-
زمان مهربانی طی شد ...
شنبه 7 آذرماه سال 1394 11:13
واقعاً چه چیزی ما را "مهربان" و "نامهربان" می کند؟ چه چیز به ما قدرتی می دهد که خودخواهی هایمان را نبینیم و خدمت کنیم به آنی دیگر؟ کجا یاد می گیریم بی دغدغه و رها ببخشیم ... از حسادت چشم بپوشیم و شادی دیگران بشود محور تصمیماتمان ... انسان کجا مرز تمرکز روی نیازهای خودش را پشت سر می گذارد؟ چرا انگار...
-
نگفتم ...
شنبه 23 آبانماه سال 1394 11:34
پاییز نود و چهار ، سبک تر از هر فصل دیگری از روی سر ثانیه ها می گذرد! دوستی ، یکی از همین دیروزها گفت : "شما رفتنی نیستید! به ستوه اگر نیایید از شرایط، نمی روید... دارید زندگیتان را می کنید آرام!" هولی برم داشت از درستی بخشی از حرف هایش و لبخندم گرفت از علت انتخا ب رویه ی خودمان. خواستم بگویم؛ کجایی مرتضی...
-
می دانم پست امروز را نوشته ام، اما بگذار این را هم بگویم!
شنبه 4 مهرماه سال 1394 15:51
نه شارت مسابقه ی فردا نه ترافیک جردن و نه هیچ روزمره ی دست و پاگیر دیگر حق ندارد یک دقیقه عطر آمیخته به خستگی گردنت را دیرتر برساند به عصر شنبه من! پ.ن: گفته باشم!
-
کوچه تنگه بله ...
شنبه 4 مهرماه سال 1394 10:59
داستان آن دختر را می دانید که روز عروسیش قشنگ نبود؟ من می دانم. یکی بود یکی نبود. یک دختر خوب و مهربان و زیبایی بود ، که فقط خوب و مهربان و زیبا نبود؛ کمی مغرور و ترسو و کامل گرا هم بود. آن دختر مثل همه ی دخترهای دیگر دنیا از کودکی برای عروسیش خیالبافی می کرد. اسب سفید وتاج فلان و گل بیسار و این ها نه ! "همه چیزِ...
-
پذیرش
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1394 13:42
بشود اگر "حسرت خوردن" را از رفتارهای آدمیزاد پاک کرد ... روزها بهتر استفاده خواهند شد! کی آدم بالاخره دست از سر آنچه گذشته برمی دارد؟ کی به پذیرش آنچه در گذشته انتخاب کرده است می رسد؟ کی بشر آغاز به "بودن"ِ خودش می کند تمام و کمال؟ کجاست مانع این رهایی؟ من از کدام طرف می رسم به این پاسخ؟ و چند روز...
-
پاییزیه
یکشنبه 29 شهریورماه سال 1394 09:45
فصل ها جدای از ما هویت ندارند. دارند؛ ما بلد نیستیم ببینینم. تماشا کردن را بلد نیستیم ... حتی زندگی هم جدای از ما هویت دارد ... انقدر مغرور و خودخواهیم که نمی توانیم ببینیم. ولی واقعیت این است که فارغ از احساسات و احوال ما ، زندگی در جریان تعادل خویش است ... پاییز نود و چهار را بدجور می خواهم امسال.
-
دنیا پر از نقش های نزده است...
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1394 12:36
نقاشی ها دارند قد می کشند. شما ندیده ایدشان! آن ها را برای یک کتاب کشیدم. برای کتاب شادی. :) حالا امروز صبح خبرهای قشنگی رسیده. به بهار می مانند. :) نشر مدرسه دوستمان داشته است! تبریک ویژه به شادی که یک روز به جای نشستن و دنبال کار مطلوب فقط گشتن؛ بلند شد و متعهد شد کار مطلوبش را "بسازد"! و کی شکستی می تواند...
-
"بخشش" یکی از بزرگترین دروغ هاییست که به خودمان می گوییم!
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1394 09:46
بنویسم که خودم یادم بماند. آدم ها خودشان را از همه سخت تر می بخشند! آدم ها تقریباً خودشان را هرگز نمی بخشند. پس آدم ها؛ لطفاً در هر موقعیتی از زندگی ، شجاعت به خرج بدهید و برای "بهترینِ ممکنتان" برنامه بریزید! فرصت که از دست برود ، با دیدن هر موقعیت مشابهی در زندگی هر کس دیگری "حسرت" خواهید خورد! و...
-
سه گانه
شنبه 17 مردادماه سال 1394 12:11
1- همکارِ کوچک در گیر و دار عروسیست. یادِ خودم می افتم . چقدر تلخ بودم آن روزها ... روزهایی که هدر شدند به تردید ها و قدر ندانستن ها. هه! نگاهم کن ... که چه زیبا به پذیرش رسیده ام! 2- خب... جانم برایتان بگوید که آزمون آیلتس اونی که باید نشد! دیگر زندگی مثل آن قدیم ها نیست که همه چیز خودش پیش برود ... مثل روزهای مدرسه...
