اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

برگشت



همسر را می گویم. 

از خانه ی مادری برگشت ... روشن شده بود هوا که یک حجم سرد مهربان،  با لبخندی که فریاد می زد "آخیییش اومدم خووونه ..."‌لغزید زیر پتو ... و صبحم آغاز شد. اتوبوس سرد بود و تمام تنش را یخ گرفته بود. نرم نرم گرم شدیم و خوابم از تنهایی در آمد.
یک هفته ی سخت و شیرینی بود.

برای خودتان "انتظار"‌بسازید.

بعضی انتظارها شیرینند ... به ترانه های عاشقانه های منتظر، فرصت گوش داده شدن بدهید.

زندگی هم چون همه ی آن دیگر هنرها،‌ در کنتراست ها جلوه می کند.

از تیرگی نترسیم ...

از سکوت نترسیم...

گاهی همسر را رها کنیم پر بکشد به خانه ی مادر و کودکی کند برای مادرش ... پدرش ... برادرش ... 

و منتظر بمانیم ... 

اتوبوس های سرد،‌کارشان را خوب بلندند! 

:)


همسرم سفر است



همسر رفت سفر . خانه ی مادر. رفت که یک هفته-ده‌روزی پسر مادر باشد.چرا تنها؟ چون من اگر می رفتم ؛ می شد شوهر من! مادرش می شد مادرشوهرمن! رفت که مادر و پسری کنند...
حالا کلاً چرا؟ 
چون همسر -همه چیز خوب پیش برود- دو ماه دیگر می رود از ایران... برای تحصیل ... و شاید ماندن . 

من چرا نمی روم؟

وکیل گفته اولش تنها برود بهتر است! من چندماهی بعد بروم. 
موسیقی گوش میکنم و گلابی و موز ناهارم  را عطر می کنم... و برای شروع کار آماده می کنم خودم را. آخر مودم زیاد خوب نیست از صبح. بی شک دوری از احسان یکی از دلایل است. دومی -که باید قویتر هم باشد- سیناست. دیشب آمد که تنها نخوابم. یک کلیپی نشانش دادم گریه افتاد. گریه ی حسابی ... بهش گفتم سینا کمک می خواهی. این بار قبول کرد. گفتم بیا برو پیش مشاورم. گفت مشکلی ندارد جز ماجرای مالی ... که بنا شد بدهم تا بعدها پسم بدهد... 
خوشحالم قاعدتاً.

مودم فقط فعلاً کمی پایین است.

عطر جدید را زدم راستی... همان که دوستترینش دارم. کارفرما خریده . عطر خوب کمک می کند به مود. می کند واقعاً! این طور نگاهم نکنید! می کند!

نسیم می آید شب. مهمانم می شود. خوب است. با نسیم بودن خوب است. می خواهد ازدواج کند و احتمالاً  بیشتر صحبت ها به همین محور است. صحبت درباره ازدواج را دوست دارم و ندارم. فکر کنم قبلاً نوشته ام همینجا که چقدر ادواج سختم بود! چقدر پریشانی کشیدم و اضطراب...
به هر حال امروزم را سپاسگزارم.

بروم قهوه درست کنم.

صبح آمده ...
سلام. :)



روزانه نویسی


خب ...
چراغ اینجا خاموشه مدتیه.
اینجوری نمی شه ...
روزانه نویسی خواهم کرد! ^__^



مادرم ؛چاى




مى گویند بعضى ها اساساً "چایى خور" ند!

به اندیشه وامى دارندمرا این مصطلحات... به چرایى مى اندازندم!

 از شنیده هاست که شمالى ها را چاى از عوارض رادیو اکتیو فضاى منطقه مصون داشته... از اعتیاد به تئین چاى هم کم نشنیده ام...

این دلیل تراشى ها اما زورشان به "چرا" یم نرسید هرگز. از آن دلیل ها مى خواهد چرایم که عقل از آن ها بى خبر است!

از من بپرسید یک جور "مادرانگى" هست در چاى داغ، که سخت رغیب بتوان یافتش میان طبیعت بى جان!


"مادرى" را که یاد این چاى هاى لیوانى داده است؟

که داغ مى ریزمش هر بار... سرد مى نوشمش اما!


