توی ستون "درباره نویسنده" یک وبلاگی خواندم :
"حوصله ی ۱-بی کسی ۲-بی پولی ۳-پیری ۴-تایید کامنت ۵-لینک وبلاگ غریبه ها رو ندارم"
عالی بود!
به نظرم آدم ها تازه از آنجایی که دیگر حوصله ی ۱-بی کسی ۲-بی پولی ۳-پیری ۴-تایید کامنت ۵-لینک وبلاگ غریبه ها رو ندارند؛
شروع می شوند!
دیروز؛ یک جایی از روز بود که یاد بزرگترین درام واقعی ای که در زندگی واقعیم با آن رو به رو شدم،افتادم.
یک روز پاییزی بود گمانم مادری کنارم نشست توی اتوبوس تهران-باغستان. چند بسته بزرگ سبزی خرد شده به همراه داشت. بویشان توی ذوقم می زد! دندان های پایینش هم خراب بود. آن هم توی ذوق میزد. از همه بدتر چشمانش!!! هیچ نگاهی تویشان نبود!
یادم نیست چه طور شروع کرد به حرف زدن اما ...
پرستارِپیرزنی غرغرو بود. داشت بعد از 48 ساعت کار بر می گشت کرج. پسری داشت در کرمانشاه. دیشب خواهرانش زنگ زده بودند که بیمارستانند! پسر برای بار سوم خودکشی کرده بود! پسرش بیست و یک ساله بود گمانم. دکتر روانشناسش گفته بود: "حساس است؛ کاریش نمی شود کرد. دردهای زندگی را نمی تواند تحمل کند."
آن مادر یک "درام" مطلق بود!
پسرش شاعر یود!
همان روز اسمش را گفته بود، سرچش کردم. معروف نبود اما شاعر بود!
اسمش را یادم رفته.
یکی از شعرهایش را هم برایم در دفتری نوشته بود؛
دفتر را هم گم کرده ام!
با صراحتِ بی رحمانه رو در روی زندگی؛
اصالتش را زیر سوال نبرده ام!؟
مدرنیته با اصالت هم می جنگد؟
توضیح این که:
نادیده می گیرم زندگی را به خاطر ضعف هایی که در همراهیم به خرج داده!
به خاطر ضعف های خانواده ...
به خاطر رشته تحصیلی ناکارآمد ...
به خاطر پیش نرفتن شرایط بر اساس ایده آل ها...
اما "خوب" ها هم وجود دارند!
"خوب" ها اصیل اند!
و اصالت
آیا
وجود دارد؟