-
همه که همه چیز را دوست ندارند!
یکشنبه 11 مردادماه سال 1394 12:09
آدم ها خیلی هایشان دوست ندارند " دوباره فکر کنند". چرایش را نمی دانم. دوباره فکر کردن زیبا نیست؟ نپذیرفتن تعریف های رایج در جامعه و فرهنگ ، کار زیبایی نیست؟ مگر "انسان" بودن معنیش این نیست؟ نیست واقعاً؟
-
سپیده؛ عاشق دستانت باش!
شنبه 10 مردادماه سال 1394 00:39
نقاشى مى کشم... و فکر مى کنم... از صورت آدم هایى که دوستشان دارم مشق مى کنم و ... به "نمایش" نقاشى هایم فکر مى کنم... با اینکه از به نمایش گذاشتن کارهاى هنریم در فضاى مجازى مثل کودکى که نقاشى اش را به عموى محبوبش نشان مى دهد ، لذت مى برم، اما همیشه یک حسى از آن اعماق این کار را برایم ناخوشایند مى کند. دقیقاً...
-
پیوندمان مبارک!
سهشنبه 6 مردادماه سال 1394 13:26
ازدواجمان چهار ساله شد! بزرگ تر شدیم ... یک چیزهایی ساختیم که خودمان دقیقاً نمی دانیم هنوز چه بنامیمشان . اما نام ها آن قدر هم اهمیت ندارند،دارند؟ :) تصوری که آن روزهای نوجوانی از سال پنجم زندگی مشترکم داشتم ثبات و امنیت و جاافتادگی خیلی بیشتر از این داشت. اما همچین بدم هم نمی یاد که انقدر روحیه م حداقل جوان تر از...
-
کارِِ دنیا ...
سهشنبه 16 تیرماه سال 1394 09:05
دنیا بلد است رویاپردازی را از یاد تو ببرد... بلد است دستت را در ترسیم یک عده پسربچه که فوتبال بازی می کنند، خشک کند. بلد است هر روز و هر روز پیاز داغ ها را تا سر بر می گردانی بسوزاند! بلد است موبایل نازنینت بیفتد گوشه اش بشکند! بلد است پروژه های شرکت را در هم بپیچد. بلد است هی برنامه های مسافرت ها را به هم بریزد. بلد...
-
Today
یکشنبه 24 خردادماه سال 1394 08:29
Boost good vibes by accomplishing something challenging! Whether it's a project at work or a tough personal problem that has been weighing on you!
-
از سپیدی ها ...
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1394 16:37
برایم یک باغچه ی توت فرنگی بباف ... بهار بیاید تویش لانه کند ... خورشید برایش برقص ... باران مهمان چای عصرانه اش شود و بخندیم! من و تو و دخترها ...
-
Frozen!
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1394 20:45
پدر براى شام که زنگ زد از خواب بیدارم کرد. یک جورى پشیمان و دلجویانه به خواب بودنم اشاره کرد که دلم گرفت... شام که نرفتیم پیششان. و آن "نه" که در هزار بهانه پیچیدیمش باز زخم خودش را زد. پدر، این سال ها پر از محبت هاى نکرده ى دوران نوجوانى شده. یک جور دلخراشى همش ما را کنارش مى خواهد. نه که دریغ کنیم اما...
-
فلجی های مختلفی در زندگی هست!
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1394 11:33
چیزهای زیادی هست که می تواند حالِ آدم را بگیرد اول صبح ها. مثل همین خواب آلود بیدار شدن! مثل برنامه های انجام نشده ی دیشب که اول صبحی با تمام قوا به وجدانت حمله می کنند. مثل مانتوی اتو نشده! بیسکوییت جاگذاشته شده... رانندگی بدِ آقای تاکسی! مثل خیلی چیزهای دیگر که توی فکرند حتی فقط؛ برادر و سربازیش و روحیه ش و کار...
-
تو بیا پناه من باش...
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1394 16:48
تاریک ترینِ شب هایند، شب های اضطراب. شب های دست کشیدن... شب های خستگی ... بی پناهی... سی سالگی سنِ سردِ بی پناهیست!
-
از رحمانیتِ نداشته ...
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1394 11:10
از مکالمه لذت نمی برم. سال هاست... البته منظورم مکالمه های معمولی با آدم های معمولی زندگیم است. سوتفاهم نشود؛ نه این که "من" فقط خاصم و مکالمه های "من" باید خاص باشند، نه! "همه" خاص اند و هر کس یک سری آدم معمولی در زندگیش دارد و یک سری آدم خاص! و طبیعتاً یک سری مکالمه معمولی و یک سری...
