اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

گذشته




هرگز هرگز هرگز تماشای فیلم های خانوادگی گذشته را دوست نداشتم.
از هیچکدامشان خوشم نمی آمد. 
هنوز هم نمی آید.
اگر خوب و قشنگ باشند که چه خوب ولی دوباره دیدنشان چه کمکی به امروزم می کند؟ جز اینکه دست و پایم را ببندد و راضیم کند به گذشته ای زیبا ... افتخا ر کنم به آن روزهای پنج سالگی مثلا که چه زیبا و سرزنده بودم! که چه؟
تازه اگر بد باشد! خاطره ای از یک نازیبایی را مدام بخواهد برایت تکرار کند ... یک جور اسارت با شکنجه ... مدام با دیدنش در نازیباییت تکرار می شوی ... چه فایده که امروز را زیبا ساختی؟ آن روزت را ببین چه نازیبا بودی!

خلاصه که به این صورت گذشته را با خود به دوش کشیدن و تماشا و تکرار کردن برایم هیچ جنبه ی مثبتی به نمایش نمی گذارد!

کسی نکته ای به نظرش می رسد که ندیده باشم؟
یا ببندم این بحث را؟ 




آن ها که خودشانند ...




دیده اید یک آدم هایی یک جور عجیبی خودشانند؟

معمولی اند ها!

فقط ادا نیستند!

خنده هایشان برای خودشان است ... گریه هایشان از سر غم هایی سبک یا سنگین و محبتشان ... امان از محبتشان که می رود می نشیند دقیقاً‌ همانجایی که باید!

خشمشان هم حتی، از کوره در رفتنشان هم حتی، یک جور عجیبی محترم است!

عصبانی نمی شوند که تو خودت را جمع و جور کنی ... 

عصبانی نمی شوند که تنبیهت کنند ... که جلوی تکرار این عمل را بار دیگر گرفته باشند ... 

عصبانی نمی شوند که قدرتمند باشند...

وقتی عصبانی می شوند ... عصبانی اند!

وقتی غمگین می شوند برای این نیست که نازشان را بکشی ... برای این نیست که ترحم کنی بهشان و خطایی را نادیده بگیری ...

غمگین اند ،‌همین!

شادند ...

عاشق اند ...

ناامیدند ...



یکی از این آدم ها همسر من است!


و من این آدم ها را دوست دارم کلا!