تو انگار کن نفس نفس تازه رسیده از بازار داغ، در را باز کند، زنبیل پر از میوه و سبزى را کنار در پیاده کند، بوى نان تازه پر کند خانه را... از فخرى خانم تازه عروس گرفته بگوید برایت و پسر بزرگ ناصر خان که درسش همین روزها تمام مى شود و این که این همه پز دادن ندارد حالا توى صف نانوایى!

نفسش لا به لاى حرف ها آرام آرام منظم شود... تا همه ى میوه ها بنشینند سرجایشان توى یخچال، زیر برنج را کم کند، یک ظرف میوه ى شسته بیاورد جلویت لابه لاى کتاب خواندنت و بنشیند به پاک کردن سبزى ...

تازه مى رسد زمان نوشیدنش...


و اینگونه است که هربار داغ مى ریزمش باز... 

سلام

من یک "چایى خور"م! 

عاشق سلوک چاى ؛ داغ رسیده از بازار... تا... سرد، وقتى نشسته برایت سیب پوست مى کند.


#چاى

اعضای خانواده می بخشند!



اعضای خانواده یکدیگر را می بخشند!


از نظر جامعه شناسی این یک فرض بسیار غلط و خانمان سوز است.
با خانم منشی دندانپزشکی بسیار مودبانه سلام و احوالپرسی می کنیم هر بار که وارد اتاقش می شویم که دیر آمدنمان را زیر سیبیلی رد کند.
با آقای راننده تاکسی با آرامترین تن صدای ممکن صحبت می کنیم چرا که پول خرد نداریم!
با سوپر دریانی خوش و بشی می کنیم بیا و ببین که از شیر تازه رسیده اش بدهد بهمان به جای شیر پریروز که مانده در یخچال.

خانم آرایشگر را بگو ... از رنگ موها و سایز کمرش جوری تعریف می کنیم که خودمان هم فکر نمی کردیم بتوانیم.


به خانواده که می رسیم اما... 
چرخ رفتارمان آیین گردش دیگر پیش می گیرد نمی دانم چرا!


از مادر که همواره طلبکاریم!
پدر که رفتار سرشار از خطایش قابل بخشش نبوده و گاهی حتی اول مکالمات تلفنی لایق سلام هم نیست.برادر که جز دردسر و گرفتاری چیزی با خود نیاورده به زندگیمان و حوصله ی هم کلامی با او را در خود نمی بینیم.


عمو و عمه و خاله و خالو حالا یک چیزی ... احترامشان واجب است ...
آقای همسایه را هم باید به لبخند سلام و خسته نباشید بگوییم شاید یک روزی ما را برای پسر بزرگترش پسندید...

و ...
بدین شکل آدم ها هرچه دورتر می شوند ، ما در برخورد با آنها زحمت احترام بیشتر به خود می دهیم.
چرا؟

چون پدر و مادر و برادر اول و آخرش بیخ ریششانیم ... مجبورند بپذیرندمان ... گمان می کنیم هرچه بکنیم ، امروز یا فردا پاک می شود خودش ...
نمی شود اما ...نمی شود جان دلم ...زخم می خورند آن ها هم ... هر چند با این زخم اخت می شوند اما زخم زخم است ... در هر سلام نکرده،.. هر کادو تولد نگرفته ... هر روبوسی عید سهل انگارانه از سربازشده ... زخم می زنیم ... با همه ی این ها یک بدن نرم عریان را که همه جوره خود را وقف ما کرده ، آرام آرام می دریم...خودمان بیخبریم ...خودشان هم شاید حتی ...


ما؛
هم رانمی بخشیم!


ما؛
هم راخاموش می کنیم ...



