اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

این چشم ها از من دلیل تازه مى خواهند



خب. 

خیلى گذشته از آخرین بارى که این جا نوشتم.

خبر؛

کار پیدا کردم. از مک دونالد خلاص شدم. توى یه شرکتى طراح صنعتى شدم. خیلى خوب شد. 

یک ماه اول فقط به ذوق زدگى گذشت.

یک ماه دوم عجیب بود. تضاد زیاد فضاى شغل قبلى با این جدید. تضاد سطح اجتماعى آدم ها. همکار شدن با همکارهاى تحصیل کرده و خوش فکر و جذاب. تازه شدم شبیه یکى از آدم هاى نرمال این جامعه و این همراه با خوشحالى، نوعى حسرت هم با خودش داره. 

یک جور افسردگى ناشى از هدر رفتن جوانى. یک جورى که حیف ده سال پیش کاش این جا بودم.

بله که آدم باید چشمش را باز کند و راهى که آمده را ببیند؛ اما یاد گرفته ام که جلوى حس ها را نباید سد کرد.

از زمانى که این جا یک آدم نرمال در جامعه شدم، آزادى بى مرز اجتماعى جوان ها به شدت متاثرم مى کند. استقلال مالى و اجتماعیشان از بیست سالگى. فرصت هایشان براى تجربه کردن هر نوع زندگى که حتى کمى کنجکاوشان مى کند.

این ساده به نظر مى رسد از دور، ولى داخلش که باشى تنش بزرگیست.

به نظرم یکى از علت هاى طلاق بعضى زوج ها بعد از مهاجرت همین است.

فرصت زندگى نکرده. 

فرصت از نو ساختن.

آدمیزاد بسیار عجیب است.

کار تازه را دوست دارم.

دلم مى خواهد پیشرفت کنم.

وقتى وارد شرکت شدم یک خانم باردارى بود که داشت کم کم مى رفت براى مرخصى زایمان.


آخرین نفرى که دلم مى خواست جایش باشم او بود.



به وقت شغل




روزهاى قشنگى نیست. یعنى بهتر بگویم؛ این روزها قشنگ نیستم.

احساس مى کنم مشغول مسخره ترین کار زمینم.

صبح تا غروب توى رستوران آیپد به دست قدم مى زنم و تا جایى که مى توانم از مسئولیتم که حرف زدن و گرم گرفتن با مردم است فرار مى کنم.

مک دونالد باعث شد من با لایه ى عجیبى از جامعه ى این شهر آشنا شوم. البته "پوزیشن"م باعثش شد.

همین که باید با مردم قاطى شوم و کمکشان کنم از فضاى رستوران لذت ببرند و از آن طرف به مدیران کمک کنم بفهمند توى لابى چه خبر است.

نتیجه  این شد که هر روز با مردمى سر و کله مى زنم که اکثراً باز نشسته اند و همه با در آمد حداقلى بازار کار این جا سى-سى و پنج سال کار کرده اند و حالا مستمرى بگیر دولتند.

مردمى که حقوقشان، کرایه خانه شان، خرج رفت و آمدشان و خورد و خوراکشان مشخص است و تقریباً ثابت.

یک عددى را هم هر ماه براى تفریحاتشان در نظر مى گیرند که همانا آمدن به مک دونالد و چیزى سفارش دادن و نشستن دور هم با بازنشسته هاى دیگر و حرف زدن تا خود غروب است.

غالبشان ناتوانى هایى هم دارند.

اوایل برایم جذاب بودند. حالا اما حسابى خسته ام ازشان.

خیلى آینده ام در تصورم شبیه این ها شده.

وقتش است.

وقتش است یک شغل پیدا کنم.

یک شغل واقعى.

جوان شوم دوباره.

و زیبا...

و پر انرژى...

وشاید؛

مادر!




بارداران بالقوه



فکر نمی کردم برای من هم اتفاق بیفتد، ولی افتاد.

