اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

آدم های در ساحل نشسته شاد و خندان را دوست دارم.




"دریا رفتن" با دایی ها و عمو ها و بچه ها و پدر و مادرهایی که بساط چای و میوه و زیر انداز به راه می انداختند و می خندیدند و لخت می شدند یا با لباس توی آب می آمدند؛ فوق العاده ترین تفریح دنیا بود! کار بزرگی بود! از من آدم خوشبختی می ساخت با تفریح بزرگی که درست کردنش به این آسانی ها نبود. بازی های توی آب ... عمو مهدی خم می شد می رفت زیر آب،‌پاهایم را روی شانه هایش سوار می کردم، دست هایم را از دو طرف می گرفت و همزمان با بیرون آمدنش از آب باید شیرجه می زدم توی آب. سه بار، سه بار که نوبت به من می رسید آن روز، معنیش این بود که تفریح کامل شده! 

دلم واقعاً تنگ آن روزهاست. 


یک روز تابستان پدر بعد از تحویل دادن چای به کارخانه من و برادرم را برد کنار دریا. لباس شنا هم برده بودیم. خیلی ذوق زده بودم. فکر کردم خودمان سه تایی هم می توانیم آن تفریح ها را بسازیم. اینطوری احتمال اتفاق افتادنشان بالاتر هم می رفت. لباس پوشیدم و رفتم توی آب . طبق عادت می بایست مراقب برادر کوچکتر هم می بودم. برگشتم به ساحل نگاه کردم ،‌پدر توی آب نیامد. به اصرار صدایش کردم که "بابا بیا دیگه ..." حرفی نزد. رفتم بیرون آب، لباس ها به تنم چسبیده بودند. اصرار ... نیامد. تشری هم زد. اصرار ممنوع بود . بی منطق بود. برگشتم سمت آب. آن روز یک "درد" جدید را یاد گرفتم. درد کم بودن. من برا ی در آوردن پدر از افسردگی طبیعی روزانه ی پدرهایی که بی انگیزه ازدواج کرده اند، بی انگیزه بچه دار شدند و ناامیدند از آینده ای درخشان و پر شکوفه برای بچه هایشان، کم بودم. خنده های من کم بود. حجم آدمم کم بود. جمع سه نفره ی ما خنده نداشت. 


همان روز فهمیدم که "دریا" با همه ی عظمتش یک پوسته بیشتر نیست. آن روز فهمیدم هیچ چیز بیرون از "انسان" ها معنایی ندارد. تمام معنای زندگی در انسانهاست.

بعدها برایم بدل شد به "جامعه" ، به همه ی "جمع های انسانی" ...




اعتراف می کنم که بعد از آن روز دیگر نتوانستم از "صِرف طبیعت" لذت ببرم. 






نظرات 3 + ارسال نظر
سرن چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:08 ق.ظ http://serendarsokoot.blogsky.com/

بعد از به دنیا اومدن پسرم یه مدت استادم ازم بی خبر بود. وقتی دید غیبتم خیلی داره به درازا می کشه باهام تماس گرفت و قرار گذاشت. تو قرارمون یه حرف خیلی مهم بهم زد، اینکه: از وقتی پدر و مادر میشیم دیگه حق نداریم افسرده بشیم!
گاهی کسی نیست اینا رو به ما بگه! البته همه می دونن شاید؛ اما وقتی یادآوری میشه بیشتر تو ذهن جا می گیره.
سپیده پدرمادرای ما زندگی کردن بلد نبودن زیاد. برای همینه که ماها هم لنگ می زنیم یه جاهایی. چون یاد نگرفتیم! اما فرقمون اینه که ما سعی می کنیم یاد بگیریم!

چه کار خوبی کرده استادت. چه کار بعیدی ... چه کار زیبایی ... بله واقعاً ، پدر و مادر بودن مسئولیت بسیار سنگینی است . اولین وظیفه در آن "بلد بودن شادی " است.

شادی چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:10 ق.ظ http://neveshte-jat.blog.ir/

من هم برای خیلی چیزها کم هستم ...

می دانی که خوب می فهمم ...
اما، نامت کاملترین نام دنیاست . می دانستی؟

شادی چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:11 ق.ظ http://neveshte-jat.blog.ir/

عاشق این نوشته شده ام.


از کودکی های نکرده بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد