، هفته ای دو روز گمانم ...


قرار بود 10 روز من تنها بروم خانه...


10 روز برسم خانه تشنه باشم اما حوصله نکنم چای  دم کنم...


10 روز با بی حوصلی کتاب ورق بزنم و قلبم هی تند تند بزند ثانیه های خانه ی بی تو را...


10 روز قرار بود باشد؛


یکشنبه ها و چهارشنبه ها گمانم...




پس چرا انقدر راه از 1  تا  10   طولانی شده؟



أه!






پ.ن: نه خیر، قرار بوده 15 تا باشد! امروز هم از قرار 13 اُمیش است! بعله!  



حسودیم می شود!



حسودیم می شود!


به انسان هایی که می توانند این همه ساده اندیش باشند:






- مستقیم

- بیا خانوم، تا چاردیواری می رم

- بفرمایید

- خورد نداشتی؟

- نه آقا

...(با پسری که فرم سربازی پوشیده و صندلی جلو نشسته، گفتگو را حول موضوعی درباره پر کردن فرم ها و کارهای اداری و بعد می آیم دنبالت ...ادامه می دهد) ...

- خانوم نمی دونین دادگستری کجاست؟

- نه آقا

- خدا نکنه مسیرتونم بیفته خانوم

- بعله ... واسه هیشکی پیش نیاد

(حالا سرباز از آینه بغل شروع می کند به ورانداز کردن)

- آره خانوم این پسرِ خواهرم یکم شلوغه 

- ...

- دعا کنین کارش درس شه

- ایشالا می شه

- لیسانسه س فقط یکم شلوغه

- ...


(باور نمی کنید این مکالمه چطور تمام شد!)


- لیسانسه سا! دنبالشیم یه دوس دختر خوبی اگه پیدا کنه دیگه همه چیش رو به راهه!

- پیاده می شم آقا

- خدا به همراهت... براش دعا کن

-...(جز صدای بستن در انتظار شنیدن چیز دیگری را که نداشتید! داشتید؟)...








حسودیم می شود واقعاً!




حکم لازم!



روزگار؛

روزگارِ خالی بودن جای شاملوست...



یک نفر باشد که به آدم ها بفهماند

کسی قرار نیست از جای عجیب و غریبی سر برآورده ، ناجی شود!


لازم است 


یک نفر باشد 

که پاهایش -هر دوتا- محکم روی زمین باشد


و به قدرت بازوانِ   خودش

و توان فم و درک   خودش

و عشق و شاعرانگیِ پرورده ی دستِ     خودش


بنازد 


و آبادی بیآغازد...



یادِ ایرانیان بیاندازد که 

"بزرگ"   

یعنی "انسان" !  -خودِ انسان-!


که پدر من 

عزیز من 

این همه حقارت آخر...  


آخر...


این چیست آخر که به میراث هم قرار است بماند برای این سرزمین...



من 


دلم 


می سوزد!



لازم است


یک نفر...



یک نفر باشد که هیچ وقت حتی لبخند هم نزند؛ 

  اما  

   شادی   را فهمیده باشد!


"زمین"  را بلد باشد!




لازم است



همیشه 




در هردوره زمین شناسی






یک شاملو 


روی زمین


 لازم است!





لذت بردن کار سختیست!





محدودیت ها 

                 بی نظیر اند!



به لذت، معنی می دهند!