برایم مبارزه کردن کارِسختیست! اما خودم را بدان مجبور می کنم!
مثلِ همین دیشب!
مجبور نبودم که قیمتِ یکباره ی عینک را به مادر و پدری که ذره ذره زندگی کرده اند بگویم!
اما گفتم!
چرا؟
چون باید می جنگیدم؛
که ثابت کنم زندگی را آرزوها شادی های کوچک،"زندگی" می کند!
پس بیشترین هزینه ها را باید برای آن ها پرداخت!
خیلی قویجنگیدم و به روی خودم نیاوردم که تحت تاثیر نگاه ها قرار گرفته ام!
فقط
فقط
دیشب را تا صبح پریشان خوابیدم و ...
امروز هم ...
پ.ن:یکی بیاید به این بغض لعنتی بفهماند من داشتم می جنگیدم!!! جنگ!!! می فهمی؟؟؟ شوخی که نیست!!! جنگ!!!
بیا صلح کن. جنگ همیشه میکشد
سلام:)
عنوان این نوشته را من نوشته ام!؟ چه جالب!
عججججججججججججججب// قیمتش چند بوده؟
برای من زیاد!!!
تحت تاثیر این ها قرار گرفتم!
برایم مبارزه کردن کارِسختیست! اما خودم را بدان مجبور می کنم!
ثابت کنم زندگی را آرزوها شادی های کوچک،"زندگی" می کند!
پس بیشترین هزینه ها را باید برای آن ها پرداخت!
تاثیرگذارند
اما خانمانسوز هم!!!
ای بغض لعنتی
این یک جنگ است! جنگ، می فهمی؟
و من برای تو هیچ وقت ندارم
هیچ! میفهمی؟
حالاست که کمانِ کشیده ای،
بندِ نازکی را در من پاره کند!
.
.
"بد" بودنش رو قلم عفو بکشید. فکر میکنم مهم این است که خواستم بخاطر دوستی چیزی بگویم. به خاطر "جنگیدنش". این که ضعیف گفتم، چیز دیگریست
"بد" نبود!
اینجا رهاتر از این حرف هاییم که ملاک بنا کنیم و بر اساسش "خوب" و "بد" بسازیم...
بندِ بغض است یا بندِ تابِ جنگیدن؟
بند بغض، بند تاب جنگیدن....
بند بغض و بند تاب جنگیدن، یک جورایی یکیست.
بغض که شروع بشود، جنگ دیگر آن جنگ نیست. تمام شده.
کشتی به گل نشسته . هان؟
بعله دوست جان
بعله. مثل لحظه ای که سوت پایان بازی را بزنند
جنگجو خسته ست حالا ...
برود بی خیالی کند برای خودش ...