اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

صمیمیت!



حس فوق العاده ای که تنها تحت شرایطی خاص به وجود می آید؛


- زمانی که کسی کمکتان کند،‌ آن هم نه هر کمکی : "ضعفتان برای کسی رو شود و آن کسی کمکتان کند ضعفتان را بپوشانید."


- زمانی که با کسی در حسی مشترک باشید، آن هم نه هر حسی : " در ضعفی - که البته بهتر است بدجنسی باشد، دوامش بیشتر است-! "


- و زمان های دیگری که وقتی یادم آمد می نویسم اما در هر صورت همه شان یک ربطی به "ضعف" های آدمیزاد دارند،‌وگرنه صمیمیتی که می سازند ماندگار نیست!



بعله!

من خواب دیده ام!





خواب های بد!


دیشب را تا خودِ صبح!


خوابِ‌مادر را که همه ی فامیل را جمع کرده بود ببینند و داشت یک خانه ی قصر مانندی را پارچه کوب می کرد و  زینت می داد و تور می زد...


سینا را که شب ها با مادر توی یک اتاق می خوابید و باز دعوایشان شد و باز من رفتم درستش کنم و توی حرف هایش گفت که ه.ر.و.ئ.ی.ن می کشد ؛

و مادر به استیصال و سرزنش و عصبانیت نگاه به من کرد...


و احسان را که خسته گوشه ای نشسته بود و درد داشت...


و پدر را،‌  که نبود!


و من چقدر تنها بودم در تقلای جمع و جور کردن این همه!






طعم آخرین ها...




خداحافظی ها را جدی بگیر نازنینم


خداحافظی ها ندای "آخرین ها"یند!


یادگارِ‌ آخرین ها!


آخرین ها همان اندازه  ترسناکند که


ارزشمند!


به عجله نگذرانش!


سرسری نگیر بوسه هایش را...







خستگیِ شانه هایم از اینجاست!






برایم مبارزه کردن کارِ‌سختیست! اما خودم را بدان مجبور می کنم!


مثلِ‌ همین دیشب!


مجبور نبودم که قیمتِ‌ یکباره ی عینک را به مادر و پدری که ذره ذره زندگی کرده اند بگویم!


اما گفتم!


چرا؟


چون باید می جنگیدم؛

که ثابت کنم زندگی را آرزوها  شادی های کوچک،‌"زندگی" می کند!

پس بیشترین هزینه ها را باید برای آن ها پرداخت!


خیلی قویجنگیدم و به روی خودم نیاوردم که تحت تاثیر نگاه ها قرار گرفته ام!


فقط 


فقط


دیشب را تا صبح پریشان خوابیدم و ...


امروز هم ...








پ.ن:‌یکی بیاید به این بغض لعنتی بفهماند من داشتم می جنگیدم!!! جنگ!!!‌ می فهمی؟؟؟ شوخی که نیست!!! جنگ!!!





زنده ام!






توی وبلاگی امروز خواندم: "من زنده ی تجربه ی اتفاقات پیش بینی نشده و امن با آقای میم هستم . " 


و از آن لحظه می اندیشم که : " من زنده ی کدام چیزهایم؟"


باید فهرستی بسازم!





خوبم ...







یک روزهایی باورم نمی شود این همه بزرگ شده باشم.


باید برای روزگار پاگرد بگذارند؛


گاهی هم بایستد 


سربرگرداند 


آدم بتواند به راهِ‌ رفته نگاهی بیاندازد!


شاید یکی خواست به گذشته اش افتخاری چیزی بکند!




***





روزهای آرام می گذرند

خوشی هایی از گوشه و کنار سربرآورده اند که

که 

که خوبند!


احسانم هم آغوش تمامِ  تنبلی ها و اراده کردن ها و تغییر ها و تصمیم هایم،‌ کنارم نشسته .

هرچند نگرانی و دغدغه  ی آینده ی به هم پیچیده ی برادر، آشفتگی را در همسایگی نگه داشته اما؛

 شب های زیادی را با حسی از سپاس،‌ به زندگی شب بخیر می گویم.



خوبم

:)