اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

از حال بد به حال خوب




و کسی چه می داند مسئولیت حال خود را پذیرفتن یعنی چی ...

تمام و کمال...


راضی شده ام به دارو برای رفع حمله ی اضطراب ها.
دارو را دوست ندارم.
اما جنگ با دارو فایده ندارد.

 می خواهی دارو نخوری؛ حالت را خوب کن که از دارو بی نیاز باشی...





از اسارت هایمان ...



در کانال موزیک دوستى عضوم که موزیک هاى بسیار ارزشمندى به اشتراک مى ذاره. موزیک هایى که هشتاد درصدشون بى اغراق با طبعم کاملاً همنواست...
نمى رسم هر روز گوشش کنم. همیشه تعداد زیادى دانلود نشده و گوش نکرده دارم که روى گوشم سنگینى مى کند و پایم را به باز کردن زود به زود کانال، سست.
امروز صبح اما، جسارت کردم به قوانین خشک ناخودآگاه کمال گرایم و بى توجه به انبار شده ها موزیک روزش را گوش کردم! 
و فکر کردم...
از چند لذت در روز محروم کرده ایم خودمان را به افسوسِ نکرده هاى تلنبار شده در گذشته؟






به آفتاب



مى گویند- راست هم مى گویند- توى روزهاى آرام آفتابى ، وقتى صداى دم کشیدن چاى با عطر جا افتادن آبگوشت مى رقصد، درست در همان لحظه هایى که همسر آرام خوابیده و تو از فرط آزادى نمى دانى بین کتاب نیمه خوانده و نقاشى نیمه کشیده کدام را انتخاب کنى... و ساعت هنوز سه نشده و براى خیلى کارها هنوز وقت هست؛ درست در یکى از همین لحظه ها باید تصمیمى براى حرکتى جدید در زندگیت بگیرى... 

که زندگى را به حال خود اگر رها کنى در بهترین حالت فقط زمان هدر مى دهد...

خالى فردا ها را ، ظهر هاى جمعه مى شود نقش زد!

ظهرهاى آفتابى آرام جمعه...


پ.ن١: یک دوستى تصمیم گرفته طراحى قایق بیاموزد!

زیبا نیست؟


پ.ن٢: روزهاى آفتابیتان را دریابید.




سه گانه




1- آقا این ماجرای کلیشه ای انتخاب بین شوهر پولدار یا شوهر عاشق انگار دست از سر دخترهای دنیا برنمی دارد! همه به شکلی باور نکردنی که فقط در سریال ها قابل تصور است در زندگی واقعی درگیرش می شوند یک بار حداقل! واقعا هنوز نتوانسته ام فرمولی برای انتخاب در این حالت پیدا کنم. احوال همکار کوچک تازه متاهل را که می بینم واقعا دلم به درد می آید. 
هر چند... فرمول ندارد انتخاب ... یک سری درست و غلط دارد فقط ... خارج از آن محدوده قاعده پذیر نیست ...
انتخاب می کنم،
چون؛‌
انتخاب می کنم ...

همین!


این تردیدهای قبل و بعد ازدواج -منظورم تا موقعیست که یک سری پذیرش ها اتفاق نیفتاده است- فرساینده اند... خیلی زیاد ... خوب بلدند از رنگ رو بیندازند تمام لحظه ها را ... جوانه های روز را سرنزده می خشکانند ... 
قاتل تازگی اند ...
چشم را می بندند ... راه تماشا نمی ماند ...
دوست دارم کمکی بکنم ، بر نمی آید از من! 


2- تعطیلی دیروز را با تمام خانواده ام بودم. همسر، پدرم، مادرم و برادرم ... چقدر رشد کرده ایم همه مان ... حتی پدر! به نظرم خانواده شادتری هستیم نسبت به آن روزها ... قسمت بزرگیش را مدیون احسانم ... 

3- من امروز بابت انسان هایی که اطرافم دارم تا برای کمک پناهم باشند؛ جداً سپاسگزارم .



گذشته




هرگز هرگز هرگز تماشای فیلم های خانوادگی گذشته را دوست نداشتم.
از هیچکدامشان خوشم نمی آمد. 
هنوز هم نمی آید.
اگر خوب و قشنگ باشند که چه خوب ولی دوباره دیدنشان چه کمکی به امروزم می کند؟ جز اینکه دست و پایم را ببندد و راضیم کند به گذشته ای زیبا ... افتخا ر کنم به آن روزهای پنج سالگی مثلا که چه زیبا و سرزنده بودم! که چه؟
تازه اگر بد باشد! خاطره ای از یک نازیبایی را مدام بخواهد برایت تکرار کند ... یک جور اسارت با شکنجه ... مدام با دیدنش در نازیباییت تکرار می شوی ... چه فایده که امروز را زیبا ساختی؟ آن روزت را ببین چه نازیبا بودی!

