اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

ببین... قانون دارد همه چیزم!







شب است.

روی مبل می نشینم و به تو نگاه می کنم.


که چقدر بزرگتر شده ای...

که این ریش تازه چقدر عجیبت کرده!


***

دانه های سپیدِ موهایت را با چشم می شمارم و می اندیشم

چقدر راه مانده تا بشوی یک مردی آنچنان قوی که من خود را یله بر آن رها کنم... هر چند اصلاً شک دارم من بلد باشم این کار رابکنم... آنچنان که نه بر مادرم کردم نه بر پدرم و نه حتی ... بر خدایم...

کار می کنی.

خسته ای .


و من چقدر خوب بلدم به آغوشی و بوسه ای و کلامی شاید همراهشان، این خستگی را بتکانم بریزم دور،

اما؛

همین من چقدر سخت می گیرم به بوسه هایم...

به دست هایم...

که مبادا بشوند ابزار!

بوسه های من

بر شانه های تو

نباید بشوند ابرازِ هیچ چیز دیگری...


بوسه ها و نوازش ها،

خود

هدف اند!

وقتی برسی به لحظه ای که عشق از درونت طلبش کند؛ 

وصالش را جایزی...



من 

نه که نخواهم کمکت کنم!

من

اجازه ندارم!


***

شب است.

 روی مبل نشسته ام 

به این همه پیچیده گی می اندیشم 

اما

بوسه ای بر گردنت و ...

با یک "بزن ببینم سریال های طنز فارسی .  1  شروع نشد"

زندگی را

 -امشب هم- 

ساده می کنم.







سه گانه [3]





سه کشف جدید در خودم کرده ام که نمی دانم باید باهاشان چکار کنم!





1- در عین اینکه پیش خودم و دیگران، به شدت آدم هایی که فحش می دهند را تحقییر و تنبیه میکنم؛


کشف کرده ام که یک جایی در نهانم، بدانها به شدت حسودی می کنم!


به اینکه انقدر راحت  صریح و بدون نگرانی از اشتباه کردن، قضاوت می کنند و بدون لحظه ای درنگ تنبیه! 


یک فحش و ... خلاص!



من از قضاوت کردن صریح بسیار بسیار می ترسم!


همین باعث می شود آدمی مدام درگیر در دادگاهی ذهنی باشم 


که وکیل مدافع و دادستان و قاضی اش خودمم... و وای از آن روز که متهم هم خودم باشم!!!




2- کشف کرده ام از بسیاری از موقعیت های هیجان انگیز و رمانتیک و محبت آمیز و بزرگ کلاً ،که می توانند خیلی فوق العاده باشند می گریزم!


زیرا


می ترسم 


آنقدری که من دلم می خواهد فوق العاده نباشند .


و آنوقت من بخورد توی ذوقم!



3- این یکی کشفم خیلی درناکتر از همه آن های دیگر بود!


کشف کرده ام فوبیای استمرار دارم!


از اینکه موقعیتی که در آن هستم ابدی باشد وحشت دارم!


می رویم رستوران و هوا گرفته و من کمی دلم گرفته  و منتظریم غذا را بیاورند و یأس بر من مستولی می شود و از آنجا که احساس می کنم این لحظه تا ابد ادامه دارد... تحمل نمی کنم. بلند می شوم!


می رویم تئاتر و فضای صحنه تاریک و افسرده است و دیالوگ ها کشدار و اعصاب خرد کنند و اضطراب تمامِ وجودِ مرا می گیرد که کمِ کم باید یک ساعت دیگر این فضا را تحمل کنم و انگار هر ثانیه باتلاقی است که می تواند من را در خود غرق کند!


همسرم سرباز است و من ناآرام و مضطربم و کمِ کم شش ماه طول می کشد تا خانه بگیریم و وضعیت ثبات ندارد و این شش ماه برای من آنچنان ابدیتی از خود تصویر می کندکه ... از تحملم خارج می شود و سیستم اعصابم را از حال نرمال خارج می کند!


پرده ! می خواهم برای خانه پرده ای را که طراحی کرده ام بخرم و بدوزم و طرحی برای مبلمان تصور کرده ام ، اما با وجود وقت نداشتن ها مشغله و این ها انقدر برایم دور به نظر می آید که هر بار به پنجره نگاه کنم قلبم بگیرد!


ماشین را گفته اند اردیبهشت ماه می دهند و من هر بار که بازحمت می رویم خرید و با محدودیت وزن و تعداد دست برای آوردن خریدها رو به رو میشویم، قلبم سیاه شده و جوری نامنظم می تپد که انگار ...


ولش کن!






پ.ن: و کشف کرده ام همه اینها ریشه در نوجوانی ام دارد! 





همه ی کتاب های من...




من گریه خواهم کرد!

بعله!

با صدای بلند!
می دانم!

اگر روزی بروم شهر کتاب و نسبت به کتابی ، آن حسِ لعنتیِ بی نظیرِ دوست داشتنیِ "خودش است؛ من باید این را داشته باشم" را پیدا کنم اما
حساب و کتابی در کار باشد که نگذارد بخرمش!

من نه تنها با صدای بلند گریه خواهم کرد؛
بلکه احساس بدبختی و پوچی و الیورتوییستی هم بی شک خواهم کرد!

هر چند در دنیایی زندگی کنیم که نادر ابراهیمیِ نازنینش گفته : "که بهترین دوست انسان، انسان است؛ نه کتاب"،
باز هم
به نظرم آدمیزاد حق دارد 
بعضی کتاب ها را در نگاهِ اول عاشق شود...
و تا ابد بدان ها وفادار بماند!

بعله!





پ.ن: 
کتاب ها هم زنده اند!

نفس می کشند به جانِ خودم!

همین امروزصبح 
خودم دیدم !

وقتی از درِ خانه بیرون می آمدم،

"داستان همشهری"ِ آذر_ چون آنقدر که باید برایش وقت نگذاشته بودم و می دانست امروز غروب که برگردم از سرِ کار، هووی دیماهش را با خودم می آورم؛

چطور چرخید و پتوی غبارش را کشید سرش که:

"من قهرم! نگاهم نکن!"
خودم دیدم!