آن قدیم ها از یکی شنیده بودم شرکت هما زنان متاهل تازه ازدواج کرده را استخدام نمی کند. چون باردار می شوند می روند مرخصی زایمان. به چشمم خیلی بی رحمانه بود. خیلی خودخواهانه.

خارج را می گفتند خیلی به نیروی کارشان اهمیت می دهند. خیلی حمایت می کنند. بله. در قوانین بله. ولی در عمل...

رفتم یک مصاحبه ای. یک مصاحبه ی خیلی خوبی. توی یک شرکت خیلی خوبی. قشنگش هم این جاش که صاحبانش دو تا خواهر بودند. کارمندانش همه دختر. کلی مصاحبه کردند و گفتیم و شنیدیم و لذت بردیم. گفتند دنبال نیروی جدید می گردند چون دوتا از نیروهایشان باردار شده اند و رفته اند مرخصی.

بعد سنم را  پرسیدند. می گویند در مصاحبه های این جا نباید سن و ملیت را بپرسند! سن را که نمی توانستم دروغ بگویم اما شاید بهتر بود اصلاً نمی گفتم متاهلم. 

دفتر را نشانم دادند و گفتند که چقدر جو صمیمی و مهربان است و آشپزخانه داریم و دور هم غذا می خوریم و از هم یاد می گیریم و ... یک عالمه زیبایی دیگر نشانم دادند.

آخرش قرار شد هفته بعد خبر بدهند.

و هفته بعد، امروز تمام شد.


بعله جانم...

سی و چاهار سالگی سن مشکلات آغازِ عبور از جوانیست...


کوهن جان



مهمان دارم این روزها.یک تعداد زیادى آقاى کوهن آن گوشه ى اتاق به انتظارند که نمایشگاه شوند! سیاه و سفید و جذاب و فیلسوف...

نقاشى هایم را مى گویم،

روى بوم هایى که آقاى معمار ساخته.

خوشم .

خیارها توى تراس به لطف مواد غذایى حل شده در آب دو هفته یکبار، میوه کردند... گل هایشان زرد مى درخشد...

خوشم.

مک دو خوش مى گذرد. خسته مى شوم اما شأن شغلم قشنگ است. لباسم... زبانم دارد بهتر مى شود هى... فرانسه ى نوزادم از فرنچ دارد بدل به کبکوا مى شود اما! عیبى ندار، بشود... بالاى سر است به قول مادربزرگ...

حالا که خوشم...

یک جوجه دارم که جامى ست. عاشق چشم هایشم و لبخند موشى اش و پیکاپوهایش و ارتباط ویدیومسیجیمان و دست هاى تپل پسرانه اش ى موهاى فر بلندش و شعر خواندن هاى خلاقش... و البته هلاک مردانگى نهفته اش...

مستم مى کند این یکى...


آیلتس جان اکسپایر شدند! باید به دادشان رسید. ٣١٠ دلار!


خانه را باید عوض کنیم به زودى. خانه ى جدید خوش منظره منتظر ماست... یک ماه هم پوشانى دارند قراردادها! هزار دلار گیر کرده توى گلوى این جا به جایى که کاشکى بتوانیم قورتش بدهیم شیرین ... :)

و خوش باشیم... 

جاى همه ى شما خالیست... 

امروز صبح را با چاى کمرنگ شروع کردم _دندان ها فرمان سفیدشدندگى داده اند_ و رفتم سرکار و برگشتم به املت همسر نوازش_بازى و خوابیدگى و حالا بیدا به سالاد و شبمرّگى... :)

این وسط ها گلى هم آمد و رفت. خانم همکار. شب هاى خوشیست شب هاى بارانى مهمان داشتن و البته روزها... روزهاى انتظار شب که مهمان به خانه دارى...


توى همه ى خوشى ها؛ خوش ترین خوشى ها، چشم هایم را مى بندم و براى همه ى همه ى همه آرزویشان مى کنم. برسد به دستتان...