خلاصه که به این صورت گذشته را با خود به دوش کشیدن و تماشا و تکرار کردن برایم هیچ جنبه ی مثبتی به نمایش نمی گذارد!

کسی نکته ای به نظرش می رسد که ندیده باشم؟
یا ببندم این بحث را؟ 




دخترم ... لبخند ...



یک روزی یک دختر اگر داشته باشم ؛

-بی شک بعد از سلامتی- اولین رویایم برایش "خندیدن" است!  

دوست دارم زیباد بخندد ... همیشه لبخند باشد... شاد باشد... و اینچنین ؛ زیبا ...
از زیباییش لذت ببرد ... بهتر بگویم؛‌از لذت بردن از زیباییش نترسد ...
تماشای زیبایی های اطرافش هم به هیجانش بیاورد ...
و حسادت !
حسادت، بلد ، نباشد!



پ.ن: همینطور که می نوشتم خودم فهمیدم که تنها راه این است ؛ خودم اینچنین باشم! همین امروز ... همینجا ...

گاو نر می خواهد و ...



1-انقدر این یک سال آخر را دچار آیلتس بودم که انگار هیییچ کاری برای این آتلیه ی کوچکی که مدیرش هستم نکردم!

این احساس "نا" را شستن و نو کردن عجیب نفس تازه می خواهد!



3- یک کتابی هدیه گرفتم که "هنر زندگی"ست. 
تمرین دارد.
تمرین را دوست دارم. آنجور که امتحان ریاضی را دوست داشتم. 

پدر -که معلم ریاضیست- می گفت برای امتحان ریاضی،‌خواندن لازم نیست! کتاب را دستت بگیر از هر نوع تمرین یکی حل کن! اینجور آدم یکهو وارد مرحله عمل می شد. این کتاب هم همین است! در واقع منظورم از کتاب همان دوره ایست که سال قبل به دعوت شادی رفتم ... دوره ای که آرمشم را داد دست خودم قشنگ !
خلاصه که هر لحظه تمرین دارم برای انجام و این قشنگ است.
تمرین های سخت ...
تمرین های زیبا ...
زندگی هم مثل همه هنر های دیگر ؛ آموختن می خواهد.
فریب ندهیم خودمان را؛ همه چیز مهارت است ... عشق مهارت است ... موفقیت مهارت است ... انسان بودن مهارت است ... دوست داشتن ... قوی بودن ... مهربان بودن...



3- من عاشق مرحله ی عملم ...

سه گانه



از سه گانه های خوب است امروز!

1- همکار کوچک درگیر با ازدواج، امروز جشن می گیرد و راهی خانه ای می شود که با وسواس چید و چققدر آرزو کرد به موقع تمام شود و شد ... برایش آرزوی شادی و آرامش دارم آنجا امامی دانم که دنیا زبان آرزو اینجور سرش نمی شود، برای دنیا باید واژه به واژه در عمل هجی کرد!

2-آن یکی همگار کوچک هم یکباره از بیماری خلاص شد!  لبخندآورده برایمان و یک عالمه "خدا را شکر" و  برگشته به اضطراب های سابق ... 

3- و شکست اولین آزمون آیلتس را ،پیروزی دومینش شست برد با خودش ...

پ.ن (1): سه گانه به این سرحالی دیده بودید؟

پ.ن (2): نه!‌خداییش! 


آپس اند دَونز ...



آمده بودم از پیروزی بنویسم.

از لبخندهای رضایت از ته دل بعد از یک عالمه تلاش ...

که رسید اندوهی از پس کوه ...

بخشی از نظم طبیعت است حتماً ... که عزیزانمان بیمار می شوند.

همکار کوچک دوست داشتنی ام بیمار شده!

درمانش درد دارد.

یک توده ای از غم آمده هوای اینجا را گرفته ... 
من دوست دارم خوب شود.
دوست دارم بجای "معلوم نیست هنوز" ها ،‌ خبر خوب بدهند دستش ... حرف خوب بزنند برایش ...
دوست دارم چیزهای ساده خوبش کنند ...
مثل آب ...

مثل آفتاب...
مثل در آغوش گرفتن ...

درد نداشته باشد درمانش.
پدر و مادرش لبخند داشته باشند.
برادر تازه داماد شده اش نقِ کت و شلوار بزند...

من همه چیز را در باره ی الی کوچکم خوب می خواهم ...
لطفاً...
آهای آقای دنیا!


مبادا وقت رفتن کم بیاری...





دارم فکر می کنم شکست ها چه رنگی اند ... 
یک جور زرد لیمویی ... خاکی ... خنثی  ... بی تفاوت ...


اما؛

حواستان که هست؟ که هیچ مطلقی وجود ندارد ؟
 که این رنگ ها ساخته های ذهن مایند ...  

ذهنی که مدام می خواهد داستان کند ...  ببافد ... بسازد ... 

جای آنکه تماشا کند ... 

تماشا کند ...
تماشا کند ...