شهر دلسوزی



به بی حرفی شده برسید ؟
هنوز حرف نزده! شده برسید به یک حالی که کلام بی ارزش شود؟ 
اگر شده؛ می فهمید چه حالی ام این روزهای آتش و آوار ...
 و بی انتظاری! 
شما هم بی انتظار می شوید؟ زیر آوار مانده باشند کسانی و حتی منتظر نباشید برای بلند شدنشان؟ 
اگر می شوید؛ می دانید چه دردم است این روزهای سفیدِ دودیِ هنوز ... 
حتی نمی دانم به چه فکر کنم. دلم حس دلسوزی می خواهد. نیست اما! گیر کرده ام بین حس های چند پاره ی شهری که مردمش همزمان بیچاره اند، خشن اند، افسرده اند، کلاهبردارند، فداکارند، حسودند، نابغه اند ،‌توسعه نیافته اند و هزارانی دیگرند یکپارچه، همزمان!
دلخراش است بی پدر شدن کودکانی که پدرانشان با خطرناکترین کارها ماهی یک و پانصد حقوق می گیرند!
 احمقانه است تفکری که پیچیده ترین حرفه های یک جامعه را با سهل انگارانه ترین متدهای ممکن می گذارد برشانه ی آسیب پذیرترین اقشار به شوق یک و پانصد دادن ماهانه!
...
من گیجم.
من سِر شده ام. 
یک نفر بیاید بگوید از این همه؛
من این لحظه چه فکر کنم؟
چه حسی داشته باشم؟
 "چه بگویم"ش بخورد توی سرم!

همچون بنفشه ها



از میان ترانه های فرهاد -که بسیاری چون چای بهار به وقت عطش بر جان می نشینند - این یکی را خیلی دوست نداشتم با آن تکرارهایش .

تا روزی که ... به هجرت ، به چشم خریدار نگاه کردم!

یادم نمی رود چطور آن روز ناگهان خود را در پیاده راهی در بازگشت از محل کار قدم زنان یافتم خیره به در و دیوار و رهگذران ... بی اختیار زمزمه کنان که؛

ای کاش آدمی ...وطنش را ... همچون بنفشه ها ... می شد ... با خود ببرد هر کجا که خواااست ...

ای کاش...

آآآآدمی ...

وطنننش را ...

همچون بنفشه ها ...

می شد با خود ببرد ...

هر کجا ... که خوااااست ...

ای کاااااااااش ...

آآآآآآدمییییی ...

وَ ... طَ ... نش راااااا ....





او باهار است ...




همیشه #مهدیه_لطیفی را دوست داشته ام. از وقتی پیدایش کردم بی وقفه دوستش داشتم.
یک شاعر توانمند و صادق است!
توانمندی در شعر خیلی چیز نادری نیست، این میزان از صداقت اما...
دلنوشته های امروزش را هم خواندم.
ابری بود مثل خیلی دیگر وقت ها قلمش.


با خودم فکر می کنم؛
یک زمان او اگر از شادی بنویسد، 

 چند بهار به فصل ها اضافه خواهد شد؟




من عاشق آرامش های در راهم ...



خب.
روزهای حال خوب و آرامش برگشتند... حالا وقت ثبت کردن است!
که بعداً ها بیایم و بخوانم که چگونه زندگیم شبیه دریا شد ... 
که چگونه فهمیدم اصلاً زندگی از اولش دریا بود!
بالا و پایین داشت ... 
خطر داشت ...
زشت و گل آلود بود ...
صاف و رویایی ...
بنویسم که اضطراب ها هر اندازه که سهمگین باشند، طبیعتشان گذراست ...
بنویسم که چه ذهن غیر قابل اعتماد است در روزهای طوفانی!
که بهترین کار در این آشوب ها نشستن در خانه چای نوشیدن و سرگرم هر آنچه جز ذهن بافی شدن است!
که اشتباه ترین کار اعتماد به چرندبافته های فکری است که بیچاره چاییده و باید فرصتش داد تا تب کند ... بلرزد ...عفونت را بیرون بریزد ... بلکه باز جان گرفته آرام آرام و سلامت از سر بگیرد ... 


بنویسم که مبادا در موج بعد فراموش کنم آرامش آمدنیست ...


و سایه بان آرامش ما

ماییم ...




از حال بد به حال خوب




و کسی چه می داند مسئولیت حال خود را پذیرفتن یعنی چی ...

تمام و کمال...


راضی شده ام به دارو برای رفع حمله ی اضطراب ها.
دارو را دوست ندارم.
اما جنگ با دارو فایده ندارد.

 می خواهی دارو نخوری؛ حالت را خوب کن که از دارو بی نیاز باشی...