سه کشف جدید در خودم کرده ام که نمی دانم باید باهاشان چکار کنم!
1- در عین اینکه پیش خودم و دیگران، به شدت آدم هایی که فحش می دهند را تحقییر و تنبیه میکنم؛
کشف کرده ام که یک جایی در نهانم، بدانها به شدت حسودی می کنم!
به اینکه انقدر راحت صریح و بدون نگرانی از اشتباه کردن، قضاوت می کنند و بدون لحظه ای درنگ تنبیه!
یک فحش و ... خلاص!
من از قضاوت کردن صریح بسیار بسیار می ترسم!
همین باعث می شود آدمی مدام درگیر در دادگاهی ذهنی باشم
که وکیل مدافع و دادستان و قاضی اش خودمم... و وای از آن روز که متهم هم خودم باشم!!!
2- کشف کرده ام از بسیاری از موقعیت های هیجان انگیز و رمانتیک و محبت آمیز و بزرگ کلاً ،که می توانند خیلی فوق العاده باشند می گریزم!
زیرا
می ترسم
آنقدری که من دلم می خواهد فوق العاده نباشند .
و آنوقت من بخورد توی ذوقم!
3- این یکی کشفم خیلی درناکتر از همه آن های دیگر بود!
کشف کرده ام فوبیای استمرار دارم!
از اینکه موقعیتی که در آن هستم ابدی باشد وحشت دارم!
می رویم رستوران و هوا گرفته و من کمی دلم گرفته و منتظریم غذا را بیاورند و یأس بر من مستولی می شود و از آنجا که احساس می کنم این لحظه تا ابد ادامه دارد... تحمل نمی کنم. بلند می شوم!
می رویم تئاتر و فضای صحنه تاریک و افسرده است و دیالوگ ها کشدار و اعصاب خرد کنند و اضطراب تمامِ وجودِ مرا می گیرد که کمِ کم باید یک ساعت دیگر این فضا را تحمل کنم و انگار هر ثانیه باتلاقی است که می تواند من را در خود غرق کند!
همسرم سرباز است و من ناآرام و مضطربم و کمِ کم شش ماه طول می کشد تا خانه بگیریم و وضعیت ثبات ندارد و این شش ماه برای من آنچنان ابدیتی از خود تصویر می کندکه ... از تحملم خارج می شود و سیستم اعصابم را از حال نرمال خارج می کند!
پرده ! می خواهم برای خانه پرده ای را که طراحی کرده ام بخرم و بدوزم و طرحی برای مبلمان تصور کرده ام ، اما با وجود وقت نداشتن ها مشغله و این ها انقدر برایم دور به نظر می آید که هر بار به پنجره نگاه کنم قلبم بگیرد!
ماشین را گفته اند اردیبهشت ماه می دهند و من هر بار که بازحمت می رویم خرید و با محدودیت وزن و تعداد دست برای آوردن خریدها رو به رو میشویم، قلبم سیاه شده و جوری نامنظم می تپد که انگار ...
ولش کن!
پ.ن: و کشف کرده ام همه اینها ریشه در نوجوانی ام دارد!