خواب های بد!
دیشب را تا خودِ صبح!
خوابِمادر را که همه ی فامیل را جمع کرده بود ببینند و داشت یک خانه ی قصر مانندی را پارچه کوب می کرد و زینت می داد و تور می زد...
سینا را که شب ها با مادر توی یک اتاق می خوابید و باز دعوایشان شد و باز من رفتم درستش کنم و توی حرف هایش گفت که ه.ر.و.ئ.ی.ن می کشد ؛
و مادر به استیصال و سرزنش و عصبانیت نگاه به من کرد...
و احسان را که خسته گوشه ای نشسته بود و درد داشت...
و پدر را، که نبود!
و من چقدر تنها بودم در تقلای جمع و جور کردن این همه!
چه اعتراف قلب سوزانی
تو که اینطور ایستادی در ضلع اتفاقات را دوست دارم
سخت ... سخت ... سخت بود! ناهید. سخت بود!
راست می گویی. وقتی اتحادمان از سر اشتراک یک ضعف و کمبود است، اتحاد صمیمانه تری است.
وقتی از وسوسه ی برگشتن سر مواضع قبلی نوشته بودی، دقیقا همین حس صمیمت را پیدا کردم. من هم مدام در مسیر زندگی ام، وسوسه می شوم برای برگشتن سر مواضع قبلی ام. ولی مثل تو هی مقاومت می کنم. گاهی وسوسه برنده می شود و گاهی من. این که همیشه وسوسه برنده نمی شود، را خیلی دوست دارم. خودم را وقت هایی که برنده می شوم خیلی دوست دارم.
یک جای کار یک اشکالی دارد اما،
من توی موضع قبلی با تو صمیمی تر بودم!
موضع جدیدم صمیمیتی تعریف نکرده شادی!
و من خودم را اینجا انتخاب کردم اما دوست ندارم!