-
سه گانه
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1394 09:36
بچه ها یک جورِ عجیبی سرشار از زندگیند! یک جوری که آدم می ترسد ازشان. گمانم همین است که "شجاعترهایمان" بچه دار می شوند. *** همینجور بی دلیل وقتی توی تاکسی نشسته بودم یاد حرف های دایی افتادم. یک حال عجیب خنده داری شدم که پر بود از تصور گفتن حرف های نگفته و بعدش پیش بینی جواب ها و آخرش ابراز سپاسگزاری از خودم...
-
اتفاق هاى بزرگ
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1394 13:09
عروسى بودیم دیشب. لبخند زدیم و رقصیدیم. جدا بودن عروسى ها یکى از آن ناهنجارى هاییست که آرزو مى کنم هیچوقت با آن کنار نیایم! جشن معمولى و آرامى بود. مثل همه جشن ها مادر عروس را به راحتى مى شد تشخیص داد. مهربانترین و موقرترین و آراسته ترین بانوى میان سال جمع، که مثل آن دیگران سعى نمى کند مدام نگاهش را از تو بدزدد! رقص...
-
گوشی رو بردار که صدات ...
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1394 13:40
یکی از همین روزهاست که یکی از آن زنگ های قشنگت بزنی . -الو؟ : جانم؟ - عزیزم لاتاری برنده شدیم! : ...
-
خواب اردیبهشت دیدم.
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1394 11:55
دنگ شو می خواند: اگر این فقط یه خوااابه ... تا ابد بذار بخوابم! ... بذار آفتاب شم و تو خواب از توی چشم تو بتابم ... و من یادم می افتد به خواب اردیبهشتی ِ دیروز عصر ... بهار بود و حیاط دانشگاه بود و من بودم و درس ها و شجاع شده بودم! زندگی را بلد بودم! شاد بودم و جسور... فقط به ساختن ها فکر می کردم... جوان بودم! احسان...
-
:(
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1394 14:44
رها کردن ! تکنیک از دست دادن فرصت هاست ... چیزی که شروع شد رها نباید شود! رها کردیم، شد یک شکست دیگر ... :(
-
هوای پشت عینک سرد است...
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1394 11:10
امروز صبح آقای توی تاکسی هی برگشت و ما دو نفر را نگاه کرد. ما دو نفر دختر بودیم. و من فکر کردم دارد با خودش فکر می کند؛ چرا دختر های زیبای که عینک مشکی دارند لبخند نمی زنند!
-
پناهندگی هنر دارم!
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1394 11:38
وقت هایی که دلم از دوستانم می گیرد، تنها می شوم، یک هو شکست های کوچک می خورم در برخوردهای اجتماعی؛ می خواهم بروم خونه و در را ببندم و نقاشی کنم! گمانم این یعنی من واقعاً نقاشی را دوست دارم!
-
کشمکش های رشد آمیز ...
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1394 10:54
دیروز مجبور به کاری شدم! به به! چه مطلع خطرناکی برای سپیده! سپیده با مانع بزرگ "هیچ کس نباید به من بگوید چه کار بکنم یا نکنم"! و البته مانع بزرگترِ "هیچکس نباید در قیاس با کس دیگری از من چیزی بخواهد"! قرار شد به بزرگی زنگ بزنم و ابراز محبت کنم. بعله. کار انجام شد و بسی انرژی که از دست بشد... خیلی...
-
"دعوت" تمرین بزرگتریست ...
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1394 11:26
دوستانی که دعوتشان کرده بودم به تجربه ی دوره ای برای بازنگری زندگی، دیروز قدر دانی ام کردند. شاد شدم برایشان. صدا و کلماتشان رها بود. دیروز خیلی دوست تر داشتمشان! داشتند هی دوست داشتنی تر می شدند برای من ... برای همه ... برای دنیا ... و من به ناکاملی هایم فکر کردم ! ناکاملی که فکر کردن ندارد دختر! باید رفت توی شکمش و...
-
لذت، بلد بودن می خواهد.
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1394 10:20
یک دیشبِ غمناک آمد و رفت. غم که خودش نمی آید! ما می آوریمش! خودش هم بیاید؛ ماییم که نگهش می داریم! خلاصه که یک شب غم گذشت. اما خب دوباره که شب می شود. کلاً آفتاب که بیاید بهتر می شوم - ماجرای سراتونین است -. گیرِ من "اصالت" است. باید اصالت قائل شد! برای همه ی چیزهایی که هستند. برای همه انتخاب ها ... همه ی...
-
طرح !
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1394 12:41
در راستای "خدا، خدای نوشته های ثبت شده است" و این حرف ها، جانم برایتان بگوید که در برنامه است چند سالی روزهای آرامِ آفتابیِ خانه و خرید صبحگاهی و کودک و کاسکه و پرده های گلدار و میوه های تازه و رومیزی چهارخانه آبی و مبل مدرن آبی فیروزه ای و کوسن های رنگارنگ ... ای وای ... و رنگ ... رنگ ... رنگ روغن هایم......